اره pooh
منم این دید رو دارم
فکر میکردم مسخره است که بگم
ولی خوشحالم مطرحش کردی
واقعا ادمها وقتی کسی رو دوست داشته باشن و عاشق بشن دنیا براشون قشنگتر میشه
یعنی ادمهای دنیا
درک ادم از اطرافش بهتر میشه
تشکرشده 440 در 186 پست
اره pooh
منم این دید رو دارم
فکر میکردم مسخره است که بگم
ولی خوشحالم مطرحش کردی
واقعا ادمها وقتی کسی رو دوست داشته باشن و عاشق بشن دنیا براشون قشنگتر میشه
یعنی ادمهای دنیا
درک ادم از اطرافش بهتر میشه
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
من نمیدونم این تفکرات من اثرات گذشته ام است یا نه.
فقط میدونم من عشقی رو تجربه کردم که با تمام قلب و روجم بود. و با یک خواستگاری رسمی و طی شناخت رشد کرد. و یک طرفه هم نبود. خارج از حریم عفت و شرع و عرف هم نشد. قایمکی هم نبود. تردیدی هم نداشتم. به زندگیم هم معنا داد. طرف مقابل هم غریبه نبود و کسی که قصد گول زدنم رو داشته باشه بلکه پسرخاله ام بود. و هزار بار به من گفت دوستت دارم. و یازده ماه از دو سالی که قضیمون طول کشید من رابطه رو قطع کردم و او به همه چیز منو قسم داد که نرو و باهام بمون و ...من اون موقع ها خیلی با خدا، هرچند گویا خدایم ساخته ی خیال خودم بوده، ارتباط داشتم. بهم گفت : پوووه نرو. تو باعث شدی من به خدا ایمان بیارم. تو باعث شدی من بخوام دنیای تو رو تجربه کنم. اگه دستمو رها کنی من دوباره میرم اونطرف.میخوام کمکم کنی بیام توی اون دنیایی که تو توش هستی و من بخاطر اون تو رو انتخاب کرده ام. من اول انتخابت کرده ام بعد عاشقت شده ام. من با عشقی که خودت بهم یاد دادی پابندت شدم. نرو
ولی در آخر خیلی راحت رفت. خیلی راحت .
حتی بعد از ازدواجش گفت: "اینایی که میگم دیگه یه چیزیه که فقط توی خاطره ام مونده و دیگه حسی بهشون ندارم. من برات میمیردم، دیوونت بودمف همه زندگیم بودی."
نمیدونم. ولی اگه واقعا عشق اینه که اینقدر راحت بشه ازش گذر کرد و رفت سراغ یکی دیگه، چرا باید باز هم بخوام برای عشق ارزشی قایل بشم؟
من دیگه نمیخوام و نمیتونم به چیزی یا کسی دل ببندم. چون همشون یه روزی تموم میشن. چون هیچی اونقدر که عشق توی قلب من جاودانی بود جاودانی نیستن.
مزخرفه. به نظرم دل بستن به شوهر و بچه و خواهر و برادر و پدر و مادر و دوست و کلا همه چی مزخرفه.
من جوری شده ام که فکر کنم مثل حرف دختر مهربون فقط یه ربات قراره باشم.
تشکرشده 440 در 186 پست
خوب دیگه اینکه گفتی تو ازدواج لزومی برای عشق نیست، اره، اما هنگام سختی ها هم نمیشه انتظار داشت به پای هم بشینن و کنار بیان و فداکاری کنن.. چون اینا فقط با عشق ممکنه
ببین pooh
ادمها عوض میشن و این انکار ناپذیره
یه چیز دیگه هم این که ادمها فکر میکنن فراموش کردند یا عشق در اونها مرده
مثلا این اقا اگه این حس رو داشته یعنی برات میمرده
پس چند حالت امکان پذیره
1 اون عوض شده که دیگه عاشق نیست
2 تو عوض شدی دیگه نتونست عاشقت باشه
3 فکر میکنه دیگه حسی بهت نداره و بعدها ممکنه حتی تو زندگی مشترکش هم که هست، حسش به تو برگرده چون کم کم به خودش میاد
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
میدونم...
