به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 32
  1. #11
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 05 دی 92 [ 12:30]
    تاریخ عضویت
    1392-8-20
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    226
    سطح
    4
    Points: 226, Level: 4
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 26 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    مرسي از پيگيريتون :)
    بى خبرى يعنى تلاش!
    از اون چه فكر مي كردم بايد صبور تر باشم! خدا شكر همين كه روحيه خودم از حالت منفعل به حال فعال و اميدوار دراومد جو تلطيف شد و از اون چرخه معيوب (من ناراحت اون عصبانى و گير، من ناراحت تر و اون عصبانى تر! و گيرتر) خارج شديم!
    اما هنوز كار زياد داريم!
    ميدونيد چيه ايده آل انتها نداره! و نسبيه... ميشه از هر كارى ايراد گرفت... و اين راضى نگه داشتن خيلى انرژى ميبره.
    اما انگار همين هيجانى هم كه من در منظم سازى امور ايجاد كردم كمى تاثير داشته! همسرم خيلى منظم و دقيقه. اين هم شامل برنامه ريزي كاراش ميشه هم چيدمان وسايلش و نظم خونه. من تصميم گرفتم در اين راستا بلند بلند تلاش كنم. يعنى جوري كه تلاشم مشهود باشه... شايد در حرف گاهى ضد حال بزنه ( مثلا بگه حالا تا ببينم! يا آخرش كار خودمه!) ولى در عمل احساس ميكنم تاثير داشته و اگه ادامه پيدا كنه، شايد موثر تر باشه.
    ولى الان ميترسم با اين كار قضيه حل نشه و فقط سطح توقع ايشون از من يه درجه بره بالاتر و به قولى، دردسر برا خودم بتراشم!
    اين جا سياست ميخواد و منم كه...!!!

    باز هم ممنونم از همراهيتون

  2. #12
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 21 فروردین 94 [ 22:39]
    تاریخ عضویت
    1392-2-24
    نوشته ها
    136
    امتیاز
    1,967
    سطح
    26
    Points: 1,967, Level: 26
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    42

    تشکرشده 182 در 88 پست

    Rep Power
    24
    Array
    سلام
    آيه ياس نخون وخودت رو براي شکيت آماده نکن .... شک نکن که تاثير ميذاره ميدوني افراد بعداز مدتي در زندگي مشترک رفتارهاشون مثل هم ميشه حتي بعضي هارو که ميبيني بعداز چند سال انگار قيافه هاشون هم مثل هم شده ...! يعني ما ازهم تاثير پذيريم ؛ پس نگراني بي مورده ...مطمئن باش زمان به نفع شما پيش ميره ضمنا اين فکرم نکن توقع اون بالا ميره ... اصلا به دنبال اين واون نرو .... نه ايني وجود داره ونه اوني ....! هردو منافع وآرامش واهدافتون يکيه ! ازايم جبهه گيري هاي اشتباه دوري کن ... هرکاري کني سودش عايد خودتت ميشه ؛ عزمت رو جزم کن که موفق بشه وميشي ... به سرعت ميرسي به جايي که ايرادهاي کمتري بهت خواهد گرفت وبزودي تحسين ات ميکنه مهم اينه کهه از دامنه اختلافاتتون کم بشه ونقط مشترک تون افزايش پيدا کنه قبول کن اونم مثل شما داراي احساس وقدرشناسي وبعضا اتخاذ مواضع خوب ويا بد هست پس به خودت وبه اون فرصت بده ....مطمئنم موفق ميشي

  3. #13
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 05 دی 92 [ 12:30]
    تاریخ عضویت
    1392-8-20
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    226
    سطح
    4
    Points: 226, Level: 4
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 26 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مرسي خيلى خيلي مرسي!
    واقعا خيلى خوبه كه تا افت ميكنم ميتونم اينطور ازتون انرژى بگيرم! اين كه ميگيد درسته اون هم قدر شناسي ميكنه مثلا چند روز پيش به سبك خودش يه تعريف حسابى از دست پختم كرد و من كلى كيف كردم! يا مثلا تابلويي رو كه خيلى دوست داشت دادم قاب كردن... كلى از قابش تعريف كرد! :))))
    كلا چيزى كه هست همسر من برعكس اكثر آدما در عمل مهربون تر از چيزيه كه ادعا ميكنه! مرداديه ديگه غرش هاشو بايد بكنه اما در عمل مهربونتره!
    دقيقا همون چيزى كه قبلا گفتين دارم سعى ميكنم دركش كنم و از خودم انعطاف نشون بدم!
    مثلا ديشب مادرش اينا شام مهمون ما بودن من عصر بايد جايي مي رفتم. قبل رفتن گفت نرى الكى طولش بديا كاراى مهمونى مونده من اعصابم خرد ميشه!! ( آخه مهمونى كمى مناسبتى بود!) من گفتم ٥ برميگردم و راس ٥ خونه بودم! باور كنيد قشنگ خوشحال شد انگار كه بهم اميدوار شده باشه!! :) تازه فهميدم كه خوشحال كردنش ميتونه چه ساده باشه! مهموناةهم كه رفتن اولين كلمش تشكر از من بود!

    فكر كنم اينا نشون ميده كه دارم مسير رو درست ميرم!! چشم افكار منفى رو حذف ميكنم و با همين تفكر هدف مشترك ميرم جلو!

