به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 49 , از مجموع 49
  1. #41
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    سلام پووه عزیزم

    به نظرت مشکل اصلی این نیست که ذهنت شلوغه، و در نتیجه اطلاعات و مشغله ها و مسائل به درستی توی ذهنت دسته بندی نمی شن؟

    من همه پست هات رو نخوندم، اما از اونهاییکه خوندم اینطور به نظر میرسه که انگار بصورت همزمان داری روی مسائل خیلی زیادی فکر می کنی. و از اونجائیکه هر فکری، یه اثر احساسی داره، طبیعتا احساساتت هم مدام در نوسان هستند.

    البته من از نگاه کاوشگری که به خودت و پیرامونت داری، لذت می برم. اما در این مرحله به نظرم می رسه که برای مراقبت از خودت لازمه سطح دغدغه ها و مشغله های فکریت رو پایین تر بیاری.

    بعدش خیلی از مسائلی که الان بغرنج به نظر می رسن رو می تونی به راحتی آب خوردن حل کنی.

    نظرت چیه؟

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  2. 3 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    meinoush (پنجشنبه 10 اردیبهشت 94), Pooh (جمعه 15 آذر 92), الهام20 (یکشنبه 17 آذر 92)

  3. #42
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 مرداد 93 [ 01:28]
    تاریخ عضویت
    1392-8-26
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    524
    سطح
    10
    Points: 524, Level: 10
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    18

    تشکرشده 48 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    پوه عزیز هیچ وقت این فکر ها رو نکن
    زندگی که توش عشق نباشه از اصل خرابه
    هیچ وقت نذار فشار های زندگی تو رو جهت بده به طرف ازدواج بدون عشق
    تو نیاز های طرف مقابلت رو انجام میدی ولی نیاز های خودت چی میشه؟؟؟!
    لحظه لحظه اش برات جهنم میشه
    الان فکر میکنی ازدواج میکنم فشار های خانواده و زندگیم از بین میره
    بعد چند وقت تازه میبینی ای دله غافل همه چی رو باختی
    لحظه به لحظه زندگی تو اون خونه با اون ادم برات قدر یه سال میشه
    همش میخوای یه راه فرار از این خونه پیدا کنی ولی خودتم میدونی هر جا بری اخرش هم باید به همون خونه برگردی
    بعد یه مدت خسته میشی دست از تلاش برمیداری
    و دیگه هیچی برات اهمیت نداره
    کم کم روحتو میخوره و نابود میشی
    میشی یکی مثه الانه من
    باور کن
    زندگیم مثه جهنمه
    دوتا ادم که فقط از سر اجبار کنار هم موندن و هیچ کاری هم نمیتونن بکنن
    الان که فکرش رو میکنم افسوس میخورم که زندگیم رو تباه کردم
    به تو حسودیم میشه.تو پا بند کسی نیستی پس میتونی به سوی کمال حرکت کنی
    ولی من موندم و هر روز بیشتر تو این باتلاقی که خودم ساختم فرو میرم...

  4. 2 کاربر از پست مفید saeed.a تشکرکرده اند .

    Pooh (جمعه 15 آذر 92), الهام20 (یکشنبه 17 آذر 92)

  5. #43
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 07 تیر 94 [ 00:49]
    تاریخ عضویت
    1392-1-16
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    455
    امتیاز
    3,873
    سطح
    39
    Points: 3,873, Level: 39
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    873