شاید نمیشه فکر کنم که هرگز ازدواج نکنم. چون به قول بعضی ها:" خب پس فردا، ده سال دیگه که همه خواهر و برادرات رفتن سراغ زندگیشون و تنها شدی میخوای چی کار کنی؟ میخوای با بقیه عمرت چی کار کنی؟"
اما من جوری شدم که میدونم حتی تصور اینکه عشق در زندگی وجود داره غلطه. من گمان میکنم فقط باید وظیفه و تکلیفم رو در قبال نیازهای طرف مقابلم انجام بدم. همین.
. گمان کنم بهتره با کسی ازدواج کنم که او هم توقع عشق نداشته باشه. بلکه فقط بخواد زندگی کنه . یه زندگی آروم و بی دغدغه.
البته من به زندگیم متعهد میمونم و همراهیش میکنم در هر شرایطی. و از طرف مقابلم هم فقط همین تعهد و همراهی رو میخوام.اما احساس خاص...فکر میکنم نه دیگه باور دارم که کسی راست میگه که به من احساسی خاص داره نه من میتونم و میخوام به کسی حس خاص داشته باشم.
اینجوری به نظرتون اصلا وارد فاز ازدواج بشم یا کلا وارد نشم . کسی رو بدبخت نکنم؟؟؟؟
تشکرشده 6,356 در 1,788 پست
خب به نظرم همین منطقیه ومیتونه ایجاد بشه.درموردپست قبلیت هم،باهات موافقم شاید کسی تمام معیارهای ماروداشته باشه ولی مابه شکل خاص دوسش نداشته باشیم وفرد دیگه ای روبامعیارهای ضعیف تربتونیم دوس داشته باشیم رازاین که چراجوشش قلبی به مثلادومی داشتیم دقیقامشخص نیست.حالاممکنه دونفر که همدیگه رو دوس دارن ازقضا یک عمق خاصی رو هم در دوستیشون تجربه کنن شبیه اونچه شمابهش گفتید عشق شاید یه دگرگونی عمیق قلبی رو در دوس داشتن،هردو نفر تجربه کنن اگه این اتفاق در دوس داشتن زن ومردی و همسری بیفته که بایدتاپایان عمر هر روزخداروشکرکنن .رازچنین اتفاقی رودقیقانمیدونم واینکه درچنددرصدازدواجهای موفق این اتفاق ممکنه بیفته.ولی اگه چنین کنش وپیوند دگرگون کننده نیفته و همون ازدواج بادوس داشتن خاص ودلپذیرومداوم باشه بازهم اون ازدواج موفقیت آمیزورشددهنده محسوب میشه.بنابراین با بخشی ازجمله پایانی حرفت زیادموافق نیستم.اون عشق میتونه دربعضی ازدواجها اتفاق بیفته.یا دربیرون از ازدواج مثل رابطه مولوی وشمس.وانقلابی که دراو ایجاد شدیا تاثیرودگرگونی که امام حسین بریارانش داشت.
ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.
Pooh (پنجشنبه 14 آذر 92)
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
بله. آدمها عوض میشن.
البته قضیه پسرخاله ام برام تموم شده. حسی بهش ندارم. نه محبت نه نفرت. گویا یک خوابی بوده که زمانی دور دیده ام و خاطراتی بدون رنگ و بو و حس و فقط در حافظه و سلولهای مغزم از اون باقی مونده.
- - - Updated - - -
علاوه بر این من کاملا میل جنسی ام رو از دست داده ام. یعنی خودمم باورم نمیشه. باورم نمیشه من که یه زمانی هرکاری میکردم از دست خودارضایی خلاص بشم نمیتونستم، الان شاید ده ماه یا بیشتر باشه اصلا احساسش نکرده ام. و فقط کاش فقط این بود. کلا فکرش هم باعث میشه یه حس بدی درونم تداعی بشه. یه چیزی مثل نفرت یا چندش یا اکراه.
البته قبلا هم فقط نسبت به علی این حس رو داشتم. گرچه به ازدواج و تجربه ی این مورد نکشید، ولی اون موقع ها خیلی دوست داشتم با علی تجربه اش کنم. کلا برام جنبه ای خیلی عاطفی داشت قبلا. و اون رو یک راه ابراز عشق میدونستم.
اما الان شاید به خاطر همین دیدگاهی که نسبت به ازدواج و عشق پیدا کرده ام و قلبم بسته شده، این نیاز رو هم حس نمیکنم و نسبت بهش حس بدی دارم.
نمیدونم...شاید هم باز به خاطر علی و رفتار و حرفاش باشه که تاثیر بدی روم گذاشت.