    واقعا متشكرم

  4. 2 کاربر از پست مفید آراس تشکرکرده اند .

    ardeshirk (یکشنبه 03 آذر 92), دختر مهربون (سه شنبه 26 آذر 92)

  5. #14
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 21 فروردین 94 [ 22:39]
    تاریخ عضویت
    1392-2-24
    نوشته ها
    136
    امتیاز
    1,967
    سطح
    26
    Points: 1,967, Level: 26
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    42

    تشکرشده 182 در 88 پست

    Rep Power
    24
    Array
    سلام
    خيلي خيلي خوشحالم .... ابهترين خبري بود که امروز شنيم عميقا خوشحال شدم وبراتون لحظه هاي قشنگي آرزومندم

  6. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 05 دی 92 [ 12:30]
    تاریخ عضویت
    1392-8-20
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    226
    سطح
    4
    Points: 226, Level: 4
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 26 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوباره به دوستای خوب و حامی ام!
    قبل از هر چیز بگم داره اوضاع خوب پیش میره و فضای رابطه مون به شکل محسوسی (لا اقل از نظر من!) بهتر و روان تر شده... ممنونم از رهنمایی هاتون...
    اما خوب مسیر خیلی هموار نیست...مرتب در حال بازی خلق کردنیم... به قول یه عزیزی بود حرف قشنگی می زد... می گفت رابطه رو باید خلق کرد!! من هم با توجه به نکات گقته شده حسابی مشغول خلق هستم... و البته یه نکته کلیدی که اساس کارم گذاشتم اینه که اعتماد بنفسم را حسابی بالا ببرم و در عین حال صادقانه و دلسوزانه همسرم رو درک کنم... در واقع از روی ضعف کوتاه نمی یام بلکه به خاطر اینکه دوسش دارم آگاهانه یه جاهایی به سازش می رقصم تا آرامش بگیره...
    زرنگ هم شدم تازه! امشب داشتم براش آب پرتقال می گرفتم (آخه آقای همسر کمی ناخوشه حالش!) از صدای آب میوه گیری کلافه شد و با کمی کج و کوله کردن قیافه اش گفت خاموشش کن این همه آب پرتقال برا چیه...
    راستش در حالت قدیم اولین چیزی که می رسید به ذهنم رو به زبون میاوردم و می گفتم " بیا و خوبی کن ...همیشه بدهکارم بهت!" اما این بار یه کم حرفمو مزه مزه کردم و گفتم " من تشخیص میدم که باید زیاد آب پرتقال بگیرم ( که البته این همون سیستم دفاعی قدیم بود که یهوو ورق رو برگردوندم و ادامه دادم...) تا بخوری حالت جا بیاد زور خوب بشی...من طاقت ندارم تو رو بی حال ببینم!!!
    خداییش خودم حال کردم...من از این مدل شیرین زبونی ها نمی کردم که قبلا!!! خداییش دروغ هم نگفتم که!! :)))

    اما دوستان یه مساله دیگه که ذهن منو همیشه درگیر کرده و واقعا در موردش کمک می خوام...
    مساله مالی هستش...
    من یه جا پاره وقت (2-3 روز در هفته) کار می کنم. حقوق آنچنانی هم ندارم...یعنی همیشه تا بوده یه در آآمد کمی داشتم اونم از راه ترجمه ای تدریسی چیزی بوده و در آمد ثابت نداشتم... هنوز هم متاسفانه وضع همینه...
    حالا خود این موضوع که معضل زندگیم هست... اما من واقعا از خودم چون توقع دارم که در آمد داشته باشم...اصلا راحت نیستم که از همسرم در خواست پول کنم.
    وقتایی که در آمد دارم همه اش رو برای خورده خرجای رفت و امدم...مانتویی...کیفی...و خرده خریدهای مواد غذایی خونه خرج میشه...الان هم یه مدته شرایطم جوریه که در آمد ندارم....
    خلاصه کلام من با پول گرفتن مشکل دارم و واقعا یه وقتایی تحت فشار قرار می گیرم...

    یه چیزی که هست... شوهرم این تفکر رو داره که تمام بار زندگی رو دوش اونه... و اینو هر بار که بحث و بگو مگویی پیش میاد به روم میاره...میگه تو که برا این زندگی کاری نمی کنی...همه اش خودم تنهایی دارم همه کارو می کنم. راستش این حرف تموم وجود منو پر از اندوه میکنه! از طرفی به خاطر شرایط بد کاری خودم به اندازه کافی غرورم شکسته و این حرفاش دیگه خیلی غصه دارم میکنه! ( دیگه نیاز به گفتن نیست، همه می دونیم که اوضاع کار چه جوره!) من با فوق لیسانس از دانشگاه دولتی تهران بهترین کارایی که گیرم اومده تا حالا، انقدر درآمدش کم بوده که اصلا به رفت و آمد و اصطحلاک و ... نمی ارزیده...
    خودم رو این موضوع نقطه ضعف دارم یه عمر درس خوندم و هنوز از زحمتام نتیجه ای نگرفتم... وقتی همسرم هم اینو میگه...میشه یه استرس مضاعف... این حس در من ایجاد میشه که من تو این زندگی یه بار اضافی ام...یه انگل به دردر نخور...
    از طرفی من تو خونه و کاراش هر چی ازم بر میاد انجام میدم...
    و این افکار همه باعث میشه من سخت تر و سخت تر بخوام کار یکنم...
    وضع مالی ما متوسط هست...یعنی با دو دو تا چهار تا و حسابگری همسرم...و واقعا با تدبیر اون ذره ذره داریم زندگی رو می سازیم... من توقع خیلی زیادی ندارم...ولی واقعا بعد 3 سال زندگی هنوز این قضیه برام سخته...

