هه...
با سلام.وقتتون بخیر...
داشتم به این فکر میکردم که دقیقا عین کاری که با اون اقا انجام دادید رو یک نفر بعد از سه سال و در حالی که اول بار خود ایشون به من ابراز علاقه کرد رو شما انجام دادین...حالا با کمی تفاوت در برخی جزییات...
من البته به شما به خاطر انتخابی که کردین حق میدم.شما 50 درصد قضیه بودین و به هر دلیل به هر دلیل به اون شخص که میگین عاشقانه دوستتون داشته ج منفی دادین و شخصی دیگری رو انتخاب کردین و حالا در اون زندگی باز به هر دلیلی شکست خوردین و میخواین باز شروع کنید.خب شما حق انتخاب داشتین.حالا چه درست و چه غلط.این حق شما بوده.
این حرفای پایینی رو نزدم که شمارو تحت تاثیر قرار بدم.امیدوارم از مسایلی که در زندگی گذشته اتفاق افتاده و باعث جدایی شده بعنوان یک درس و تجربه بسیار بسیار گران قیمت و ارزشمند استفاده کنید برای ساختن یه زندگی بهتر و مستحکم.انشالله که هر چی در تقدیر شما هست خوش بختی باشه.میخوام بگم اگر سه تا تصمیم مهم ادم بخواد تو زندگیش بگیره حتما یکیش ازدواج خواهد بود.حتما...
پس سعی کنید عاقلانه تصمیم بگیرید و همه جوانب رو در نظر بگیرید...
و اما بعد...
گاهی ما ادم ها تو زندگیمون با افرادی همراه میشیم.به هر عنوانی.و اثراتی روی هم خواهیم داشت.در هر صورت درسته که در اخر این خود ادم هست که زندگی خودش رو میسازه و مهم ترین اثر رو خود ادم روی زندگی خودش داره.اما گاهی هم میشه ما ادم ها با تاثیر در زندگی یه شخص دیگه ممکنه اون رو نابود کنیم و البته شایدم برعکس...خیلی وقتا میشه ادم یه کاری میکنه.به عمد یا غیر عمد.سهوا یا از روی اگاهی که زندگی یه نفر دیگه زیر و رو میشه.اباد یا خراب میشه...
خب روزگاره دیگه...
اما در مورد ایشون...نمیدونم...فقط میخوام بگم این جور زخم ها شاید تا ابد در روح و جان ادم بمونه.این جور زخم ها شبیه یه میخ بزرگه که ادم میزنه تو یه در چوبی...ممکنه خود میخ روزی بپوسه و بیافته.اما سوراخش هیچ وقت پر نمیشه...همونطور باقی میمونه...من خودم حال و روز مناسبی ندارم.این قدر که از ازدواج کاملا زده شدم.انقدر که حتی وقتی پدر و مادرم رو هم بعنوان یه زوج در کنار هم میبینم یا افراد دیگری از بستگانم در خانواده که زن و شوهرند بشدت حتی از حضورشون هم ازار میبینم.حتی سنگینی بودنشون در کنارم هم اذیتم میکنه.فکر نکنید من از این بابت راضیم و این حال رو دوست دارم.نه... باور کنید خیلی شب ها به خاطر این حالت گریه ام میگیره...خیلی وقت ها از اینکه چرا من که روزی دلم پر میکشید و میرفت حالا حس میکنم انگار گلوله یه توپ خورده به سینم و کل قفسه سینم سوراخ شده...اینکه گاهی از حس استیصال و درماندگی نفسم بند میاد و به خس خس میافتم...دوست دارم نباشه...اما هست.گاهی شدیدا به مثلا برخی بستگانم که نامزد کردن یا در دوران عقد هستند و اینکه چقدر کنار هم شاد هستن شدیدا قبطه میخورم.میگم خوش بحالشون.چقدر شاد و خوش هستند.