شوهرم تو یکی از شهرهای خیلی نزدیک به شهر خودمون کلاس آموزشی داشت..در کمال تعجب گفت حوصله ندارم بریم شهرمون..اگه تو نمیترسی تنها بمونی خونه بمون تا من برم و برگردم ..خونه موندم اون ساعت ٤ صبح رفت.بعد از مدتها که فکر کنم آخرین بارها تو دوره ی عقد بود که بهم اینجوری اس ام اس میداد بهم اس ام اس داد " من حرکت کردم نگران نباش..مواظب خودت باش..دلم برات تنگ میشه .."
حس خوبی دارم اگه باباش دائم تو زندگی ما فتنه نکنه و شوهرمو پر نکنه شاید زندگیمون رو به بهبود بره..شایدم نره..
فعلا تنها هدفم اینه که نزارم خونه باباشو بکوبه .تا ببینم چی میشه..برام دعا کنین ..
علاقه مندی ها (Bookmarks)