کمکم کنید دوستان همه فکرم شده خودکشی خیلی دارم تحمل می کنم دلم میخواد با یکی درد دل کنم نمی تونم دردمو به کسی بگم
می ترسم کمکم کنید چه کار کنم؟
تشکرشده 22 در 18 پست
کمکم کنید دوستان همه فکرم شده خودکشی خیلی دارم تحمل می کنم دلم میخواد با یکی درد دل کنم نمی تونم دردمو به کسی بگم
می ترسم کمکم کنید چه کار کنم؟
تشکرشده 1,247 در 437 پست
اولا توکل بر خدا کنید .
دوما کجا بهتر از اینجا برای درد دل .
دوستان زیادی هستند که میتونند کمک کنند .مشکل شما هم خیلی حاد نیست و قابل حله . اما اگر اونطور که شما میخواهید هم پیش نرفت باز هم نباید نا امید شد چون ممکنه فرصتهای بهتری نصیب شما بشه .
موفق باشید
تشکرشده 3,145 در 958 پست
بهاره عزیز، من همیشه از استوار بودن شما لذت می برم، عزیزم چرا همچین فکری باید به سرت بزنه؟؟ چشماتو ببند، تصور کن توی دنیایی زندگی می کنی که هیچ خدایی نداره، واقعا این کار رو بکن، در ذهنت به کل منکر وجود خدا بشو، به زندگیت فکر کن، همه اون قسمتهایی که تا حالا فکر میکردی خدا کمکت کرده رو حذف کن، اون وقت قطعا به یه نتیجه می رسی، اونم خودکشیه! خودکشی وقتی معنی میده که در دنیای بدون خدا زندگی کنیم، من مطمئن هستم که خدا رو همیشه دیدی، پس یعنی امید داری، یعنی برای بهتر شدن شرایط می جنگی..
عزیزم، اینکه کسی رو دوست داشته باشی خیلی خوبه، اما سعی کن دوست داشتن نیرویی باشه برای مقاوم تر شدنت، نه ضعف و تنهایی.
سعی کن از برنامه هات عقب نیفتی، حتما دانشگاهتو برو، چرا تمام شرایط رو برای ضربه پذیر بودن بیشتر فراهم می کنی؟ چرا با دست خودت داری آهنگ زندگیت رو غمگین می کنی؟ خیلی خوبه که به اون آقا امید می دی، اما به خودت هم بده عزیزم.
در مورد خانواده ایشون هم نگران نباش، بسپار دست همونی که توی دنیات همه کاره اس، معمولا این جور مواقع همه خانواده ها دنبال بهونه می گردن و بالاخره یه جوری مخالفت می کنن، مطمئن باش اگه به قدر تو پیش خدا عزیز باشن، خدا کاری نمی کنه که وجود پر محبت شما رو در کنار خودشون از دست بدن، من می دونم که چه روح بزرگی داری، باور کن این حرفم تعارف الکی نیست، چیزیه که از تمام نوشته هات حس کردم، بهاره عزیز، قدر خودتو بیشتر بدون، خیلی بیشتر، الان اصلا قدر خودتو نمی دونی، بهترین بودن خودتو از کسی مخفی نکن، بذار همه بدونن که بهترین هستی.
همه چی رو بسپار دست خدا، درستو ادامه بده، زندگی خوب بی خودی نصیب کسی نمیشه، پس براش تلاش کن، اونقدر که وقتی خدا، نعمتی رو بهت میده، کمتر احساس شرمندگی کنی..
عزیزم، باز هم میگم قدرخودتو بیشتر بدون
تشکرشده 33 در 29 پست
خودکشی چیه دیگه؟ شما تحت تاثیر سنتون و نخستین تجربتون واکنش دارید نشون می دید. خودوتون باید ببینید با تمام مشکلات آینده زندگیتون کنار اومدین که پدر و مادر اون پسر کنار بیان؟
شما که مذهبی هستید چرا؟داستان "اون کسی که در کوه از یک صخره آویزون شد به خدا توکل کرد خدا گفت دستتو رها کن.اون از ترس رها نکرد توکلشو از بین برد. تا فردا جنازه یخ زدشو در فاصله 1 متری زمین پیدا کردند؟. این رو شنیدی؟. شاید واقعی نباشه ولی مصداقش زیاده. هم شما و هم اون پخته تر باید رفتار کنید. با هم "با هم حتما"پیش مشاور برید.
موفق باشید.
تشکرشده 281 در 126 پست
بهاره جان سلام. خوبی خانمی ؟
دوست گلم چی شد پیش مشاور رفتی ؟ چی بهت گفت خانمی ؟؟؟
روی هر پله که بایستی خدا یک پله ازت بالاتره. نه به خاطر اینکه خداست. به خاطره اینکه دستتو بگیره...