آخه من با اینکه خیلی این میل رو به علی داشتم ولی هیچوقت ازش حرفی هم نزدیم. اصلا حتی احساسات قلبیم رو هم با کلام هم به طور واضح ابراز نمیکردم. مثلا میگفتم دلم تنگ شده. ولی نمیگفتم دوستت دارم. نه اینکه نخوام بگم. بلکه فکر میکردم باید این حرفا رو هم گذاشت برای بعد از عقد.
ولی خب علی رفت. یه دلیلش هم این بود که من به درد زندگی نمیخورم. میگفت:" عشق من زمینی بود و من یه زندگی نرمال زمینی رو میخواستم ولی تو فقط توی آسمونا سیر میکنی و به درد زندگی نمیخوری. برو یکی رو پیدا کن که مثل خودت باشه و نیازهای زمینی نداشته باشه"
هه...
وقتی فکر میکنم به خاطر این منو رها کرده کلا از همه مردا و نیازهاشون بدم میاد. حس میکنم زن براشون فقط یه وسیله است.
البته میدونم شاید اینطور نباشه و حتما مرد هم عاطفه و احساس داره. و در همین تالار هم دیدم که مردهایی شاکی بودن که چرا همسرشون در رابطه بی حسه و انگار با اکراه تن داده به رابطه.
ولی خب نمیدونم چرا نمیتونم دوباره حس خوبی نسبت به این مسائل هم داشته باشم.
میگم کلا من ازدواج نکنم بهتر نیست؟ فکر نمیکنم بتونم کسی رو خوشبخت کنم.
تشکرشده 1,282 در 361 پست
سلام پوو. به نظر من ازدواج بدون عشق یعنی فریب. چیزی که دو نفر رو به هم محرم میکنه و اجازه داشتن رابطه رو میده همون علاقه و خواست قلبی هر دو نفره. این عمل با گذاشتن امضاء پای برگه عقد نامه شکل نمیگیره. با گفتن کلمه بله از طرف عروس بوجود نمیاد. هر چند ثبت عقد نامه و رسمیت بخشیدن و اطلاع دادن به آشنایان و پذیرش این وصلت از جانب خانواده ها لازمه هر ازدواج موفقه. اما در حقیقت یکدل شدن و قبول قلبی همراهی یک فرد برای ادامه زندگی تنها و تنها شرط موجه بودن یک ازدواجه.
پندار نیک . گفتار نیک . کردار نیک
Pooh (پنجشنبه 14 آذر 92)
تشکرشده 275 در 125 پست
سلام ,خانم pooh ،
آقای ammin ، من هم خوشحالم که شما دوباره اینجا هستید ، چند تا از نظرات شما رو خوندم ، با احساس و یکمی دینی و مذهبی.
خانم pooh ، شما بحث " عشق " رو مطرح کردید ، این یک بحث پر چالش ، اما میشه عشق رو " مادی " هم بررسی کرد ،
همانطور که یک فرد دین دار میتونه عاشق بشه ، مثلا حتی عاشق خدا ، یک فرد بی دین هم میتونه عاشق بشه ، حتی برای عشق ش ( مثلا یک زن یا یک مرد) جونش رو هم بده .( دقت کنید یک فرد "بی دین" یعنی حتی براش قرب الهی هم وجود نداره که بخواهد بخاطرش ایثار کنه . مثلا حتی میتونه عاشق وطنش بشه و ایثار کنه . نیاز نیست عشق رو خیلی آسمانی ببینیم .
در روانشناسی یک نظر این هست که : ریشه عشق و بت پرستی ، یکی هست ( حالا شاید نظر خانم پوه زیاد ریشه یابی این حس نباشه) .اما در کل چیز خوشایندی هست چه آسمانی باشه چه زمینی.
Pooh (پنجشنبه 14 آذر 92), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 14 آذر 92)
تشکرشده 6,356 در 1,788 پست
Pooh (پنجشنبه 14 آذر 92), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 14 آذر 92)
تشکرشده 3,095 در 1,314 پست
ممنون آقا مجید. ستاره سهیل شده اید. ممنونم که باز قابل دونستید و پست گذاشتید.
اتفاقا خیلی دوست داشتم نظر شما رو بدونم. چون یادمه یه تاپیک باز کرده بودید با عنوان" ازدواج به امید به وجود اومدن عشق در آینده."
ظاهرا این تاپیک به انجمن آزاد منتقل شده . چون وقتی گشتم پیداش نکردم.