    تشکرشده 1,282 در 361 پست

    Rep Power
    58
    Array
    سلام. همین که از روی میل و علاقه شخصی رو در کنارت بپذیری. جایی هر چند کوچک رو در قلبت به اون اختصاص بدی. زمانی از روز رو به اون فکر کنی. برای رضایتش تلاش کنی. و به همراه داشتنش برات لذت بخش باشه. کافیه. بدنبال عشقهای افسانه ای نباش. شاید هرگز این اتفاق نیفته. از میان 100 تا ازدواج یکی هم مطابق ایده آلهای من و شما صورت نمی گیره.
    دوست خوبم. همه ما باورها و خواسته هایی داریم که هیچ وقت به صورت کامل به داشته هامون تبدیل نمیشن. اکثر اوقات حتی با بدست آوردن تنها بخش کوچکی از اونا خودمون رو خوشبخت و موفق حس میکنیم. ازدواج هم یکی از این گونه موارده.
    خیلی سخت نگیر. اگر طرف به دلت نشست. اگر احساس کردی دوستت داره و تو هم حتی به عنوان یک دوست میتونی دوستش داشته باشی اقدام کن. چه بسا بسیاری از افراد حسرت داشتن همین دوستی رو در زندگی میخورند.
    موفق باشی.
    پندار نیک . گفتار نیک . کردار نیک

  6. 2 کاربر از پست مفید majid_k تشکرکرده اند .

    Pooh (جمعه 15 آذر 92), میشل (جمعه 15 آذر 92)

  7. #44
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    دوشنبه 03 اردیبهشت 03 [ 18:46]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,966
    امتیاز
    33,290
    سطح
    100
    Points: 33,290, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.1%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,390

    تشکرشده 6,365 در 1,791 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اینکه میگی توان برقراری ارتباط برات مهمه بحثش جداست.همه یا اکثرماها توی دوره هایی استرس معاشرت باجنس مخالف دراجتماع رو داشتیم.حالاممکنه برای کسی این دوره کوتاه وگذراباشه واسه یکی طولانیتر.شایدبشه جواب سوالت رو از زوایای مختلف داد.امابه نظرمن"موجه بودن"مابرای خودمون،باعث میشه اول خودشخص خودش روبپذیره وخوداین یه مبنای محکم وقوی برای حضورموثر دراجتماع وجلو جنس مخالف باشه.امابهتره دلیل استرست هم مشخص بشه؛چه فکری اون موقع آزارت میده.ذهن سطحیت یامنتقد درون چی میگه؟
    ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.

  8. کاربر روبرو از پست مفید ammin تشکرکرده است .

    Pooh (شنبه 16 آذر 92)

  9. #45
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    راستش میدونید چیه؟
    یک جور سناریو توی ذهنمه. متاسفانه در ذهنم فکر میکنم واقعیتیه که باید قبولش کنم. گرچه شاید منطقی نیست و خیلی خیلی بچگانه است.اصلا خنده داره. ولی شده یه باور من.

    نمیدونم هم این فکر چقدر ممکنه در چیزهایی که در این تاپیک بیان کرده ام موثر بوده باشه.و اصلا ربطی به هم دارند یا نه.

    خب من فکر میکنم کسی عاشق من نمیشه. دلیلش هم اینه که از ظاهر من خوشش نمیاد.
    بعد فکر میکنم پس یا ازدواج نمیکنم. یا اگه هم کسی با من زدواج کنه از سر ترحمه.
    بعد فکر میکنم خب یا باید کلا ازدواج نکنم. یا با کسی که که بهم رحم کرده و از سر رحم اومده سراغم ازدواج کنم. احالا یا اون کسی که با من ازدواج میکنه یا اونقدر بزرگواره که منو به هرحال تحمل میکنه. ولی ته دلش راضی و شاد نیست. یا اصلا یه روزی منو رها میکنه و میره سراغ یکی دیگه.
    خب در تمام حالت های بالا من باید بدونم که کسی عاشق من نیست.
    پس منم باید بتونم عاشق کسی نباشم. و قبول کنم که کسی عاشق من نمیشه.
    و در ادامه اش هم :
    اگه ازدواج کنم طرف مقابلم که ممکن نیست عاشق من باشه. ولی منم حق ندارم این توقعو داشته باشم. پس اگه زمانی هم رفت سراغ یکی دیگه من نباید ناراحت بشم و باید بهش حق بدم.

    یعنیااااااااامن اصلا نمیدونم چرا این فکر ها با اینکه اصلا منطقی نیستند و خیلی بدبینانه هستند من اینقدر بهشون بها میدم. نمیدونم چرا نمیتونم بهشون بها ندم.همش فکر میکنم حتما چنین چیزهایی در انتظارمه. و باید قبولشون کنم.