چقدر روحیه دارن.چقدر میرن و میگردن و خوشن...اون وقت منم دوست دارم این طور باشم.اما وقتی نگاه میکنم میبینم نه.دیگه امکانش نیست.حتی توان یک ثانیه برقراری چنین روابطی رو ندارم.نه از نظر روحی و نه از نظر فکر و نه از نظر احساسی و نه از نظر فیزیکی و جنسی.از هرچی ازدواج و تاهل و پیوند و رابطه زناشویی و زن و شوهر هست به شدت متنفرم.حتی از پدر و مادرم هم به خاطر زن و شوهر بودن متنفر میشم.من کینه ای از اون دختر ندارم.نه ازش متنفرم و نه دل گیری دارم.خب لابد نخواسته.حق انتخاب داشته.حق داشته.حق.حق.حق.نخواسته خب.مگه زور بوده.اما وقتی فکر میکنم بعد از سه سال رابطه یهو رفت ازدواج کرد و به من پشت کرده وقتی فکر میکنم که برم ازدواج کنم بشدت از ازدواج کردن متنفر میشم.اینکه قراره با یکی دیگه زندگی کنم...تو این چند ماه هم شده موردی پیش بیاد که خوشم بیاد.بهشون علاقمند باشم.واقعا دوستش داشته باشم...اما وقتی فکر میکنم به زندگی مشترک...به تاهل...به رفتن زیر یک سقف با یه نفر...حالم بد میشه.از زندگی مشترک متنفر میشم.حتی حس بدی پیدا میکنم به شخصی که دوستش دارم.نمیدونم این پارادوکس رو متوجه میشین یا نه.طرف رو دوست دارم.اما از ازدواج و زندگی مشترک متنفرم.از اینکه همسر یکی بشم متنفرم...کاری به شخص نداره...نمیدونم چطور بگم....
در هر صورت گاهی هزینه ها خیلی سنگینه..گاهی یه زندگی بطور کامل خراب میشه...
قتل همیشه کشتن ادم ها نیست.گاهی سهوا ممکنه یکی رو بکشیم و هیچ زمانی هم نفهمیم.
این حرفارو نزدم شمارو تحت تاثیر قرار بدم.اصلا و ابداوبه فکر زندگیتون باشید و فقط عاقلانه تصمیم بگیرید.ممکنه التیامی باشین رو زخم های ایشون و ممکنه هم بهشون بله بگید و بعدها زیر یه سقف که میرید تازه متوجه بشین نه تنها التیام زخمش نیستید که نمک هر روز روی زخمش شدین...و هم اون بدتر میشه و هم شما شکست دوم رو میخوری...
اینه که هم عاقلانه و به دور از احساساتی شدن تصمیم بگیرید و هم کامل شرایط روحی ایشون رو هم بررسی کنید.ببینید چقدر این زخم عمیقه...تاثیراتش روی اون چقدره و چقدر ممکنه التیام پیدا کنه...شما این وسط چیکاره اید و چقدر موثر هستید...اگر از بعد عقلانی ایشون رو قبول کردید از این نظرات هم ایشون رو بررسی کنید.بعد ج نهایی بدین...
و بدونید این حق هر کسیه که تو زندگی انتخاب کنه.حق!!!پس شما حق دارید این بار انتخابش کنید و یا باز دوباره ردش کنید.اما خب من میگم کامل و خوب فکر کنید.نه به گذشته.موشکافانه به همین شرایط کنونی...
- - - Updated - - -
راستی سطح تحصیلات شما و اون خواستگار سابقتون دقیقا چی هست؟در دانشگاه اشنا شدین؟
و اینکه جسارتا میشه بفرمایید اصلا چطور شد که بعد از قضیه متارکه شما رابطتون با ایشون باز برقرار شد؟کی این رابطه رو شروع کرد؟
و اینکه در این دو ماه که میفرمایید کاملا متارکه کردید اتفاق افتاد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)