    این تفکر که من هیچ نقش و سودی برای زندگی ندارم تمام اعتماد بنفس منو از بین برده...
    الان با بازگو کردن این مسائل هم غصه ام گرفت باز!! :(

    - - - Updated - - -

    سلام دوباره به دوستای خوب و حامی ام!<br>قبل از هر چیز بگم داره اوضاع خوب پیش میره و فضای رابطه مون به شکل محسوسی (لا اقل از نظر من!) بهتر و روان تر شده... ممنونم از رهنمایی هاتون...<br>اما خوب مسیر خیلی هموار نیست...مرتب در حال بازی خلق کردنیم... به قول یه عزیزی بود حرف قشنگی می زد... می گفت رابطه رو باید خلق کرد!! من هم با توجه به نکات گقته شده حسابی مشغول خلق هستم... و البته یه نکته کلیدی که اساس کارم گذاشتم اینه که اعتماد بنفسم را حسابی بالا ببرم و در عین حال صادقانه و دلسوزانه همسرم رو درک کنم... در واقع از روی ضعف کوتاه نمی یام بلکه به خاطر اینکه دوسش دارم آگاهانه یه جاهایی به سازش می رقصم تا آرامش بگیره...&nbsp;<br>زرنگ هم شدم تازه! امشب داشتم براش آب پرتقال می گرفتم (آخه آقای همسر کمی ناخوشه حالش!) از صدای آب میوه گیری کلافه شد و با کمی کج و کوله کردن قیافه اش گفت خاموشش کن این همه آب پرتقال برا چیه... <br>راستش در حالت قدیم اولین چیزی که می رسید به ذهنم رو به زبون میاوردم و می گفتم " بیا و خوبی کن ...همیشه بدهکارم بهت!" اما این بار یه کم حرفمو مزه مزه کردم و گفتم " من تشخیص میدم که باید زیاد آب پرتقال بگیرم ( که البته این همون سیستم دفاعی قدیم بود که یهوو ورق رو برگردوندم و ادامه دادم...) تا بخوری حالت جا بیاد زور خوب بشی...من طاقت ندارم تو رو بی حال ببینم!!!

    خداییش خودم حال کردم...من از این مدل شیرین زبونی ها نمی کردم که قبلا!!! خداییش دروغ هم نگفتم که!! :)))

    اما دوستان یه مساله دیگه که ذهن منو همیشه درگیر کرده و واقعا در موردش کمک می خوام...<br>مساله مالی هستش...<br>من یه جا پاره وقت (2-3 روز در هفته) کار می کنم. حقوق آنچنانی هم ندارم...یعنی همیشه تا بوده یه در آآمد کمی داشتم اونم از راه ترجمه ای تدریسی چیزی بوده و در آمد ثابت نداشتم... هنوز هم متاسفانه وضع همینه...<br>حالا خود این موضوع که معضل زندگیم هست... اما من واقعا از خودم چون توقع دارم که در آمد داشته باشم...اصلا راحت نیستم که از همسرم در خواست پول کنم.<br>وقتایی که در آمد دارم همه اش رو برای خورده خرجای رفت و امدم...مانتویی...کیفی...و خرده خریدهای مواد غذایی خونه خرج میشه...الان هم یه مدته شرایطم جوریه که در آمد ندارم....<br>خلاصه کلام من با پول گرفتن مشکل دارم و واقعا یه وقتایی تحت فشار قرار می گیرم...
    یه چیزی که هست... شوهرم این تفکر رو داره که تمام بار زندگی رو دوش اونه... و اینو هر بار که بحث و بگو مگویی پیش میاد به روم میاره...میگه تو که برا این زندگی کاری نمی کنی...همه اش خودم تنهایی دارم همه کارو می کنم. راستش این حرف تموم وجود منو پر از اندوه میکنه! از طرفی به خاطر شرایط بد کاری خودم به اندازه کافی غرورم شکسته و این حرفاش دیگه خیلی غصه دارم میکنه! ( دیگه نیاز به گفتن نیست، همه می دونیم که اوضاع کار چه جوره!) من با فوق لیسانس از دانشگاه دولتی تهران بهترین کارایی که گیرم اومده تا حالا، انقدر درآمدش کم بوده که اصلا به رفت و آمد و اصطحلاک و ... نمی ارزیده...
    <br>خودم رو این موضوع نقطه ضعف دارم یه عمر درس خوندم و هنوز از زحمتام نتیجه ای نگرفتم... وقتی همسرم هم اینو میگه...میشه یه استرس مضاعف...
    &nbsp;این حس در من ایجاد میشه که من تو این زندگی یه بار اضافی ام...یه انگل به دردر نخور...
    <br>از طرفی من تو خونه و کاراش هر چی ازم بر میاد انجام میدم...
    <br>و این افکار همه باعث میشه من سخت تر و سخت تر بخوام کار یکنم...
    <br>وضع مالی ما متوسط هست...یعنی با دو دو تا چهار تا و حسابگری همسرم...و واقعا با تدبیر اون ذره ذره داریم زندگی رو می سازیم... من توقع خیلی زیادی ندارم...ولی واقعا بعد 3 سال زندگی هنوز این قضیه برام سخته...
    <br><br>این تفکر که من هیچ نقش و سودی برای زندگی ندارم تمام اعتماد بنفس منو از بین برده...
    <br>الان با بازگو کردن این مسائل هم غصه ام گرفت باز!! :(<br><br>