    میدونم فکرهای احمقانه ای هستند. ولی متاسفانه من نمیتونم جز این فکر کنم.

    دلیلهاشو هم نمیدونم دقیقا چیه. ولی میدونم یکی از چیزایی که خیلی روی ذهن من تاثیر گذاشت که دوست داشتنی نیستم ایرادهای بوده که مامان به ظاهر من میگرفت و فکر میکنم حسابی درونم رسوخ کرده و کلا اعتماد به نفسم رو ازم گرفته. میگفت: تو اگر هم ازدواج کنی نمیتونی شوهرت رو ارضا کنی...یا مثلا میگفت اگه جای مادر یه پسر بود هیچ وقت منو برای پسرش انتخاب نمیکرد...یعنی راستش کلا خیلی به ظاهر من ایراد میگرفت. یه بار یک نفر منو به یه نفر دیگه برای ازدواج معرفی کرده بود. ولی اصلا نه من تا حالا اون پسر رو دیده بودم نه اون پسره منو. میخواستن بیان برای آشنایی. مامان میگفت نه. من گفتم چرا نه؟ گفت:" روم نمیشه یه خواستگار که میاد بگم این دخترمه. بی تعارف بهت بگم اینا بیان تا تو رو ببینن میرن. ناراحت نشیا بی تعارف بهت بگم که حساب کار خودتو بکنی. من اگه جای مادر پسری بودم که تو رو انتخاب کرده باشه حتما با پسرم مخالفت میکردم و نمیذاشتم تو رو بگیره". خب این حرفای مامان خیلی اعتماد به نفسم رو ازم گرفت. بعد هم که میدیدم تعداد خواستگارها کمه، کم کم این ذهنیت درونم قوی شد که حتما به خاطر همینه.)

    یعنی کلا فکر میکنم کسی عاشق من نمیشه. و تمام نکات مثبت دیگرم هم در اینکه کسی منو برایهمسر بودنش انتخاب کنه تاثیری نداره.
    پس وقتی کسی منو دوست نخواهد داشت منم باید بتونم کسی رو دوست نداشته باشم.

    حتی وقتی فکر میکنم ازدواج کنم اونقدر حس میکنم طرف مقابلم حتما فقط از سر ترحم با منه که کلا یه حس بد و یک حالت بیزاری بهم دست میده. یه حس حقارت شدید. یه حسی که اگه طرف مقابلم هم بهم گفت دوستت دارم فقط از سر دلسوزی میگه. من حتی الان فکر میکنم علی هم هرچی محبت میکرد فقط از سر دلسوزی بوده.

    یعنی کلا اعتماد به نفسم در این زمینه که دوست داشتنی باشم اومده زیر صفر.

    قبلاها اینجوری نبودم. قبلاها اینقدر خودمو قبول داشتم و دوست داشتم که وقتی میخواستم از کسی انتقامی بگیرم یا تنبیهی کنم ، او رو از خودم محروم میکردم. یعنی اینقدر به خودم باور داشتم و خودمو دوست داشتنی میدونستم.

    الان هم با اینکه میدونم این فکرها شاید بچگانه و لوس هستند اما فکر میکنم واقعیت هستند. این واقعیت که کسی برای ازدواج از من خوشش نمیاد.

    و باز هم میگم. نمیدونم دلیل این مقاومت و سرسختی شدیدی هم که درونم نسبت به دوست داشتن کسی دارم همین فکرهاست یا نه.


