مرسی دوستان راهنمایی های خیلی خوبی کردین
از دیروز هم کلی توی سایت گشتم ودیدم که تنها من نیستم که این حس رو دارم.بقیه هم تا حدودی داشتن که راهنمایی های دوستان توی اون بحث ها هم خیلی کمک کرد.
toojih:برای مورد اولتون باید بگم که من زندگی با مادر شاغل رو دیدم وبه هیچ وجه نمی تونم قبول کنم مثل مامانم باشم.همیشه زودتر از ما سر کار می رفت ودیرتر از ما می اومد.همیشه با استرس ونگران اماده کردن غذا یا احتیاجات خونه بود.مسئولیتش 2برابر بود.پدرم زن شاغل دوست داشت ولی نمی توست درک کنه زنی که شاغله باید کمتر از زن های خانه دار ازش انتظار داشت.اثرات تموم اون استرس ها ونگرانی ها الان بعد بازنشستگی در مامانم دیده میشه.مادرم تموم سالها ی جونیشو فقط صرف کار کردن گذاشت نه به علاقه هاش تونست برسه نه لذت های شخصی خودش....و پدرم هم با اینه مادرم خودش پول در می اورد زیاد دوست نداشت پول مامانم برای کارای چرت وپرت خرج بشه یعنی حتی پول خودشم راحت خرج نمیکرد.من پول دراوردن رو دوست دارم کیه که دوست نداشته باشه مستقل باشه ودستش توی جیب شوهرش نباشه.اصلا با این دیدگاه بزرگ شدم که پول گرفتن از شوهر مثل خواری میمونه.هم پدرم هم مادرم این تفکر رو در من ایجاد کردن ومن فقط 2ساله که تونستم به خودم بقبولونم که این طوری هام نیست.من روابط اجتماعیم خوبه وبه خاطر داشتن یک ضعف نیست که نمی خوام بیرون کار کنم.فقط شرایط زندگی با مادران شاغل حاضر وگذشته رو دیدم که میگم نمی خوام شرایط خانوادگیم بعد ازدواج اون طوری باشه.من شدیدا به این عقیده رسیدم که شاغل بودن خانم باعث میشه مرد اصلا به فکر خانوادش نباشه.یعنی زیادی راحت طلب باشه.تموم عمر ساکن بمونه ونخواد پیشرفتی کنه.مثل پدرم وعموهام یا کسای دیگه ی اطرافم...حالا شاید این نظرم اشتباهه ولی خیلی می بینم مردهاییی که خانوماشون شاغل نیست خیلی بهتر پیشرفت می کنن .
2-حرف دومت رو به شدت قبول دارم باید چیزی رو که می دونم اذیتم میکنه رفع کنم.ظاهرم اذیم می کنه ولی این حس فقط در من هست وقتی مثلا دست روی بینیم میزارم ومیگم عمل کنم همه میگن دیوانه کجاش ایراد داره شما بگو یه ایراد کوچولو داشته باشم چاق باشم لاغر باشم رنگ پوستم ظاهرش همهچیزم نرماله...باشگاه که میرم میگم می خوام خوش اندام بشم بهم می خندن میگن کجاتو خوب میکنی خوبی که!!!روزی فقط یه ساعت توی پارک می دوم تا چربی اضافه نداشته باشم.نمی دونم این حس لعنتی از کجا اومده............البته بیشتر که فک می کنم می بینم چون حس مفیدی ندارم...من برای اینکه بتونم این حس های ازاردهنده رو از خودم دور کنم 2تا راه دارم
1-یا باید دوباره برای ارشدتوی کنکور رشته ی مورد علاقه ام که 4ماه دیگه هست شرکت کنم.که چون میگم 28 سالمه دیگه خیلی دیره همش پشیمون میشم وترس زیادی می گیرم.