    - - - Updated - - -

    سلام دوباره به دوستای خوب و حامی ام!<br>قبل از هر چیز بگم داره اوضاع خوب پیش میره و فضای رابطه مون به شکل محسوسی (لا اقل از نظر من!) بهتر و روان تر شده... ممنونم از رهنمایی هاتون...<br>اما خوب مسیر خیلی هموار نیست...مرتب در حال بازی خلق کردنیم... به قول یه عزیزی بود حرف قشنگی می زد... می گفت رابطه رو باید خلق کرد!! من هم با توجه به نکات گقته شده حسابی مشغول خلق هستم... و البته یه نکته کلیدی که اساس کارم گذاشتم اینه که اعتماد بنفسم را حسابی بالا ببرم و در عین حال صادقانه و دلسوزانه همسرم رو درک کنم... در واقع از روی ضعف کوتاه نمی یام بلکه به خاطر اینکه دوسش دارم آگاهانه یه جاهایی به سازش می رقصم تا آرامش بگیره...&nbsp;<br>زرنگ هم شدم تازه! امشب داشتم براش آب پرتقال می گرفتم (آخه آقای همسر کمی ناخوشه حالش!) از صدای آب میوه گیری کلافه شد و با کمی کج و کوله کردن قیافه اش گفت خاموشش کن این همه آب پرتقال برا چیه... <br>راستش در حالت قدیم اولین چیزی که می رسید به ذهنم رو به زبون میاوردم و می گفتم " بیا و خوبی کن ...همیشه بدهکارم بهت!" اما این بار یه کم حرفمو مزه مزه کردم و گفتم " من تشخیص میدم که باید زیاد آب پرتقال بگیرم ( که البته این همون سیستم دفاعی قدیم بود که یهوو ورق رو برگردوندم و ادامه دادم...) تا بخوری حالت جا بیاد زور خوب بشی...من طاقت ندارم تو رو بی حال ببینم!!!

    خداییش خودم حال کردم...من از این مدل شیرین زبونی ها نمی کردم که قبلا!!! خداییش دروغ هم نگفتم که!! :)))

    اما دوستان یه مساله دیگه که ذهن منو همیشه درگیر کرده و واقعا در موردش کمک می خوام...<br>مساله مالی هستش...<br>من یه جا پاره وقت (2-3 روز در هفته) کار می کنم. حقوق آنچنانی هم ندارم...یعنی همیشه تا بوده یه در آآمد کمی داشتم اونم از راه ترجمه ای تدریسی چیزی بوده و در آمد ثابت نداشتم... هنوز هم متاسفانه وضع همینه...<br>حالا خود این موضوع که معضل زندگیم هست... اما من واقعا از خودم چون توقع دارم که در آمد داشته باشم...اصلا راحت نیستم که از همسرم در خواست پول کنم.<br>وقتایی که در آمد دارم همه اش رو برای خورده خرجای رفت و امدم...مانتویی...کیفی...و خرده خریدهای مواد غذایی خونه خرج میشه...الان هم یه مدته شرایطم جوریه که در آمد ندارم....<br>خلاصه کلام من با پول گرفتن مشکل دارم و واقعا یه وقتایی تحت فشار قرار می گیرم...
    یه چیزی که هست... شوهرم این تفکر رو داره که تمام بار زندگی رو دوش اونه... و اینو هر بار که بحث و بگو مگویی پیش میاد به روم میاره...میگه تو که برا این زندگی کاری نمی کنی...همه اش خودم تنهایی دارم همه کارو می کنم. راستش این حرف تموم وجود منو پر از اندوه میکنه! از طرفی به خاطر شرایط بد کاری خودم به اندازه کافی غرورم شکسته و این حرفاش دیگه خیلی غصه دارم میکنه! ( دیگه نیاز به گفتن نیست، همه می دونیم که اوضاع کار چه جوره!) من با فوق لیسانس از دانشگاه دولتی تهران بهترین کارایی که گیرم اومده تا حالا، انقدر درآمدش کم بوده که اصلا به رفت و آمد و اصطحلاک و ... نمی ارزیده...
    <br>خودم رو این موضوع نقطه ضعف دارم یه عمر درس خوندم و هنوز از زحمتام نتیجه ای نگرفتم... وقتی همسرم هم اینو میگه...میشه یه استرس مضاعف...
    &nbsp;این حس در من ایجاد میشه که من تو این زندگی یه بار اضافی ام...یه انگل به دردر نخور...
    <br>از طرفی من تو خونه و کاراش هر چی ازم بر میاد انجام میدم...
    <br>و این افکار همه باعث میشه من سخت تر و سخت تر بخوام کار یکنم...
    <br>وضع مالی ما متوسط هست...یعنی با دو دو تا چهار تا و حسابگری همسرم...و واقعا با تدبیر اون ذره ذره داریم زندگی رو می سازیم... من توقع خیلی زیادی ندارم...ولی واقعا بعد 3 سال زندگی هنوز این قضیه برام سخته...
    <br><br>این تفکر که من هیچ نقش و سودی برای زندگی ندارم تمام اعتماد بنفس منو از بین برده...
    <br>الان با بازگو کردن این مسائل هم غصه ام گرفت باز!! :(<br><br>