    - - - Updated - - -

    به نظرتون من بهتر نیست کلا خودمو اینجوری کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  10. 3 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    ammin (پنجشنبه 12 دی 92), farshidnaji (شنبه 16 آذر 92), shabnam z (یکشنبه 17 آذر 92)

  11. #46
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    دوشنبه 03 اردیبهشت 03 [ 18:46]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,966
    امتیاز
    33,290
    سطح
    100
    Points: 33,290, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.1%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,390

    تشکرشده 6,365 در 1,791 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خانمpooh توخودت تعیین میکنی کی هستی،چقد جذابیت داری،پدرومادرباوجود والدین بودن، " تو "نیستن.مادرت باورهای نسبتا گذشته گرای خودش رودرموردتو داره واینقدبا اعتمادبه نفس وقوی حرفشو بهت میگه که درتو هم نفوذمیکنه،اول که معیارجذاب بودن ونبودن ما"جنس مخالف نیست.آدماگروههای مختلف هستند با اولویتهای خاص خودشون،شاید به نظر عده ای جذاب بیایم عده ای هم نه .باید فکرکنی عقلانیت جمعی ما چی میگه.خانم پوه اون"خود معقول ،منطقی ،جذاب،اصیل ومتعالیت"روپیداکن،به قول آیت ا...سعی کن بین خودت وخدا عایق ومانع نباشه خدا خودش کارتودرست میکنه ))اگه خدابخاد تو ازدواج کنی،هیچکس جلودارش نیست.اون موقع همه زبانهای مخالف لال میشن.

    - - - Updated - - -

    اون جمله از آیت ا...بهجت بودکه نامش کامل درج نشد
    ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.

  12. #47
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    قبول دارم آقای ammin که معیار جذابیت ما نظر جنس مخالف نیست.
    ولی در مساله ازدواج ، مساله اینه که گمان کنم آقایون تا از قیافه کسی خوششون نیاد اصلا کاری به شخصیتش ندارن. اگه از قیافه کسی خوششون اومد بعد میان تازه بررسی میکنن که شخصیتش و بقیه خصوصیاتش خوبه یا نه. اینطور نیست؟

    - - - Updated - - -

    متاسفانه مادر من و بزرگترهام فقط حرف مخالف نمیزنن. بلکه کاملا راه رو برای فکر کردنم به موارد خواستگار به روم میبندن. در طی 5 سال گذشته من فقط اجازه پیدا کرده ام به یکی از خواستگارها فکر کنم.که اون هم دو سال و نیم پیش بوده. موارد دیگه ای که پیش اومده بدون اصلا اطلاع من رد کرده اند.
    من اگر بخواهم فرصتی برای دوست داشتن کسی و زندگی مشترک داشته باشم ، گمان میکنم با این روندی که خانواده امپیش گرفته اند اصلا نمیتونم انتظار این فرصت رو داشته باشم. یعنی به نظرم اگر بخواهم منتظر یک آشنایی سنتی و امن باشم گویا نمیشه. چون خانواده ام این اجازه رو نمیدن عملا.
    پس میمونه آشنایی های غیر سنتی. که اون هم من جراتش رو ندارم. طبق همون توضیحاتی که دادم.

    اصلا اینکه رابطه من و علی هم به اون شکل در اومد به خاطر اشتباه خانواده ام بود.
    من وقتی که علی به من زنگ زد و خواستگاری کرد و گفت حرفامونو بزنیم و بعذ اگه به نتیجه رسیدیم به خانواده ها بگیم، من گفتم :" تا از طریق خانواد اقدام نکنید من هیچ حرفی ندارم با شما بزنم" یعنی من خواستم در سایه ی نظارت خانواده ها مراحل شناخت طی بشه. اما این خود خانواده ام بودن که منو مجبور به راه دیگری کردند. من خیلی واضح و محکم گفتم که میخوام به علی فکر کنم و بیشتر بشناسمش. اما اونا این حق رو به من نمیدادن. میگفتن تا درس داری اصلا اسم ازدواجو نیار. میگفتم: "خب اگه علی مشکلی داره که میگید باهاش مخالفید برام توضیح بدید و منم قبول میکنم ولی اینکه میگید بدون فکر کردن بگم نه و بی دلیل و فقط بخاطر درس ردش کنم من قبول ندارم." با این حال باز بدون اینکه من بدونم جواب رد دادن. من هم وقتی دیدم حقی برای من قائل نیستن خودم بدون اطلاع اونها به ارتباط تلفنی با علی ادامه دادم و چیزایی رو کهبرام مهم بود بررسی کردم. در واقع تنگنایی که خودشون برام ایجاد کردن باعث شد من راه قایمکی رو انتخاب کنم.

