موضوع: شکست عشقی یابدون اینکه حرفی بزنه رفت وجواب نداد

سلام

شیدا جان حرف حق زدی متین عزیز هم 26 ساله هستش خودش باید برای خودش ارزش قائل باشه برای همین ما دیگه چیزی نگفتیم.

اما واقعیت این هستش متین جان به نظر من بدترین حسی که یه آدم میتونه توی زندگیش تجربه کنه اینه که خودش رو به خواب بزنه و بعداز اینکه عمرش تلف شد و روح روانش حسابی مثله شد برگرده به تمام زمانهایی که میتونست جرأت کنه و راه درست رو انتخاب کنه با حسرت به ته مونده ی خودش و زندگیش نگاه کنه.

ممنون ازهمه دوستان
شیداجان میدونم وقتی تاپیک روخوندی عصبانی شدی ومثل قبل بهم توپیدی
میدونیددردم چیه؟
سروکارمن باهرجاوهرکس هست اونجامن روبه عنوان نامزدش معرفی کرده وقتی به یه اداره میرم همش میپرسندفلانی چطوره من چی میتونم بگم جزاینکه سکوت میکنم
تمومش کردم تحقیرشدم ولی چرابامن اینکارروکرد؟
من که باهاش کاری نکرده بودم چراهمش به روح داداشش قسم میخوردکه قصدونیت بدی نداره وقصدش فقط وفقط ازدواجه
من نمیدونم وقتی به محیط کاری میرم چطوربهشون بگم که ماتموم کردیم من رابطه ای بااین اقاندارم
همون موقع که شماتاپیک گذاشتیدمن تموم کردم ولی بعدازمدتی برگشت ومن به مشاورمراجعه کردم بنابه توصیه مشاور که بهم گفت کارهای تحقیقاتی روبه ایشون بده من هم به ایشون دادم ولی اخرش به تحقیرخودم منجرشد مشاوربهم گفت که بذاربرات یه کاری انجام بده تابدونه برات مهمه ولی کاش به توصیه هاش عمل نمیکردم
یه جلسه هم پیشش نرفتم نزدیک ده پانزده جلسه رفتم
من تمومش کردم چون اوایل حتی فکرزندگی بدون اون دیوونم میکرد وابستش شده بودم فقط زندگی روبااون میدیدم خودم روجمع وجورکردم وابستگیم کمترشد
فقط وفقط محیطهای کاری اذیتم میکنه چون اکثراازاشناهای نزدیک ایشون بودندوهستندوقتی میرم همش بهم نگاه میکنند ازم حالشومیپرسند و...

ناخوداگاهم به فکرشه ولی وقتی به یادحرفهایی که زده یاکارهایی که کرده میفتم مثل بدقولیهاش ازش بدم میاد
اتفاقاوقتی بادوستهام مشورت میکردم بهشون گفتم که اگه حالش روازمن بپرسندمیگم خبرندارم گفتندنه اینکاررونکنی
بگوسلام داره و...

ممنون صبوری جان
ذکرودعاارومم میکنه
خداروشکر حالم بدنیست یعنی طوری نیست که قرص بخورم ولی فکرشکسته وله شدن غرورم عذابم میده
من یه دخترمغروراینطوری بازیچه دست این اقاشدم همین عذابم میده
میدونم چوب خداصدانداره یه روزی چوب کارهاش رومیخوره ولی من خردشدم وقتی خانواده بهم گفتندارزشت بالاترازاون اقاست گفتم شمااون رونمیشناسیدپسرخوبیه خودش روبالامیکشه نه تنهانکشیدمن هم خراب شدم وقتی مامان بهم میگفت به فکرموقعیت های دیگه باش میگفتم نه مامان من بااون حرف زدم نامردیه من میخوام بااون باشم ولی اخرسرخردشدم اون ذره ای به من فکرنکردبه راحتی به سراغ زندگی خودش رفت حتی نگفت میرم
رفتنی بایدبره ولی نه باشکستن وله کردن غروردیگری من بهش بدی نکردم سرکارهاش عصبانی شدم ولی بدی نکردم
بازم خداروشکرمیکنم که کادویی ازش قبول نکردم اگه یه ابمیوه برام خریدبه جاش حتمایه چیزی واسش خریدم تافردانگم چرامن ازش قبول کردم دل ادم میدونه ولی کاش زودتربه حرف این دل بیچاره گوش میکردم تااینطوری نشکنم

khaleghezeyممنونم
والا من اینی که شما نوشتین دختر که هیچی مرغ توی خونمونم نمیدم دستش نیگهشداره.
نه دیگه اجازه نمیدم مثل عروسک دستش باشم نه زنگ میزنم نه زنگ میزنه
بسه غرورم به قدرکافی شکسته شد

محکم ؟
مشکلم اینه که نازک نارنجیم تامیگن بالای چشمت ابروهست ناراحت میشم

سلام
باز خدا رو شکر که باهاش رابطه نداشتی . وقتی خانوادتون مخالف بودند حتما دلیلی داشتند برای مخالفتشون . سعی کن تو انتخابت قبل از این که وابسته شی با منطق و مشورت نتیجه بگیری عزیزم موفق باشی

خانوادم میگفتندچی میخوای به فامیل واطرافیان بگی ؟ نمیگن باکی ازدواج کرد؟بایکی ازدواج کن که ازهرنظرباهات برابری کنه نه اینکه پایین ترباشه