هر شب درانتهای شب نگرانیهایت را به خدا واگذار کن و آسوده بخواب. به هر حال او در تمام شب بیدار است ...
تشکرشده 22 در 18 پست
سلام دوستان خیلی ممنون از همدردی هاتون
خیلی دلم گرفته دیگه حال راه رفتن نفس کشیدن هم ندارم هیچ چی جز آه و افسوس خوردن برام نمونده کارم شده قرص خوردن و خوابیدن و تو فضا بودن اونایی که منو میشناسن میگن درسو ویل کن برو پیش خونوادت تو خوابگاه همه سعی می کنن راهنماییم کنن دیگه دارم دیوانه میشم خیلی دوست دارم مثه قدیما درس بخونم سرشار ازاعتماد به نفس باشم دیگه خسته شدم از بس روزها واسم تکراری شدن دارم از زنده بودنم عذاب میکشم همیشه به خاطر دیگران باید سکوت کنم همیشه به خاطر معلولیتم بزنن تو سرم
یک ماهی میشه تحت نظر مشاور بالینیم به خاطر استرس و مشکلات روحی و درسم اما به هیچ جایی نرسیدم جز نابود شدنم خیلی پیر شدم شکسته شدم دیگه دختر 20 ساله نیستم شدم 30 40 ساله
اصلا حالم خوب نیست التماس دعا دارم
تشکرشده 281 در 126 پست
بهاره جان چرا عزیزم؟ چرا دوست خوبم ؟ معلولیتت اصلا مهم نیست. مهم افکارته. متاسفانه تو جامعه ما فرهنگ خیلی چیزها جا نیفتاده. از این نظر درست می گی.
ولی بهت حق نمی دهم. عزیزم تو اگه خودت هم بخوای قبول کنی که چون معلولیت داری پس نباید شاد زندگی کنی چون مردم جور دیگه نگاهتت می کنند پس مردم حق دارند!!!!!!!!!!!
دوست من به خدا توکل کن. اونو که فراموشش نکردی ؟ واسه چی قرص می خوری ؟ چرا از خودت بریدی ؟؟؟ دوست خوبم همه چی رو به خدا بسپار. می دونم الان ناراحتی . غصه داری ولی اگه همه چی رو به دست خودش بسپاری مطمئن باش همه چی درست می شه.
به خدا توکل کن عزیزم .
بهاره جان خیلی باهات حرف دارم الان باید بروم ولی دوباره می یام دوست گلم
روی هر پله که بایستی خدا یک پله ازت بالاتره. نه به خاطر اینکه خداست. به خاطره اینکه دستتو بگیره...
هر شب درانتهای شب نگرانیهایت را به خدا واگذار کن و آسوده بخواب. به هر حال او در تمام شب بیدار است ...
تشکرشده 22 در 18 پست
سلام نازنین عزیز ممنونم از همدردیات وقتی میبینم دوستان مهربونی مثل شما دارم واقعا به زندگی امیدوار میشم
منتظر حرفات هستم عزیزم
تشکرشده 22 در 18 پست
سلام دوستان خیلی اوضاع ریخته به هم واسم دعا کنید دارم دیوانه میشم خیلی حال روحیم خرابه الان امتحان میان ترم دارم اما نتونستم مشهد بمونم اومدم خونه از همه چیز عقب افتادم حالم همش بده تا میتونید واسم دعا کنید از همتون خواهش می کنم
تشکرشده 22 در 18 پست
با سلام
روزی که میخواستم مشکلمو در این سایت مطرح کنم نحوه ی آشناییمو با دوستم رو بیان نکردم مسئله ایی که الان داره له ام میکنه کاش اول بیشتر دقت میکردم
امروز میخوام از ب بسم الله شروع کنم و از همگی کمک میخوام
روزی که اومده بودم خوابگاه جدید تمایلی نداشتم در اتاقی که واسه من در نظر گرفته بودند باشم اما کم کم با بچه ها انس گرفتم دیری نگذشت که تقریبا با همه دوست شدم البته من آدمی هستم زیاد توی کار بقیه دخالت نمی کنم بیشتر سرم مشغول کار خودم است اکثرا تو خوابگاه نمی موندم دوست داشتم پیش دوستان قدیمیم باشم اما ناچار بودم بیام مشهد به خاطر مشکلات پا و رفت و آمدم به دانشگاه
من 5سال بود که یکی رو تو مشهد دوست داشتم که بنا به دلایلی رابطه مو باهاش بهم زدم یک ماهی با کسی نبودم (البته ارتباطم تلفنی بود) یکی از هم اتاقی هام منو با دوست دوست پسر 3سالش آشنا کرد که اون دانشجوی شمال بود و من باز هم فقط ارتباط تلفنی داشتم تا اینکه یه شب دوست دوستم زنگ زد به دوستم منم گوشیو گرفتم احوال پرسی کردم که اونم از صدام خوشش اومده بود دوستم گوشی نداشت دوستش به خط من زنگ میزد و با هم صحبت می کردند البته همیشه دعوایی بودند دعواهای بد بد می کردند البته دوستم خیلی زود عصبانی میشد همیشه تو خوابگاه جروبحث داشت با همه