    الان هم مثلا یه روز میان بهم میگن:" فلانی هم خواستگاری کرد و ما گفتیم نه" همین. یعنی انگار توی بحث ازدواج من همه حق نظر دادن دارن غیر از خود من. به خدا من اصلا روحمم خبر دار نمیشه کسی خواستگاری کرده. بعد که ردش کردن بهم میگن تازه. یا مثلا شده یکی به مامانم زنگ زده و خواستگاری داره میکنه ولی مامانم میگه حالا فعلا دختر من قصد ازدواج نداره!! بعد که میپرسم حالا کی بود میگه فلانی. بعد میبینم خب فلانی که یکی از خانواده های سرشناس هستن و خیلی محترمن که.

    خب با این رفتارهای خانواده ام، من کلا باید قید آشنایی سنتی رو بزنم. مجبور میشم خودم برای خودم یه کاری کنم. ولی جراتش رو هم ندارم.من همونطور که گفتم اصلا حتی نمیتونم به جز سلام و احوالپرسی حرفی به آقایون فامیلمون هم بزنم. یعنی از این نظر هم مشکل دارم.

    باورتون نمیشه. گاهی اینقدر از دست این رفتار خانواده ام عصبی میشم که یهو به سرم میزنه اصلا برم یه هرزه بشم که هم خودمو له کنم هم خانوادمو. منظورم این نیست که مثلا تحت فشار میل جنسی ام هااا. منظورم اینه که کلا میزنه به سرم که آدم بدی بشم . آخه من نمیفهمم چرا من حق ندارم بفهمم اصلا خواستگارم کی بوده و خودم بله یا نه رو بگم؟ حتی توی قضیه علی هم با اینکه من دو سال جنگیدم و از خواسته خودم دفاع کردم ولی آخرش کار خودشونو کردن.

    اصلا من کلا فرصتی برام فراهم هم نمیشه که بتونم بفهمم کسی رو دوست دارم یا نه.

    - - - Updated - - -

    اصلا راستش من دیگه یه جوری هم شدم که جرات انکه فرضا بخوام هم به خودم اجازه بدم به کسی علاقمند بشم رو هم ندارم.
    هم به دلیل اینکه نمیخوام تا قبل از اینکه کسی منو دوست داشته باشه من اون شخص رو دوست داشته باشم.
    و هم اینکه جرات اینکه به خانواده ام بگم فرضا من به فلانی علاقمند هستم رو ندارم.

    اصلا نمیدونم چرا تا این حد ترسیده شده ام.این ترس هم یک ترس جدید نیست. در واقع از همون زمانی که حس کردم خانواده ام علیرغم خواست من با علی مخالفت میکردن ترس از اینکه خانواده ام از ارتباط من و علی خبردار بشن درونم ایجاد شد. چون میدونستم اگه بفهمن حتما علی رو ازم میگیرن و مانع میشن.
    یادمه خیلی با خودم میجنگیدم تا مثلا جرات کنم بگم من و علی هنوز با هم صحبت میکنیم و میخوایم جدی تر به هم فکر کنیم. همش توی دلم نگران بودم که واااای اگه خانوادم بفهمن باز سنگ جلو پام میندازن و علی رو ازم میگیرن.

    الان هم همش فکر میکنم اگر هم به کسی علاقمند بشم باز هم تا خانواده ام بفهمن ردش میکنن و نمیذارن.
    بخاطر همین همش فکر میکنم باید اگر هم علاقه ای پیدا کنم به کسی باید مخفی نگهش دارم. که همین فکر مخفی نگه داشتنش هم یه استرس و احساس گناهی درونم ایجاد میکنه.

    اینها هم یه بخش دیگه از فکرهای درونیم هستن.
    بعد با توجه به کل این شرایط به این نتیجه میرسم که من راهی جز اینکه به کسی علاقمند نشم و اصلا با نیاز عاطفیم هم بجنگم و آرزوهامو در خودم بکشم ندارم.