  7. #16
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 05 دی 92 [ 12:30]
    تاریخ عضویت
    1392-8-20
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    226
    سطح
    4
    Points: 226, Level: 4
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 26 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوباره همه چيز خراب شد
    خراب
    اين زندگى افتاده رو سراشيبى سقوط
    اصلا حالم خوب نيست
    به خاطر يه بانك نرفتن دوباره كلا رفتم زير سوال
    دوباره جمله هميشگى رو شنيدم " كارى كه نمىكنى لا اقل اين يه كاروميكردى مفيد باشى!"
    به خدا نمي دونم چرا بايد اين همه تحقير بشم
    نمي دونم چكار بايد بكنم كه نمي كنم
    آهاى خانوما شما چكار مي كنيد كه من نمى كنم
    چند روزه دارم عين يه پرستار ازش مراقبت مي كنم در حالى كه خودم هم سرما خوردم
    اين هم آخرش
    بهش گفتم تو اين رابطه تو مثل روباهى و من مثله خر
    همه كار ميكنم و آخرش بدهكارم
    ميگه من از صبح تا شب چه سالم چه مريض بايد جون بكنم از سلامتيم بزارم با هزاران آدم درگير باشم برا زندگيم شب هم كه ميام خونه اين...
    ميگه بگو چه كار مفيدى مي كنى؟؟؟؟؟ يه صبحانه صبحا ميدى كه اونم ندى ميرم شركت ميخورم
    يه شامه كه باشه نباشه مهم نيست
    چارتا ظرف لباس هم ميشورى
    ديگه چه كار مفيدى مي كنى؟؟؟
    تازه شب هم خسته دارم ميام خونه زنگ ميزنى كه يه شير هم بگير

    من چه جوابى بدم؟

    خدايا چرا با من اين كارو ميكنى كه اين طور تحقير شم؟!
    بسكه گريه كردم چشام باز نميشن

    احساس ميكنم نابود شدم

    من به كى بگم
    از وقتى يادمه از همه خوشي زندگيم زدم درس خوندم و خوندم فوق ليسانس گرفتم
    مشكل كار دارم
    دارم سعى ميكنم برا دكترى بورسي چيزى بگيرم بريم خارج از كشور
    ولى خوب تا نتيجه بده پير شدم
    نابود شدم

    من همه تلاشمو ميكنم برا زندگى ولى شوهرم ميگه مي فهمم تلاش ميكنى ولى فايده نداره كاراى بى ارزش رو خوب انجام ميدي ولى اصل كارو نميكنى
    من هر كارى ميكنم فايده نداره باز يه جا كه يه كم اهمال بشه دنيا رو خراب ميكنه رو سرم

    خوب كه همه حرفاشو زده ميگه من برا خودت هم ميگم
    دارى زندگيتو هدر ميدى
    صبح تا شب هيچ كار مفيدى نمي كنى

    راست ميگه دارم زندگيمو هدر ميدم

    بعد از اينكه حسابى خرد و خميرم كرده نشسته برام دلسوزى ميكنه
    كه تو با استعدادى خودتو دارى حروم ميكنى
    از تواناييهات استفاده نمي كنى
    ميگه اين كارو بكن كنارش يه كار مفيد ديگه هم بكن

    ميگه اصلا مساله مالى نيست
    قضيه اينه كه احساس ميكنه فقط خودشه كه داره برا زندگى زحمت ميكشه و يه تنه با همه چيزشه بجنگه

    شايدم حق داره

    خلاصه اينكه اخرش اومده بغلم ميكنه كه خودتو بزار جاى منو اين حرفا

    من بهش حق دادم بهش هم گفتم راست ميگى

    اما بعدش نابود بودم
    احساس ميكردم تموم استخونام خرد شدن
    ميرفتم تو دستشويي فقط اشكام ميومد

    لباساشو اتو ميكردم
    احساس ميكردم يه خدمتكارم كه كسي قدر كارمو نميدونه...
    شام اماده كردم... اين كه اهميت نداره براش
    ظرف مي شستم... اين كه وظيفه ام هستش

    اخرش شب موقع خواب ميگه چيه تو لكى؟
    اشكم دراومد
    ميگم حالم خوب نيست

    يهو ريخت بهم
    خيلي وقت نشناسي! نمى دونى كى چى بگى؟
    من با اين درد دندونم ( ٣ روزه دندون عقل كشيده) با اين حرفات اعصابمو ميريزى بهم
    صبح بايد برم سر كار خوابمو خراب كردى
    وخلاصه تا يك ساعت بعد تو رخت خواب ميپيچيد به خودش
    براش آب اوردم نازش كردم
    محلم نزاشت تا بلاخره خوابيد
    و حالا من ٤ صبح در حالى كه اشكم بند نميان
    مينويسم تا كمى سبك شم
    و مثل يه خدمتكار باوفا براش شير برنج درست ميكنه كه صبح بخوره!



    - - - Updated - - -

    سلام دوباره همه چيز خراب شد
    خراب
    اين زندگى افتاده رو سراشيبى سقوط
    اصلا حالم خوب نيست
    به خاطر يه بانك نرفتن دوباره كلا رفتم زير سوال
    دوباره جمله هميشگى رو شنيدم " كارى كه نمىكنى لا اقل اين يه كاروميكردى مفيد باشى!"
    به خدا نمي دونم چرا بايد اين همه تحقير بشم
    نمي دونم چكار بايد بكنم كه نمي كنم
    آهاى خانوما شما چكار مي كنيد كه من نمى كنم
    چند روزه دارم عين يه پرستار ازش مراقبت مي كنم در حالى كه خودم هم سرما خوردم
    اين هم آخرش
    بهش گفتم تو اين رابطه تو مثل روباهى و من مثله خر
    همه كار ميكنم و آخرش بدهكارم
    ميگه من از صبح تا شب چه سالم چه مريض بايد جون بكنم از سلامتيم بزارم با هزاران آدم درگير باشم برا زندگيم شب هم كه ميام خونه اين...
    ميگه بگو چه كار مفيدى مي كنى؟؟؟؟؟ يه صبحانه صبحا ميدى كه اونم ندى ميرم شركت ميخورم
    يه شامه كه باشه نباشه مهم نيست
    چارتا ظرف لباس هم ميشورى
    ديگه چه كار مفيدى مي كنى؟؟؟
    تازه شب هم خسته دارم ميام خونه زنگ ميزنى كه يه شير هم بگير

