به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 22 , از مجموع 22
  1. #21
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    جمعه 29 شهریور 92 [ 20:28]
    تاریخ عضویت
    1391-6-26
    نوشته ها
    83
    امتیاز
    982
    سطح
    16
    Points: 982, Level: 16
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class500 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    121

    تشکرشده 135 در 54 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دروووود
    دوست عزیزم میدونم سخته من مثل شما خیلی دیدم.
    اروم اروم شروع به فراموش کردن بکن باور کن اگه بخوای میشه. سخته. زمان بره . ولی وقتی فراموش کردی به ارامش می رسی.
    از خدا میخوام کمکت کنه.
    فقط یه چیزی یادت باشه به گذشته های تلخت خیلی فکر نکن. من که این کار رو می کنم. اوایل نمیشد ولی اونقدر روی خودم کار کردم که الان راحتتر می تونم با این قضیه ها کنار بیام.
    برو خدا رو شکر کن حداقل یه مراسمی داشتید خیلی ها که همیشه حسرت این مراسم نگرفته رو می خورن .
    بدرووووود

  2. #22
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 تیر 92 [ 15:49]
    تاریخ عضویت
    1392-3-25
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    148
    سطح
    2
    Points: 148, Level: 2
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    9

    تشکرشده 12 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون از همدردیاتون دوستای خوبم. وقتی پیت های شمارو میبینم خیلی جون میگیرم و حس خوبی بهم میده.
    همسرم پدر نداره. همه ه تنها بود. خداییش از نظر مالی برام کم نذاشت جز سفره عقد که نگرفتیم چون همه پولش تموم شده بود.
    من همسرمو خیلی دوست دارم. اون خیلی مرد خوبیه. خوش اخلاق و خوش تیپ و خوشکل و احساساتی. شاید از محبت زیادشه که انتظارم ازش نسبت به خودم بالا رفته.
    میدونم دوستان من مشکلات خیلی بزرگتر و مهمتری توی زندگیاشون میخورن . مشکل من بچگانه است. ولی خوب اینم یه چیز رو مخیه دیگه. اینبار که یادش افتاده بودمو ناراحت بودم اصلا راجع به اون قضیه حرفی نزدم. درواقع میتونم بگم اصلا باش حرف نزدم. هر سوالیم میپرسید با سرم جوابشو میدادم و خیلی دوست نداشتم نگاهش بکنم چون بیشتر ازش میرنجیدم. روی خانوادش فوق العاده حساس شدم. خانواده خوبین و منو خیلی دوست دارن ولی خوب هرچی باشه خانواده شوهرن و خواه نا خواه حساسیت ها زیاد میشه. به حرفاشون و عکس العملاشون حساس شدم.
    الان حالم بهتره. خدا کنه بد نشم دوباره.


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وقتی ناراحتم به سختی می تونم حرف بزنم(دوستان قدیمی لطفا باهام صحبت کنید)
    توسط ستاره آشنا در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 مهر 97, 23:46
  2. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 بهمن 96, 14:47
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 19 مهر 94, 23:08
  4. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 11 آبان 93, 00:32
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 30 فروردین 92, 11:55

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:03 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.