  13. #48
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    دوشنبه 03 اردیبهشت 03 [ 18:46]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,966
    امتیاز
    33,290
    سطح
    100
    Points: 33,290, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.1%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,390

    تشکرشده 6,365 در 1,791 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بله خانم پوه،توی خواستگاری سنتی معمولا اولین قدم تایید ظاهر دختر ازطرف پسرهست،اما این بیشترسلیقه ای هست ودرحال حاضربه دلیل طلاق هاوتنش های زیاد این نوع نگاه توی خواستگاری خیلی داره ضعیف میشه.هرانسانی یه خودپنداره(self.concept)‎داره،اگ فاصله بین آنچه هستم با آنچه باید باشم کم باشه،فرد خودپنداره مثبت تروجذاب تری داره،جذابیت شخصیت، خودش رو درسیماوظاهرهم نشون میده که بعد حرف زدن ،میشه اونو ازلابلای رفتاراون شخص دریافت کرد،وقتی خودت خودتو باور داشته باشی پای دیگران درمخالفتو مانع تراشی شل میشه
    ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.

  14. 5 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    Pooh (دوشنبه 18 آذر 92), shabnam z (یکشنبه 17 آذر 92), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 12 دی 92), الهام20 (یکشنبه 17 آذر 92), خانوم مجرد (یکشنبه 17 آذر 92)

  15. #49
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    دوشنبه 03 اردیبهشت 03 [ 18:46]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,966
    امتیاز
    33,290
    سطح
    100
    Points: 33,290, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.1%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,390