با دوستش که دعواش میشد همیشه منو واسطه میکرد تا با دوست پسرش صحبت کنم راضیش کنم برگرده یه شب زنگ زدم خیلی باهاش حرف زدم که بیشتر شرایطشو درک کنه بیشتر بیاد دیدنش برن بیرونو این حرفا البته دوستم گفته بود تو مدت 3سال هیچ وقت کافی شاپ رستوران پارک حتی حرم هم باهاش نمیره میگفت میترسه مارو با هم بگیرن
خلاصه انقد باهاش حرف زدم تا دوستش راضی شد دوباره بهش زنگ بزنه اما من هیچ وقت مشکلی که بین اون دو تا بود رو کامل نمی دونستم دوستم میگفت پدرش واسه وصلتمون راضی نیست اینا اعصابمو می ریزه به هم
چند وقتی گذشت دیدم دوستش به من گوشیم میزنگه ازم کلی التماس می کنه تا باهاش حرف بزنم میگفت حرفات آرومم میکنه یا پشت تلفن کلی قربون صدقم می رفت خیلی دوست داشتم موضوع رو با دوستم مطرح کنم البته چون اخلاق خیلی تندی داشت و من همیشه می ترسیدم هیچ وقت جرات نکردم که کاش می گفتم حتی موضوع رو با دوست خودم که با دوست اون مثه برادر بودن مطرح کردم که اون گفت اونارو ویل کن 3ساله با همند کاریی جز دعوا ندارند یه روز دوستم غذای مورد علاقه دوستش رو دوستش رو درست کرده بود میخواست بره شهرشون که شهر دوست پسرش بین راهشون بود اونم ببینه البته چند هفته ایی بود به دوستش گفته بود به خط من نزنگه چون بحثمون شده بود که همون روز عصر گوشیم زنگ خورد دوستش پشت خط بود گفت چقد توی این هفته دلم واسه صدات تنگ شده بود اما نتونستم زنگ بزنم غرورم نمی ذاشت چون من باش بد برخورد کرده بودم که من گوشیو دادم دست دوستم گفتم دوستته اونا صحبت کردند و دوستم گفت ساعت 6بهش بزنگ بگو بیاد بلوار من میرسم اونجا گفتم باشه که بش زنگ زدم گفتم دیدم خونه خوابیده باز کلی نصیحتش کردم گفتم اون با هزاران امید زحمت کشیده به خاطر تو اون وقت نمی خوای بری اونم گفت میرم فقط به خاطر تو موقعی که اومد از پیشش بهم زنگ زد گفت با هم کلی دعوامون شده فرستادمش شهرشون کلی بام حرف زد گفت ازش از رفتاراش خسته شدم من هیچ وقت بهش قول ازدواج نداده نخواهم داد چون من اگر بمیرم با اون ازدواج نمیکنه ما به هم نمی خوریم و کلی از این حرفا
میگفت بیشتر میخوام بات صحبت کنم سرشار آرامشی منم گفتم باشه فکر نمی کردم وابستگی بوجود بیاره چون من با دوستش دوست بودم که جای برادرش بود و اون دوست دوستم بود شبا از ساعت 11 زنگ میزد تا 4 5 6 صبح که اکثرا من میخواستم بخوابم تا اینکه دوستم از شهرش اومد و اون باز هم میخواست با من حرف بزنه گفتم الان دوستت اینجاست با اون حرف بزن کلی التماسم میکرد اول زنگ میزد به اون یه 10 دقیقه ایی حرف میزد و تا صبح با من صحبت می کرد کم کم خواست منو ببینه گفتم تنهایی نمیام کلی اصرار کرد اما حریفم نشد یه روز اومده بود مشهد گفت میام دانشگاه دنبالت گفت نه بیا خوابگاه ما دو تاییمون میام که البته قبلا هم چند باریی خواسته بود باهاشون بیرون برم که من نرفتم البته خیلی کم مشهد میومد مواقعی که کار داشت مثلا هر 15 روز یا ماهی یه بار میومد تا شبی که باهاشون رفتم بیرون اون که منو دید از من خوشش اومد گفت میخوام مال خودم باشی دیگه نمیخواد با دوستم صحبت کنی دوتا خطمو عوض کردم یه جورایی منم وابسته شده بودم و ازش خوشم اومده البته خیلی تلاش کرد تا دلم لرزید تقریبا چند ماهی روم کار کرد دیگه کم کم دیدار دو نفر داشتیم دیگه کاملا رابطه اش با دوستش کمرنگ شده بود که گهگاهی من بهش اصرار میکردم بش بزنگه گفت خونوادتو راضی کن برو خواستگاریش که همیشه ناراحت میشد میگفت تو منو دوست ندارم اما من بعد از خدا من تورو می پرستم خوانودش از دوستی ما خبر داشتن کم کم از علاقه اش هم مطلع شدند که البته با مخالفت شدید پدرش سر اختلاف مذهبی و معلولیت من روبه رو شد ما اینجوریی با هم آشنا شدیم البته با دوست قبلیش رابطه جنسی داشته البته به اصرار خود دوستش
