
نوشته اصلی توسط
m_alone
راستش شهرشوهرم خیلی کوچیکه متاسفانه اونجا خواستگار زیاد داشت.آخه خیلی آرومو متین هست.چون خونوادشم همه میشناسن اونجا طرفدار زیاد داره مادرشوهرمم مرتب میگفت که همه آرزوی ازدواج با پسرمنو داشتن جلوی من میگه واسه بسرم زن زیاده.شوهرمم باورش شده که من باعث بدبختی شم .کاش یکم مادرشوهرم شرف داشت.پدرمادرم عاشق شوهرم بودن همش بهش محبت میکردن اما الان میگن این پسره آبزیرکاهه.باپنبه سرمیبره.خودشو آروم جلوه میده.امامنطق نداره.فقط میگن طلاق.واقعأ هم بی منطق بود.کاش یکم فقط یکم زحمت میکشید واسه. زندگیمون.
منظورت از یکم تلاش چیه؟یعنی همسرت هیچ تلاشی نکرده؟ اینکه شما از خونه رفتی و چند بار اومده دنبالت؟ اینکه از صبح تا شب برای زندگیش کار می کنه؟ اینکه لحظه های خوبی برات ساخته که الان دلتنگ اون لحظه هایی؟ من فکر می کنم همسرت خیلی زحمت کشیده برای زندگیتون فقط در یک زمینه کاری نکرده و اون زمینه هم یک مشکلی بوده که داشته و شما باید از روشش پیش می رفتی یا همونطور که بود می پذیرفتیش (در صورت پذیرش می تونستی همراهیش کنی یا تصمیم به جدایی بگیری) نه که از کاه کوه بسازی.
اینا رو نگفتم که سرزنشت کنم یا چیزی که گذشته رو دوباره بیان کنم اینا رو گفتم چون فکر می کنم به نظرم اول اول باید دیدت رو نسبت به همسرت درست کنی.
هر آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
و هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند
علاقه مندی ها (Bookmarks)