    تشکرشده 6,365 در 1,791 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    راستش میدونید چیه؟یک جور سناریو توی ذهنمه. متاسفانه در ذهنم فکر میکنم واقعیتیه که باید قبولش کنم. گرچه شاید منطقی نیست و خیلی خیلی بچگانه است.اصلا خنده داره. ولی شده یه باور من.نمیدونم هم این فکر چقدر ممکنه در چیزهایی که در این تاپیک بیان کرده ام موثر بوده باشه.و اصلا ربطی به هم دارند یا نه.خب من فکر میکنم کسی عاشق من نمیشه. دلیلش هم اینه که از ظاهر من خوشش نمیاد. بعد فکر میکنم پس یا ازدواج نمیکنم. یا اگه هم کسی با من زدواج کنه از سر ترحمه.بعد فکر میکنم خب یا باید کلا ازدواج نکنم. یا با کسی که که بهم رحم کرده و از سر رحم اومده سراغم ازدواج کنم. احالا یا اون کسی که با من ازدواج میکنه یا اونقدر بزرگواره که منو به هرحال تحمل میکنه. ولی ته دلش راضی و شاد نیست. یا اصلا یه روزی منو رها میکنه و میره سراغ یکی دیگه.خب در تمام حالت های بالا من باید بدونم که کسی عاشق من نیست.پس منم باید بتونم عاشق کسی نباشم. و قبول کنم که کسی عاشق من نمیشه.و در ادامه اش هم :اگه ازدواج کنم طرف مقابلم که ممکن نیست عاشق من باشه. ولی منم حق ندارم این توقعو داشته باشم. پس اگه زمانی هم رفت سراغ یکی دیگه من نباید ناراحت بشم و باید بهش حق بدم.یعنیااااااااامن اصلا نمیدونم چرا این فکر ها با اینکه اصلا منطقی نیستند و خیلی بدبینانه هستند من اینقدر بهشون بها میدم. نمیدونم چرا نمیتونم بهشون بها ندم.همش فکر میکنم حتما چنین چیزهایی در انتظارمه. و باید قبولشون کنم.میدونم فکرهای احمقانه ای هستند. ولی متاسفانه من نمیتونم جز این فکر کنم.دلیلهاشو هم نمیدونم دقیقا چیه. ولی میدونم یکی از چیزایی که خیلی روی ذهن من تاثیر گذاشت که دوست داشتنی نیستم ایرادهای بوده که مامان به ظاهر من میگرفت و فکر میکنم حسابی درونم رسوخ کرده و کلا اعتماد به نفسم رو ازم گرفته. میگفت: تو اگر هم ازدواج کنی نمیتونی شوهرت رو ارضا کنی...یا مثلا میگفت اگه جای مادر یه پسر بود هیچ وقت منو برای پسرش انتخاب نمیکرد...یعنی راستش کلا خیلی به ظاهر من ایراد میگرفت. یه بار یک نفر منو به یه نفر دیگه برای ازدواج معرفی کرده بود. ولی اصلا نه من تا حالا اون پسر رو دیده بودم نه اون پسره منو. میخواستن بیان برای آشنایی. مامان میگفت نه. من گفتم چرا نه؟ گفت:" روم نمیشه یه خواستگار که میاد بگم این دخترمه. بی تعارف بهت بگم اینا بیان تا تو رو ببینن میرن. ناراحت نشیا بی تعارف بهت بگم که حساب کار خودتو بکنی. من اگه جای مادر پسری بودم که تو رو انتخاب کرده باشه حتما با پسرم مخالفت میکردم و نمیذاشتم تو رو بگیره". خب این حرفای مامان خیلی اعتماد به نفسم رو ازم گرفت. بعد هم که میدیدم تعداد خواستگارها کمه، کم کم این ذهنیت درونم قوی شد که حتما به خاطر همینه.)یعنی کلا فکر میکنم کسی عاشق من نمیشه. و تمام نکات مثبت دیگرم هم در اینکه کسی منو برایهمسر بودنش انتخاب کنه تاثیری نداره.پس وقتی کسی منو دوست نخواهد داشت منم باید بتونم کسی رو دوست نداشته باشم.حتی وقتی فکر میکنم ازدواج کنم اونقدر حس میکنم طرف مقابلم حتما فقط از سر ترحم با منه که کلا یه حس بد و یک حالت بیزاری بهم دست میده. یه حس حقارت شدید. یه حسی که اگه طرف مقابلم هم بهم گفت دوستت دارم فقط از سر دلسوزی میگه. من حتی الان فکر میکنم علی هم هرچی محبت میکرد فقط از سر دلسوزی بوده.یعنی کلا اعتماد به نفسم در این زمینه که دوست داشتنی باشم اومده زیر صفر.قبلاها اینجوری نبودم. قبلاها اینقدر خودمو قبول داشتم و دوست داشتم که وقتی میخواستم از کسی انتقامی بگیرم یا تنبیهی کنم ، او رو از خودم محروم میکردم. یعنی اینقدر به خودم باور داشتم و خودمو دوست داشتنی میدونستم.الان هم با اینکه میدونم این فکرها شاید بچگانه و لوس هستند اما فکر میکنم واقعیت هستند. این واقعیت که کسی برای ازدواج از من خوشش نمیاد.و باز هم میگم. نمیدونم دلیل این مقاومت و سرسختی شدیدی هم که درونم نسبت به دوست داشتن کسی دارم همین فکرهاست یا نه.- - - Updated - - -به نظرتون من بهتر نیست کلا خودمو اینجوری کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    سلام.خانم پوه،یادمه توی این تایپیک قدم به قدم ومتعهدانه داشتی جلو میرفتی هرچند سرسختی های خودتم داشتی. الغرض من فکرمیکنم این پستت یه پست مهم هست که شایدبه مشکلت ریشه ای تر نگاه انداختی،تشخیص باخودت،شایدمن نتونم بدلیل بی تجربگی توی مسائل این پستت کمکت کنم،ولی اگه تشخیص خودت هم،اهمیت این هست،این پست رو بالابکش وبراین مبنا کمک دریافت کن وتجزیه وتحلیلش کن یاخودت حلش کن،مصلحت خودت بهترمیدونی
    ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.

  16. کاربر روبرو از پست مفید ammin تشکرکرده است .

    Pooh (پنجشنبه 19 دی 92)


 
صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:17 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.