دوستش بهش گفته من قبل از تو با کس دیگه ایی رابطه داشتم و الان دختر نیستم بهش میگه یه وقت جور کن بیام خونتون با هم باشیم که اینم جور میکنه میگه تا اومد تو اتاق من یه گوشه ایی دراز کشیدم اما اون کاملا خودشو لخت کرده و با کاراش منو وسوسه کرده که تمایل نشون بدم که من بهش نزدیک شدم و بعد فهمیدم که دختر بوده که خودش گفته چون این تنها راهی بوده که میتونستم به دستت بیارم تا همیشه مال من باشی از اون شب همیشه میخواستم مشکلشو حل کنم خیلی در مورد ازدواج باهاش فک کردم که دیدم اخلاقمون با هم جور در نمیاد و من هیچ وقت بش قول ازدواج ندادم همیشه میگفتم نمی خوامت اما زجه ها و گریه هاش نمی ذاشت برم همیشه دلم واسش میسوخت
تا اینکه ترم جدید آغاز شد و دوستم باز اومد هم اتاقیم شد البته دوستش برا دیدن من همیشه مشهد بود الانم که باباش اونجا بستریه ما همیشه با هم بودیم و من این مدت خیلی اعصابم به خاطر درسام خورد بود کارم فقط قرص خوردن و به خودکشی فکر کردن بود همیشه میترسیدم از روزی که دوستم بفهمه من با دوستش دوست شدم البته همیشه یه عالمه دروغ میگفت مثلا تا منو دید شروع کرد از ماجرا خواستگاری دروغینو این حرفا که ما قراره ازدواج کنیم اون فکر میکرد منم مثه بقیه بچه ها از دروغاش بی خبرم البته چند مدت بود که زیر نظر مشاور دانشگاهشون میخواست فراموشش کنه که اون شب این اتفاق افتاد من عصر چند تا قرص خوردم چون خوابم نمیبرد کسی تو اتاق نبود شب ساعت هایی 10 اینا بود که همه دور برم بودن که منو ببرن دکتر از طرفی دوستم پشت خطم بود گفت میام میبرمت بیمارستان که دوستام حاضرم کردند البته من هیچی یادم نمیاد حواسم نبود که نذارم دوستم بیاد دم در که اونم اومد دوستشم جلو در منتظر من بود تا اینو دید اون از جلومون رفت چهار راه بعدی بم زنگ زد چرا اینو آوردی منم حواسم نبود گفت شما برید تا این بیاد دوستم از بالای درخت میبینه که من با اون رفتم من حالم خیلی بد بود وقتی برگشتم دیدم همه چی خراب شده شب تو اتاق بچه ها خوابیدم دوستم فقط گریه میکرد و میپرسید چرا خیانت؟ من هیچی نگفتم وسایلمو جمع کردم به هیچکی نگفتم و اومدم شهرمون که دوستش زنگ زد گفتم من واسه همیشه رفتم گفت کجایی گفت ثانی ثانیه دارم ازتون دور میشم از پشت تلفن زار میزد میگفت پیاده شو الان میام دنبالت میگفت پس من چی؟ منم یه قسمت قضیه ام چرا منو عشقمو نمی بینی خیلی بد گریه میکرد می گفت به دستو پات می افتم ولی برگرد دلم کباب شد چون منم دوستش داشتم بهش گفتم مشکلتو با بقیه حل کن بعد از طریق خونوادت اقدام کن گفت همه چیو درست می کنم اینم الان خفه اش میکنم که وقتی برگشتی اثری ازش توی خوابگاه نباشه که من کوتاه نمی اومدم الان خونه خودمونم اما به خونوادم نمی تونم بگم موندم چه کار کنم یکی از دوستام که در جریان همه چی هست بم زنگ زد گفت دوستم با دختر داییش از این خوابگاه رفتند از طرفی خیلی عذاب وجدان دارم چون دوستم همیشه هوامو داشت اما منم به خدا قصدم فقط خیر بود که اینجوری شد
الان موندم چه کار کنم از طرفی اصرارهای این از طرفی هم این موضوع کاملا تحت فشارم میدونم از اول اشتباه کردم اما الان نمیتونم فراموشش کنم کمکم کنید
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)