    من چه جوابى بدم؟

    خدايا چرا با من اين كارو ميكنى كه اين طور تحقير شم؟!
    بسكه گريه كردم چشام باز نميشن

    احساس ميكنم نابود شدم

    من به كى بگم
    از وقتى يادمه از همه خوشي زندگيم زدم درس خوندم و خوندم فوق ليسانس گرفتم
    مشكل كار دارم
    دارم سعى ميكنم برا دكترى بورسي چيزى بگيرم بريم خارج از كشور
    ولى خوب تا نتيجه بده پير شدم
    نابود شدم

    من همه تلاشمو ميكنم برا زندگى ولى شوهرم ميگه مي فهمم تلاش ميكنى ولى فايده نداره كاراى بى ارزش رو خوب انجام ميدي ولى اصل كارو نميكنى
    من هر كارى ميكنم فايده نداره باز يه جا كه يه كم اهمال بشه دنيا رو خراب ميكنه رو سرم

    خوب كه همه حرفاشو زده ميگه من برا خودت هم ميگم
    دارى زندگيتو هدر ميدى
    صبح تا شب هيچ كار مفيدى نمي كنى

    راست ميگه دارم زندگيمو هدر ميدم

    بعد از اينكه حسابى خرد و خميرم كرده نشسته برام دلسوزى ميكنه
    كه تو با استعدادى خودتو دارى حروم ميكنى
    از تواناييهات استفاده نمي كنى
    ميگه اين كارو بكن كنارش يه كار مفيد ديگه هم بكن

    ميگه اصلا مساله مالى نيست
    قضيه اينه كه احساس ميكنه فقط خودشه كه داره برا زندگى زحمت ميكشه و يه تنه با همه چيزشه بجنگه

    شايدم حق داره

    خلاصه اينكه اخرش اومده بغلم ميكنه كه خودتو بزار جاى منو اين حرفا

    من بهش حق دادم بهش هم گفتم راست ميگى

    اما بعدش نابود بودم
    احساس ميكردم تموم استخونام خرد شدن
    ميرفتم تو دستشويي فقط اشكام ميومد

    لباساشو اتو ميكردم
    احساس ميكردم يه خدمتكارم كه كسي قدر كارمو نميدونه...
    شام اماده كردم... اين كه اهميت نداره براش
    ظرف مي شستم... اين كه وظيفه ام هستش

    اخرش شب موقع خواب ميگه چيه تو لكى؟
    اشكم دراومد
    ميگم حالم خوب نيست

    يهو ريخت بهم
    خيلي وقت نشناسي! نمى دونى كى چى بگى؟
    من با اين درد دندونم ( ٣ روزه دندون عقل كشيده) با اين حرفات اعصابمو ميريزى بهم
    صبح بايد برم سر كار خوابمو خراب كردى
    وخلاصه تا يك ساعت بعد تو رخت خواب ميپيچيد به خودش
    براش آب اوردم نازش كردم
    محلم نزاشت تا بلاخره خوابيد
    و حالا من ٤ صبح در حالى كه اشكم بند نميان
    مينويسم تا كمى سبك شم
    و مثل يه خدمتكار باوفا براش شير برنج درست ميكنه كه صبح بخوره!



    - - - Updated - - -

    دوستان
    اقاي اردشير
    كمكم كنيد
    نمىدونم كجاى دنيا وايسادم
    نمىدونم حق دارم يا ندارم
    نميدونم غم و ناراحتيم به حقه يا نابهحق
    فقط ميدونم حالم بده
    خيلى بد
    كمكم كنيد
    من از پس اين مسائل بر نميام
    دارم از بين ميرم

  8. #17
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 05 دی 92 [ 12:30]
    تاریخ عضویت
    1392-8-20
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    226
    سطح
    4
    Points: 226, Level: 4
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 26 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    صبح پاشد
    با اخم
    كمرش گرفت
    حالا هم خوابيده سركار نرفت و به من هم گفت برو بيرون كه رواني ام كردى

    اين زندگى رسيد به ته خط
    چشام سياهى ميره

    كاش بميرم
    همين الان

  9. #18
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 03 خرداد 93 [ 18:33]
    تاریخ عضویت
    1390-7-16
    نوشته ها
    20
    امتیاز
    2,062
    سطح
    27
    Points: 2,062, Level: 27
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 88
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    4

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Rolleyes

    سلام میشه کمکم کنیین http://www.hamdardi.net/thread18573-2.html

  10. #19
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 21 فروردین 94 [ 22:39]
    تاریخ عضویت
    1392-2-24
    نوشته ها
    136
    امتیاز
    1,967
    سطح
    26
    Points: 1,967, Level: 26
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    42

