من پدر و مادرم هر دو پزشك هستن و مجبور بودن برن ايران وبيان و نميتونستن كامل اينجا باشن و ديديم تنهايي سخته براى همين با هم زندگى ميكرديم و قرار بود تابستون عروسى بگيريم اون وقت رسماً اسمم ثبت شه
مرسى از شما دعا كنين بهترين تصميمو بگيرم
تشکرشده 29 در 13 پست
من پدر و مادرم هر دو پزشك هستن و مجبور بودن برن ايران وبيان و نميتونستن كامل اينجا باشن و ديديم تنهايي سخته براى همين با هم زندگى ميكرديم و قرار بود تابستون عروسى بگيريم اون وقت رسماً اسمم ثبت شه
مرسى از شما دعا كنين بهترين تصميمو بگيرم
تشکرشده 29 در 13 پست
اميدوارم اين عنوان مناسب باشه
تشکرشده 29 در 13 پست
سلام
امشب اومدم تا ته ماجرامو هم بگم
خانواده اش امدن بلاخره و تازه بعد از ٥سالو نيم فهميدم كه با كى بودم كسى كه تمامه حرفهاى منو به خانواده اش گزارش ميداده كسى كه من فكر ميكردم بزرگ شده اما نشده بود كسي كه ٥سالو نيم بهش اعتماد كردم كسي كه ٢٨سالشه اما تو ٨سالگى مونده و توانايي تصميم گيري نداره كسي كه من به زور به اينجا رسوندمش كه درسض بخونه كار كنه ول نباشه كارى كه خانواده اش نتونستن براش بكنن چون قبل ٥سال مرد درس و كار نبود و برادرش هنوزم نيست و هر شب مست خونست
اينقدر گفتم بايد ليسانستو تموم كنى زود بايد فوق بگيرى بايد كار كنى كه دستت تو جيب خودت باشه تو اين ١سال مجبورش كردم واسه دكترا اپلاى كنه كه برا خودش كسى باشه
و اينو مطمئنم بعد جدايي نه ادامه ميده درسشو نه كارشو مثل قبل ميره و فقط ٥سال الكى عمر هدر دادمو بس
خانوادام وقتى فهميدن گفتن ديگه به هيچ عنوان پسرتون داماد ما نيست و بايد جدا شن
و حالا ١٢ روزه كه رسماً جدا شدم
خوشحالم كه جدا شدم ولى ناراحتم كه ٥سال از عمرمو به پاش گذاشتم و ابرويي كه رفت و مردمى كه حالا نقل مجلسشونم
ناراحت از اينكه خانواده ام الان براشون چه قدر سخته كه دخترشون بعد از ٣سال نامزدى جدا شده و حرف هاى بى پايان مردم
ولى ميدونم سنى ندارم و اميدوارم بتونم اينده بهترى بسازم تا تمام كمك ها خانواده ام جبران كنم اينكه مثل كوه پشتم بودن و برام كم نزاشتن
دوستاى خوبم برام دعا كنيد
دختر بیخیال (سه شنبه 15 بهمن 92), ستیلا (سه شنبه 15 بهمن 92)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)