موضوع: من دوست دارم ازدواج کنم اما...

نوشته اصلی توسط ستیلا

سلام ستاره جان.(نمیدونم چرا نامتون منو یاد دوستم میندازه که خیلی دلم براش تنگ شده )اگه دوست داشته باشی میتونی یه نرمش همراه با شادی داشته باشی.من خودم خیلی وقتا اینکارو انجام میدم چون علاقه بهش دارم(البته من واسه اینکه دوست دارم) و حتی بعضی وقتا داد مامانم میره رو هوا از دست کارهام.میتونی اهنگ بزاری(مجاز و غیر مجاز فرقی نداره فقط شاد شاد شاد)هم ورزش و نرمش میکنی هم انرژی میگری(ای باحاله....بیا قر بده...اها...حالا دستا بالا...)

سلام setareh 1390 خانم

تو رو خدا اینو ببین
ستیلا اصلا توووپ تو پست هاش هم ورزش میکنه انقد شاد و سرزنده هست
تنبلی نکن دختر پاشو تو خونه از این موج مکزیکی ها برین خب ورزشی نرمشی مثل این خانم بابا دخترین هااا باید انقد شاد باشین ،که کلافه بشن تو خونه از دست شماها ، اومدی خونه بگن وااای زلزله اومد نه اینکه کسی حرف نزنه
حالا بشماار یک دو سه . . .

دوست گلم یه مورد دیگه به ذهنم رسیده راستش نمیدونم بگم یا نه. واسه همین اول میخوام بپرسم ببینم حدسم درست بوده یا نه.

پدرت در قید حیاته؟؟ آخه از یه چیزی حدس زدم به رحمت خدا رفتن . اونجا که گفتی نمیتونم باشگاه برم چون به مامانم فشار میاد.

سلام دوباره به همه ی دوستان.kamrعزیز حدست درسته من 3 ساله پدرم رو از دست دادم الانم خیلی دلم هواشو کرده ایکاش میشد فقط برای چندثانیه دوباره ببینمش. درسته مذهبی هستم اما به جز مراسمات خاص مسجد نمیرم.منظور از دوستان انگشت شمارم دوستای صمیمیم بود وگرنه تو دانشگاه با اکثر دخترها دوستمو و خیلی هم بگو و بخند میکنم اما دوستی که بیرون از محیط دانشگاه باهاش باشم خیلی کم هستند.امروز خواهرم مساله ای رو باهام درمیون گذاشت گویا یکی از همکارهای همسرش برای پسرش دنبال دختر میگرده و شوهرخواهرم هم قصد داره منو معرفی کنه اما متاسفانه باز پسره دیپلم داره یه مغازه مانتو فروشی داره فقط در همین حد ازش میدونم.من به خواهرم گفتم نمیخواد منو معرفی کنه.خواستم ببینم چیکار کنم؟؟
وضع مالیمون خوبه اما مادرم بدون برنامه ریزی پولاشو خرج میکنه به خاطر همین وسط ماه میمونه از یه طرف هم توی بچه هاش فقط من رفتم دانشگاه و داره خرجش رو میده همش با تیکه و کنایه بهم اینو میفهمونه یا حداقل من اینجوری فکر میکنم و دلم نمیخواد بیش از حد برام خرج کنه تا اگه رفتم سرکار راحت تر بتونم پول رو پس بدم. دوستان برام دعا کنید دلم خیلی گرفته...

سلام عزیزم به خاطر پدرت واقعا متاسفم. خدا رحمتش کنه.

ولی به خاطر موضوعت یه چیزی بگم. اونم اینکه میگن روی پیشونی هر کی اسم یکی حک شده و بالاخره خدا اونا رو به هم

میرسونه ولی کی و کجا و چطوریش رو فقط و فقط خدا میدونه. از اینکه خواستگارات باب میلت نیستند اصلا ناراحت نشو.

همین قدر که خواستگار داری خداتو شاکر باش. باور کن تو هنوز سنی نداری و خیلی از دخترا با سن بالاتر از تو اینم ندارن.

مامانم میگه واسه دختر از شاه تا گدا خواستگار میاد. ولی بالاخره قسمت کی میشه و خدا مهر کی رو به دل دختر میندازه الله اعلم.

تو هم به جای غصه خوردن از مجردیت و جوونیت بهره برداری کن. چون دیگه آب رفته هیچ وقت به جوی برنمیگرده.

من خودم 1.5 سال از خواهرم کوچکترم و به خاطر این کوچیکی خواستگار زیادی نداشتم با اینکه 26 سالم بود ولی فکر کنم

5 تا بیشتر نداشتم ولی ماشاءاله خواهرم هر روز یکی میومد ولی با این حال من 7 ماه زودتر از اون ازدواج کردم.

منظورم اینه که سنی رو که خدا مقدر کرده برات با 200 تا خواستگار هم نمیشه جلو یا عقبش انداخت.

تو هر سنی که قراره ازدواج کنی همون روز و همون ساعت ازدواج میکنی. پس میخوای چیکار هی برات خواستگار بیاد

و بیشتر اذیت شی. واسه خواهرم نزدیک 200 تا خواستگار اومد ولی همش میگفت خدایا چرا یه نفر اونی رو که من میخوام

(البته شرایطش مهم بود نه کس خاصی) نمیفرستی . بابام هم میگفت این دختر آخه چی میخواد؟ مال اینو باید بدیم ببافند.