    تشکرشده 182 در 88 پست

    Rep Power
    24
    Array
    سلام
    بابت اين اتفاقات واقعا متاسفم ؛ نميبايست اينطوري ميشد ..... متاسفانه خيلي از آقايان خودشون رو همه کاره زندگي ميدونن وتصورشون از خانمهاي خونه اوني نيست که قابل توجه باشه ؛ اين موضوعات بيشتر جنبه هاي خانوادگي وفرهنگي داره وربطي به تحصيلات نداره واين موضوع خيلي دردناکه .... من خودم که يه موقع هايي کاراي خونه رو انجام ميدم ميبينم تمومي نداره وخيلي ام خسته کننده است البته کاربيرون هم خستگي جسمي داره وهم خستگي روحي ..... مطرح کردن اين مسائل وزحمت هايي که هرمردي در زندگي ميکشه وفقط بعهده همسر شما نيست به هيچ عنوان زيبا ومطلوب نيست وهرچقدر هم که درخور تقدير باشه بسيار آزاردهنده ومخرب هست واين رو بايد به حساب نا پختگي وکم بودن عزت نفس طرف مقابل گذاشت .... البته اينم که شما بيرون خانه کارميکني ( فارغ از نوع وساعت کار) به اندازه خودش مسئوليت وخستگي داره وايشون نبايد خيلي از شما انتظار داشته باشه که درخونه معجزه بکني ضمن اينکه درسته الان مشکلات اقتصادي ومعيشتي دامان همه رو گرفته وتقريبا همه زوج هاي جوان هردو باهم کارميکنن ولي اين سبب نميشه که وظايف ذاتي مرد بعنوان گرداننده کم رنگ بشه بهرصورت اين مردهست که مستقيما مسئوليت اداره زندگي متوجه اوست وچنانچهه همسري از روي احساس مسئوليت وکمک به اداره زندگي همسرش رو همراهي ميکنه بسيار با ارزش وکاملا از روي انسانيت ست که بايد به اون احترام گذاشت ..........!
    اينارو گفتم که بگم رفتارايشون زيرسواله ومن اصلا نميتونم قبول کنم وبپذيرم ولي .... از اونجايي که براي حفظ تعادل يه زندگي چنانچه يک بال اين پرواز به وظيفه خودش به درستي عمل نکنه فشاربيشتري به بال ديگر خواهد آمد ناگزير بايد بگوييم وبپذيريم .... ( معذرت ميخوام اينارو ميگم )
    - سعي کن درحال حاضر خيلي توقع قدرداني ازاون رو نداشته باشي ودنبال پاسخ مناسب نباشي که درصورت عدم دريافت رفتارمناسب آشفته بشي واز کوره دربري
    - به نظر ايشون خيلي از خود راضي ان البته من اين رو به حساب نا پختگي و عدم شکل گيري شخصيت کامل ايشون ميدونم که فعلا قرارنيست کاري دراين رابطه صورت بگيره
    - لطفا درشرايطي قرارنگيريد که بخواهيد وظايف ومسئوليت هاي خودتون وکارهايي رو که براي زندگي تون انجام ميديد به رخ همديگه بکشيد که نتيجه خيلي بدي ميده
    - متاسفانه بايد قبول کنيد که ايشون رفتارهاي مغرورانه اي دارند که شما ميبايست براي حفظ شئون زندگي حداقل دراين مقطع بدون حساسيت وموضع گيري ازشون عبورکنين
    پيشنهاد ميکنم چنانچه ايشون چنين ظرفيتي دارن تاکيد ميکنم بايد ظرفيت ديده بشه با ايشون درارتباط با تفکيک وظايف در زندگي وخواسته هاي طرفين وسهم آنها و وظيفه ذاتي زنن ومرد در زندگي صحبت بکنين چنانچه ايشون براين باورند که شما بايد در امرار معاش زندگي فعال تر ازين باشيد آيا ميپذيرن که بخشي از مسئوليت خانه وکار خانه بعهده ايشون باشه ( شما اينجوري نگو )
    - کار شما دراين مقطع سخت هست چون بايد علاوه بر تحمل رفتارهاي ايشون درايت بيشتري نسبت به پاسخ خاي خودتون داشته باشيد ... سعي کنيد درحال حاضر برعکس ايشون خيلي به دنبال سهم خواهي ومرز بندي در زندگي مشترک نباشيد همينطور انتظارميره بتونيد با بردباري نسبت به نقد رفتارهاي خودتون وايشون وتاثير بد اونها در زندگي مشترک وتاثيرمنفي برانگيزه تون صحبت کنيد سعي کنيد به مشاجره ختم نشه اگر ديديد ايشون نميپذيرن وميخوان دربعضي موارد گرو کشي کنن بهتره از اون شرايط خارج بشيد ....
    - چنانچه ايشون همراهي کنن بهتره با يکي از بزرگترها دراين خصوص مشورت کنيد
    - به ايشون بفهمانيد که قدردان زحمات ايشون هستيد ولي ايشون هم بايد بداند به پشتوانه زحماتي که درخانه کشيده ميشود وآرامشي که برقرارهست آماده تلاش بيرون ميگردد وچنانچه اين نظم و آرامش نباشد پايه هاي هرخانه اي متزلزل ميشود
    - بهش بفمانيد که بسيار دوستش داريد وسعي کنيد ايشون رو غير مستقيم وچنانچه لازم است مستقيم متوجه پيامد بد اين درگريري ها درخانه بکنيد
    - اگر درهرمورد به نتيجه اي نرسيديد به دنبال خالي کردن گذشته وموارد قبلي نباشيد وکاري نکنيد مرتب به نقطه شروع برگرديد
    - بگرديد علاقه مندي ها و ويژگي هاي اخلاقي ايشون رو شناسايي کنيد تا بدونيد درچه مواقعي چه واکنشي نشان ميدهد وشما بايد چگونه اون رو مديريت کنيد
    - خوب يا بد مردها خيلي دير تر به بلوغ فکري وشخصيتي ميرسن ومحيط هاي تربيتي خيلي دراين موضوع دخيل هستن وعلائم نا پختگي دررفتارايشون کاملا مشهودهست وشما بايد فشار بيشتري رو متحمل بشيد
    - هنوزم به حرف خودمم معتقدم مردها با همه ادعاهايشان درخيلي موارد بصورت پنهان وآشکار تحت تاثير عاطفي رفتارهمسرشون هستند واين بهترين ابزاربراي تغيير است به شرطي که اون فکرنکنه ازش سوء استفاده ميشه ويا مورد باج خواهي قرار ميگيره
    - صبر + درايت وسياست ورزي .......... بالاخره اين مشکلات اونقدر بايد ورز داده بشن تا تغيير کنن چون ايستايي ومقاومت باعث تخريب زندگي ميشه
    - با خودت خلوت کن ببين حتما جاهايي بوده کهه ميتونستي بهتر عمل کني ؛ چيزي بگي ويا حرفي نزني ؛ دفاع بکني ويا توجيه نکني ... هميشه يه راه بهتري هست سعي کن يه اشتباه رو دودفعه تکرار نکني .... فکرکن وارد يه مسابقه شدي فکرکن اگه کمتر بهانه دست اون بدي امتياز بيشتري کسب خواهي نمود فکرکن فعلا اين شما هستي که بايد چيدمان زندگي رو انجام بدي وطرف مقابل فقط يه بيننده است ... زن ها فقط شوهر داري نميکنن بلکه بچه داري هم ميکنن البته منظورم رفتارهاي بچگانه همسران هست که با صبر وشکيبايي پخته وسنجيده ميشوند تقريبا همه زن ها اينکارو ميکنن شما هم مستثني نيستي ؛ اگر صبر ودلسوزي ووفاداري ودرايت خانم ها نبود خيلي مردها درخيلي مواقع زندگي مشترک شون رو با خطر مواجه ميکردند
    موفق باشي


