به هر حال روزهایی بوده که گذشته و البته خانواده ام بعد 5 سال با عقد من همه چیز را فراموش کرده بودند (البته قبلش هم در 3 سالی که من با همسرم دوست بودیم فراموش کرده بودند) و اصلا ماجراهای قبلی در ازدواج من تاثیر نداشت . فقط نه اینکه مادرشوهرم از همان روز بله برون و جر و بحث روی تعداد سکه ها کینه ای شد و بعد از مدتی هم که من و همسرم تصمیم به خریدن خانه گرفتیم همه چیز را از چشم خانواده ام دید و کینه بیشترش برای همین بود ( چون همسر من آخرین پسرش است و قبلا گفتم خیلی وابسته اش ، چون همسر من خیلی به حرفش بود که 2 پسر بزرگترش به پایش هم نمیرسند) خیلی دوست داشت مرا پیش خود ببرد این وسط نمیدانم من چکار کنم؟؟؟ هر کسی پی زندگی خودش است. خواهرم، مادرم، مادرشوهرم . مهره سوخته فقط من بودم که فکر میکنم آن هم به دلیل آه خواهرم و زودتر ازدواج کردن من از او آن هم وصلت با خانواده ای که خانواده ام را این همه زجر داده بودند. ولی نوپو عزیز من هنوز هم میگویم همسرم ماسوای خانواده اش است و این همه وابستگی به مادرش فقط به خاطر تحریکهای مادرش بود. الان که 1 سال از عقدمان میگذرد الان همسرم مرا جایگزین مادرش کرده و خیلی بهم وابسته شده و در عوض آن وابستگی و دلتنگی سابق را اصلا و اصلا به مادرش ندارد. فعلا همه چی خوب است ولی نمیدانم چرا همیشه یک ناراحتی همراهم است که دلیلش را نمیدانم.
این را هم بگویم هر بار که خانه مادرشوهرم میروم یا آنها میایند یا زنگ میزند ناخودآگاه بدنم قر میگیرد و یک نگرانی و استرس همیشه با من است.
در ضمن لازم دیدم بگویم پسر دومش بعد عروسی به دلیل اینکه توان خرید خانه را نداشت و نمیخواست اجاره برود آمد پیش مادرشوهرم و در واقع جایی برای من نبود به غیر از یک اتاق 3*4 که مادرشوهرم میگفت میآیید آنجا و من هم اولش موافق بودم و چون وام ازدواج را گرفتیم و پولی که در دست داشتیم فکر کردیم میتوانیم یک خانه نقلی بخریم و در این میان هم چون من از خانواده ام خواستم که کمی از پول جهازیه ام را بدهند برای خرید خانه مادرشوهرم کینه به دل گرفت از خانواده ام که شما با این کلک خواستید پسرم را از من جدا کنید . در حالی که این تصمیم من و همسرم بود برای خرید خانه و خانواده ام هیچگونه دخالت و اطلاعی نداشتند ولی مادرشوهرم قبول نمیکند و میگوید مسئله از خانواده ات آب خورده و شما به عقلتان نمیرسید.
نوپو عزیز داشتم یک ساعت اینجا از اخلاق مادرشوهرم مینوشتم ولی باورت نمیشود آنقدر ازش میترسم که اینجا هم نتوانستم حرف دلم را بزنم و همه را پاک کردم
- - - Updated - - -
( شما با این کلک خواستید پسرم را از من بگیرید.)
مادرشوهرم این جمله را عینا زمان قهرم که اومده بودند ببرنم به خانواده ام گفت.
من که میگویم عدا و اصول های مادرشوهرم روی هر مراسمم از کینه خانه خریدن بود چون حتی برای دیدن چند خانه که در شرف خریدنش بودیم نیامد و ...
حرفهای همسرم:
همسرم هم بسیار ناراحت بود که چرا مادرم از خانه خریدن اینقدر ناراحت است و در عوض زمان خانه خریدن برادرم آنقدر خوشحال بود که سر از پا نمیشناخت. او که تنها نیست برادر وسطیم پیششه. مگه اون نمیخواد من پیشرفت کنم؟ اون که میدونه اگه الان نخرم دیگه نمیتونم. الانشم اگه برادر وسطیم بره من حاظرم برم پیشش ولی اونجا الان برای خودمان هم جا نیست چه برسه به جهازیه. چرا مادرم درک نمیکند؟؟؟؟؟/
علاقه مندی ها (Bookmarks)