حرفتون رو کاملا قبول دارم.
ببینید...من میگم صرفا یک سری خصوصیات باعث نمیشن من قلبا کسی رو دوست داشته باشم. ببینید...آدمایی مثل علی کم نبودن. ممکنه صدها یا هزاران آدم وجود داشته باشن که همون خصوصیات اخلاقی و شخصیتی و خانوادگی و ...رو داشته باشن. اما من عاشق همه ی اون آدمها نمیشم. از بین اونها من عاشق علی شده بودم. و گمان نمیکنم میتونستم به صرف اون خصوصیات عاشق یکی دیگه از اون خیلیهای شبیه به علی بشم.
نمیدونم منظور منو میفهمید یا نه.
منظورم اینه که صرفا تطابق خصوصیات مختلف یک فرد با ملاکهای کسی، دلیلی بر این نیست که بشه به اون فرد احساسی خاص داشت. به خاطر همین به نظرم اون چیزی که در ازدواج، یعنی ازدواجهایی که دو طرف از قبل از ازدواج عشق و حس خاصی به هم ندارند به وجود میاد یک احساس ایجاد کردن عقلانی و غیر قلبی است.
وقتی آدم...نمیگم همه...ولی آدمی مثل من که درونا یک احساس رو چشیده بوده(که حالا به هرحال اسمش یا عشق بوده یا هوس) ولی چیزی بوده که کسی رو با تمام وجودم میخواستم، الان که بخوام ازدواج کنم و در خودم میفهمم که دیگه اون حس خواستن عمیق رو ندارم و فقط خودمو مجبور میکنم به خواستن کسی و علاقمند شدن عقلانی به کسی، بعد از ازدواج آیا اون محبت کردنهام به طرف مقابلم اصلا میتونه از حسی قلبی بجوشه؟ من در مورد خودم فکر میکنم یک رفتار منطقی است. حتی اگر ظاهری محبت آمیزداشته باشه.
- - - Updated - - -
یک تئاتری بود که چند سال پیش از شبکه چهار پخش شد. اگه درست یادم باشه اسمش بود:" خرده جنایت های زن و شوهری"
نیکی کریمی نقش زن رو بازی میکرد و آقای فروتن نقش مرد داستان رو.
به نظر من خیلی نمایشنامه ی پرمغزی بود.
- - - Updated - - -
===============================
من فکر میکنم آدم فقط و فقط یه بار با قلبش عاشق میشه. فقط و فقط یه بار. البته اینو بهتره به دیگران تعمیم ندم. بهتره بگم که من فکر میکنم دیگه عشقی که با قلبم باشه برام تکرار نخواهد شد.
شاید بتونم با کسی زندگی کنم متعهد باشم وظایفم رو انجام بدم و خیلی هم خوب بتونم همراهیش کنم و بتونم خوب مدیریت کنم زندگی رو. اما مطمئن هستم این یک چیزی کاملا عقلانی و منطقی برام خواهد بود.شاید رحم و وجدان و حس مسئولیت رو کاملا داشته باشم. حس خیرخواهی برای طرف مقابلم رو کاملا داشته باشم. اما فقط در همین حد. نه اینکه رفتارم کلامم عملکردم و ...چیزی باشه که از قلبم بجوشه و با عقل هدایتش کنم. فقط چیزی خواهد بود که از عقلم نشات میگیره و با عقلم هم هدایت میشه. همین.
- - - Updated - - -
به عبارتی من میتونم یک دوست خوب باشم اما نمیتونم عاشق باشم.
البته یه موقع اشتباه برداشت نکنیدا. منظورم این نیست که میخوام برم با کسی دوست بشمااااا. منظورم اینه که ازدواج هم که بکنم برای کسی که شرعا و قانونا همسر منه میتونم یک دوست خوب باشم که همراهیش کنم و در کنارش بمونم متعهد بمونم بهش احترام بذارم تشویقش کنم نیازهاشو پاسخ بدم. اما گمان نمیکنم همسری باشم که قلبم برای شوهرم بتپه. هرچند برای کسی دیگه هم نمیتپه البته.
- - - Updated - - -
دقیقا قبول دارم. یک توهین بیشتر نیست.