  11. کاربر روبرو از پست مفید ardeshirk تشکرکرده است .

    دختر مهربون (سه شنبه 26 آذر 92)

  12. #20
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 05 دی 92 [ 12:30]
    تاریخ عضویت
    1392-8-20
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    226
    سطح
    4
    Points: 226, Level: 4
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 24
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 26 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    چرا هيچ كس كمكى بهم نميكنه؟؟
    من الان واقعا تنهام

    مشاورين و متخصصين كجاييد پس؟؟

    - - - Updated - - -

    چرا هيچ كس كمكى بهم نميكنه؟؟
    من الان واقعا تنهام

    مشاورين و متخصصين كجاييد پس؟؟

    - - - Updated - - -

    واى مرسي
    مرسي كه اومديد
    نمسدونم چى بگم
    شرايط خاصي شده
    ميدونم سركار مشكل پيدا كرده و اعصابش او اون جا خرده
    اما فعلا من شدم تخليه گاه خشمش

    موضوع اينه كه كه اين ديدگاه رو هميشه داره
    فقط به قول خودش هميشه دارخ تحمل ميكنه
    ولى يه وقتايي مثل الان كه عوامل خارجى كمك مي كنن خراب ميشه رو سرم

    من نمي گم من بى اشكالم
    قبو دارم اون خيلى داره زحمت ميكشه
    يه وقتايي اون از ٦ صبح تا ٩ شب سركاره
    و من در آرامش كامل تو خونه از سايت اين دانشگاه به اون دانشگاه ميرم
    اين وزنه واقعا متعادل نيست اما من چه كار مي تونم بكنم؟؟؟

    الان به نظرتون چه كنم
    كه هر چى كنم منجر به تحقير بيشترم ميشه

    خوابيده و سركار نرفته
    ميدونم تو محل كار درگير شده ولى انداخته همه چيزو گردن من
    ميگه ايتقد عصبيم كردي كه ديگه سركار نميرم ببينم تو عرضه دارى زندگيو جمع كنى؟
    من خيلي سعى كردم آرومش كنم فايده نداره
    فقط بهم ميگه اتاق رو ترك كن تو كه تو اتاقي حالم بد ميشه!

    من چقدر تحقير بشم آخه؟؟؟؟؟.
    من الان چه كار كنم
    با كى صحبت كنم
    اتفاقاى غريبي داره ميفته

    تا حالا سابقه نداشته

    - - - Updated - - -

    من الان هيچ اعتماد بنفسي ندارم
    و اصلا نه اون و نه خودم توان صحبت نداريم
    شرايط بدتر از اين حرفاس
    كاري كرد كه من اعتراف كنم تو كار و زندگيم شكست خوردم به رخم كشيد كه با اون همه ادعا كه داشتم هيچي نشدم
    ميدونم تو دعوا خيلى چيزا گفته ميشه ولى من الان قشنگ نابودم
    من الان ضعيف و شكست خوردم

    من حريف اون نميشم
    فكر كنم بايد بشينم و نابود شدن همه چيزو تماشا كنم

    - - - Updated - - -

    اينكه ميگيد فكر كن خودت بايد زندگى رو بچينى
    اخه من به چه اميد اين كارو بكنم؟
    وقتى هميشه بدهكارم
    وقتى هميشه هر كار ميكنم بى ارزشه؟؟
    من واقعا انگيزه كار ديگه اى ندارم


 
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 54
    آخرين نوشته: چهارشنبه 17 تیر 94, 18:47
  2. سرد شدن نسبت به همسر بدلیل مشکلات زیاد
    توسط سناریا در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: شنبه 16 خرداد 94, 18:34
  3. از اینکه خیلی زیاد عاشق شوهرمم خسته شدم چون مشکلات زیادی برام ایجاد کرده
    توسط مهشید93 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: پنجشنبه 11 دی 93, 15:23
  4. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: یکشنبه 11 خرداد 93, 10:55
  5. استرس شدید -تنبلی زیاد -بی حوصلگی زیاد باعث شده همه اش بخورم
    توسط پونه در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 دی 92, 23:06

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:34 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.