2-یا اینکه فعلا تا وقتی می خوام ازدواج کنم یه شغلی گیر بیارم که لااقل حس پول دراوردن کمی بهم حس خوبی بده.که اونم فقط کارای منشی گری هست که باید اول خانوادمو راضی کنم.اونا بیشتر دوست دارن ادامه تحصیل بدم
توی 2راهی هستم نمی دونم چه کنم؟
---------------------------------------------------
meinosh:من خودمو هنوز قبول ندارم به قول اون دوستمون شاید نیاز به تعریف وتمجید دیگران دارم چون توی عکس ها وقتی خودمو مقایسه میکنم گاهی فقط گاهی میگم اونقدرها هم زشت نیستم.من بارها این موضوع رو بین دوستام وفامیل مطرح کردم اینکه زشتم یا ایراد دارم ولی هیچکی حتی نزدیکام حرفمو تایید نکردن.حتی وقتی مشابه های قیافه ی منو بهم نشون دارن پیش خودم گفتم اونقدرها هم بد نیستم....
ولیییییییییییی همیشه توی خلوتم از بودنم ناراحتم.
--------------
همیشه خیال میکردم برای اینکه مورد قبول خانوادم باشم باید برتر باشم چون وقتی کوچیک بودم از زبون یه از خدا بیخبر به بدترین حالت ممکن شنیدم که به دنیا اومدنم ناخواسته بوده ومامانم وقتی فهمیده منو بارداره تا چند ماه کارش فقط گریه بوده حتی مامانم هم اینو تایید کرد وحرف زیادی راجبش برام نزد..با همه ی کوچیکیم اونقد از این حرف ناراحت شدم که تا چند سال غصه می خوردم با اینکه برام کم نزاشتن ومحبتشون سر جاش بود ولی من از همون موقع فهمیدم باید برای بودنم برتر باشم نمره کم می گرفتم از کم بودن نمره یا از ترسم گریه نمی کردم دلم به حال مامانم می سوخت گریه میکردم اینکه اینجور دختری داره.کلا عاشق مامانمم بابام برام عضو خنثی هست.بد نیستاااا اصلا اصلا فقط مامانمو بیشتر دوست دارم.اینکه هیچوقت خودمو قبول ندارم شاید از اینجا منشا گرفته...نمی دونم.
باید روی اون 2راه که دارم خیلی فکر کنم.دوستان میشه کمکم کنید؟
- - - Updated - - -
مرسی دوستان راهنمایی های خیلی خوبی کردین
از دیروز هم کلی توی سایت گشتم ودیدم که تنها من نیستم که این حس رو دارم.بقیه هم تا حدودی داشتن که راهنمایی های دوستان توی اون بحث ها هم خیلی کمک کرد.
toojih:برای مورد اولتون باید بگم که من زندگی با مادر شاغل رو دیدم وبه هیچ وجه نمی تونم قبول کنم مثل مامانم باشم.همیشه زودتر از ما سر کار می رفت ودیرتر از ما می اومد.همیشه با استرس ونگران اماده کردن غذا یا احتیاجات خونه بود.مسئولیتش 2برابر بود.پدرم زن شاغل دوست داشت ولی نمی توست درک کنه زنی که شاغله باید کمتر از زن های خانه دار ازش انتظار داشت.اثرات تموم اون استرس ها ونگرانی ها الان بعد بازنشستگی در مامانم دیده میشه.مادرم تموم سالها ی جونیشو فقط صرف کار کردن گذاشت نه به علاقه هاش تونست برسه نه لذت های شخصی خودش....و پدرم هم با اینه مادرم خودش پول در می اورد زیاد دوست نداشت پول مامانم برای کارای چرت وپرت خرج بشه یعنی حتی پول خودشم راحت خرج نمیکرد.من پول دراوردن رو دوست دارم کیه که دوست نداشته باشه مستقل باشه ودستش توی جیب شوهرش نباشه.اصلا با این دیدگاه بزرگ شدم که پول گرفتن از شوهر مثل خواری میمونه.هم پدرم هم مادرم این تفکر رو در من ایجاد کردن ومن فقط 2ساله که تونستم به خودم بقبولونم که این طوری هام نیست.من روابط اجتماعیم خوبه وبه خاطر داشتن یک ضعف نیست که نمی خوام بیرون کار کنم.فقط شرایط زندگی با مادران شاغل حاضر وگذشته رو دیدم که میگم نمی خوام شرایط خانوادگیم بعد ازدواج اون طوری باشه.من شدیدا به این عقیده رسیدم که شاغل بودن خانم باعث میشه مرد اصلا به فکر خانوادش نباشه.یعنی زیادی راحت طلب باشه.تموم عمر ساکن بمونه ونخواد پیشرفتی کنه.مثل پدرم وعموهام یا کسای دیگه ی اطرافم...حالا شاید این نظرم اشتباهه ولی خیلی می بینم مردهاییی که خانوماشون شاغل نیست خیلی بهتر پیشرفت می کنن .