و حالا میخوام به من کمک کنید بفهمم تکلیفم با ازدواج چیه؟ با این چیزایی که گفتم به نظرتون ازدواج نکنم بهتره؟ یا ازدواج کنم بهتره؟
چون واقعا میخوام تکلیفم رو روشن کنم و تصمیمم رو بگیرم که ازدواج رو جزء برنامه ی آینده زندگیم قرار بدم یا خیر. و تکلیفش رو مشخص کنم و از این سرگردونی در موردش خارج بشم.
- - - Updated - - -
از دوستان عذر خواهی میکنم به خاطر پست های طولانیم. که خوندنش هم باعث میشه وقتتون خیلی گرفته بشه. ببخشید دوستان.
================================================== ================
احتمالا از نظر روانشناسی الان من متهم به کمالگرایی و وسواس در زمینه ی عشق در ازدواج هستم.
نمیدونم اگه قراره اون حسی که باید به طرف مقابلم داشته باشم تا بودنم براش توهین نباشه نداشته باشم، پس خودم رو باید به چه حد کمتری راضی کنم؟
این حد کمتر یعنی چی؟
این حد کمتری که من باید خودم کمال مورد نظر خودم رو در مورد عشق براش تعدیل کنم، تبدیل به چی میشه جز همون چیزی که گفتم که :منظورم اینه که ازدواج هم که بکنم برای کسی که شرعا و قانونا همسر منه میتونم یک دوست خوب باشم که همراهیش کنم و در کنارش بمونم متعهد بمونم بهش احترام بذارم تشویقش کنم نیازهاشو پاسخ بدم. اما گمان نمیکنم همسری باشم که قلبم برای شوهرم بتپه. هرچند برای کسی دیگه هم نمیتپه البته.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
- - - Updated - - -
از دوستان عذر خواهی میکنم به خاطر پست های طولانیم. که خوندنش هم باعث میشه وقتتون خیلی گرفته بشه. ببخشید دوستان.
================================================== ================
احتمالا از نظر روانشناسی الان من متهم به کمالگرایی و وسواس در زمینه ی عشق در ازدواج هستم.
نمیدونم اگه قراره اون حسی که باید به طرف مقابلم داشته باشم تا بودنم براش توهین نباشه نداشته باشم، پس خودم رو باید به چه حد کمتری راضی کنم؟
این حد کمتر یعنی چی؟
این حد کمتری که من باید خودم کمال مورد نظر خودم رو در مورد عشق براش تعدیل کنم، تبدیل به چی میشه جز همون چیزی که گفتم که :منظورم اینه که ازدواج هم که بکنم برای کسی که شرعا و قانونا همسر منه میتونم یک دوست خوب باشم که همراهیش کنم و در کنارش بمونم متعهد بمونم بهش احترام بذارم تشویقش کنم نیازهاشو پاسخ بدم. اما گمان نمیکنم همسری باشم که قلبم برای شوهرم بتپه. هرچند برای کسی دیگه هم نمیتپه البته.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
- - - Updated - - -
من اگه روانشناسی یا جامعه شناسی میخوندم حتما درمورد یه چیزی خیلی تحقیق میکردم. شاید هم واقعا برم دنبالش و تحقیق کنم در موردش. شاید یه روزی یه نظر خواهی بزرگ در جامعه آماری های چند هزار نفره در موردش انجام بدم. یا حتی نمونه هایی بزرگ رو به طور مستند مورد تحقیق و بررسی قرار بدم. شاید هم کسی تا حالا این کار رو کرده باشه. ولی باز هم در موردش تحقیق میکنم. البته نمیگم اون چیزی که میخوام بررسیش کنم چیه. میخوام یه روزی اگه دیدید پووه شد پایه گذار علم روانشناسی جدید غافلگیر بشید
- - - Updated - - -
من اگه روانشناسی یا جامعه شناسی میخوندم حتما درمورد یه چیزی خیلی تحقیق میکردم. شاید هم واقعا برم دنبالش و تحقیق کنم در موردش. شاید یه روزی یه نظر خواهی بزرگ در جامعه آماری های چند هزار نفره در موردش انجام بدم. یا حتی نمونه هایی بزرگ رو به طور مستند مورد تحقیق و بررسی قرار بدم. شاید هم کسی تا حالا این کار رو کرده باشه. ولی باز هم در موردش تحقیق میکنم. البته نمیگم اون چیزی که میخوام بررسیش کنم چیه. میخوام یه روزی اگه دیدید پووه شد پایه گذار علم روانشناسی جدید غافلگیر بشید
majid_k (جمعه 15 آذر 92)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)