ولی اونقدر صبر کرد تا بالاخره اونی رو که شرایط اونو داشت بالاخره اومد و ازدواج کرد.

همیشه به خواهرم به شوخی میگفتم بالاخره که ازدواج کردی کار اولی که باید بکنی اینه که یه پس گردنی به همسرت بزن

و بگو تا حالا کجا بودی؟

انشاء اله خوشبخت بشی

نوشته اصلی توسط kamr

دوست گلم یه مورد دیگه به ذهنم رسیده راستش نمیدونم بگم یا نه. واسه همین اول میخوام بپرسم ببینم حدسم درست بوده یا نه. .

ممنونkamrعزیز.تواین پستت گفتی یه مورد دیگه به ذهنت رسیده میشه بگید چیه از دیروز بدجور ذهنم رو مشغول کرده...لطفا

سلام ستاره جون
منم تقریبا شرایط شمارو تجربه میکنم اما یه تفاوتهایی داریم.تو ایمانت قویتره.خوش به حالت.
امیدوارم هرچه زودتر به اون شرایطی که آرزوشو داری برسی.
امیدوارم هیچوقت قطره اشک ناامیدی از چشمت سرازیر نشه.اما اگر شد فراموش نکنی خدا بهترین امیدته.همه تا مدتی پیشتن اما خدا همیشه همیشه همیشه تو قلبته.
امیدوارم همیشه همیشه همیشه بدونی خدا با افراد باتقواست وخدارو به خاطرداشته هات شکر کنی.
مراقب خودت باش عزیزم.

مرسیearth عزیز من اونقدرها که شماها میگیدایمانم قوی نیست.خیلی وقتها کفر میگم و ناامید میشم از زندگی بعضی وقتها انقدر کم میارم که نای بلند شدن هم ندارم.اما راست میگید خدا هیچوقت بنده هاشو تنها نمیذاره.اما مشکل من ترسه از یه طرف از موقعیت خواستگارام خوشم نمیاد اما از طرفی میترسم نکنه بعدهافردی بیاد که حتی دیپلم هم نداشته باشه یا اینها بهترین خواستگارام تو زندگیم باشن وبعدا حسرت بخورم.واقعا میترسم مخصوصا چون بارها بهم ثابت شده خیلی بدشانسم همش از اینده ام هم میترسم...

کاش میتونستم بهتر راهنماییت کنم.
نمیدونم خودم در آینده به چه کسی بله میگم اما مطمئنم دیپلمه بودن افراد یا کم پول بودنشون دلیلی واسه ردکردنشون نیست.
یکی میتونه دیپلمه باشه اما مطالعه زیادی داشته باشه.اما اگر از اون دسته دخترهایی هستی که حرف دیگران تو زندگیت نقش اساسی داره دیپلمه مورد خوبی نیست.

ضمن اینکه یک پسر دیپلمه دربیشتر موارد که من دیدم ترس اینو داره که از همسرش کم نیاره..واینو به طرق مختلف نشون میده.
اگر روحیه شما اینطوره که دوست دارید درمورد دانشگاه حرف بزنید وواستون مهمه بهتره فرد دیپلمه رو از خواستگاراتون حذف کنید.

اینا فقط نظر شخصی من بود.

earthعزیز نظر افراد اونقدری برام مهم نیست یعنی هیچوقت حرفی رو بدون دلیل و منطق قبول نمیکنم.نمیگم همه ی مدرک بالاها خوبن و مدرک پایینا بد.مثلا درمورد دوست برادرم تقریبا همه چیزش اوکی بود کم مونده بود رضایت بدم که برادرم گفت دوست نداره زنش بره بیرون از خونه از لحن برادرم احساس کردم که حرفش حتی برای برادرم هم سنگین بوده.برادرم خودش دیپلم داره و خانمش فوق دیپلم وقتی میخواست ازدواج کنه به خانمش گفت این مسائل به من ربطی نداره هرجور که خودت دوست داری من کمکت هم میکنم که اخرسر یه ماه مونده به عروسی خانمش خودش نخواست دیگه بره سرکار گفت خسته میشم و باز برادرم گفت هرجور خودت راحتی من بهت اطمینان کامل دارم.درس و کار به من احساس ارامش و استقلال میده همینکه ازخونه میرم بیرون و بادبهم میخوره انگار تازه میشم جوون میشم.
اولش برادرم خیلی راضی بود به وصلت با دوستش مستقیم بهم نمیگفت اما غیر مستقیم چرا.اما چند وقت پیش بدون مقدمه گفت اره فلانی میگه برام دختر خوب پیدا کن.اخه من چه دختری برات پیداکنم که بتونه باتوکناربیاد و ازخونه بیرون نره نه کار کنه نه درس بخونه.وقتی این رو گفت انگاری ته دلم خوشحال شدم احساس کردم داره بهم میفهمونه که اون به دردم نمیخوره واقعا خوشحال شدم که دیدم برادرم انقدر رو فردی که ازمن خواستگاری کرده حساسه...