2-حرف دومت رو به شدت قبول دارم باید چیزی رو که می دونم اذیتم میکنه رفع کنم.ظاهرم اذیم می کنه ولی این حس فقط در من هست وقتی مثلا دست روی بینیم میزارم ومیگم عمل کنم همه میگن دیوانه کجاش ایراد داره شما بگو یه ایراد کوچولو داشته باشم چاق باشم لاغر باشم رنگ پوستم ظاهرش همهچیزم نرماله...باشگاه که میرم میگم می خوام خوش اندام بشم بهم می خندن میگن کجاتو خوب میکنی خوبی که!!!روزی فقط یه ساعت توی پارک می دوم تا چربی اضافه نداشته باشم.نمی دونم این حس لعنتی از کجا اومده............البته بیشتر که فک می کنم می بینم چون حس مفیدی ندارم...من برای اینکه بتونم این حس های ازاردهنده رو از خودم دور کنم 2تا راه دارم
1-یا باید دوباره برای ارشدتوی کنکور رشته ی مورد علاقه ام که 4ماه دیگه هست شرکت کنم.که چون میگم 28 سالمه دیگه خیلی دیره همش پشیمون میشم وترس زیادی می گیرم.
2-یا اینکه فعلا تا وقتی می خوام ازدواج کنم یه شغلی گیر بیارم که لااقل حس پول دراوردن کمی بهم حس خوبی بده.که اونم فقط کارای منشی گری هست که باید اول خانوادمو راضی کنم.اونا بیشتر دوست دارن ادامه تحصیل بدم
توی 2راهی هستم نمی دونم چه کنم؟
---------------------------------------------------
meinosh:من خودمو هنوز قبول ندارم به قول اون دوستمون شاید نیاز به تعریف وتمجید دیگران دارم چون توی عکس ها وقتی خودمو مقایسه میکنم گاهی فقط گاهی میگم اونقدرها هم زشت نیستم.من بارها این موضوع رو بین دوستام وفامیل مطرح کردم اینکه زشتم یا ایراد دارم ولی هیچکی حتی نزدیکام حرفمو تایید نکردن.حتی وقتی مشابه های قیافه ی منو بهم نشون دارن پیش خودم گفتم اونقدرها هم بد نیستم....
ولیییییییییییی همیشه توی خلوتم از بودنم ناراحتم.
--------------
همیشه خیال میکردم برای اینکه مورد قبول خانوادم باشم باید برتر باشم چون وقتی کوچیک بودم از زبون یه از خدا بیخبر به بدترین حالت ممکن شنیدم که به دنیا اومدنم ناخواسته بوده ومامانم وقتی فهمیده منو بارداره تا چند ماه کارش فقط گریه بوده حتی مامانم هم اینو تایید کرد وحرف زیادی راجبش برام نزد..با همه ی کوچیکیم اونقد از این حرف ناراحت شدم که تا چند سال غصه می خوردم با اینکه برام کم نزاشتن ومحبتشون سر جاش بود ولی من از همون موقع فهمیدم باید برای بودنم برتر باشم نمره کم می گرفتم از کم بودن نمره یا از ترسم گریه نمی کردم دلم به حال مامانم می سوخت گریه میکردم اینکه اینجور دختری داره.کلا عاشق مامانمم بابام برام عضو خنثی هست.بد نیستاااا اصلا اصلا فقط مامانمو بیشتر دوست دارم.اینکه هیچوقت خودمو قبول ندارم شاید از اینجا منشا گرفته...نمی دونم.
باید روی اون 2راه که دارم خیلی فکر کنم.دوستان میشه کمکم کنید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)