درست میگید فرشته مهربون...
من واقعا تا قبل از این با همچین آدم سمجی برخورد نداشتم...قبلا اگه به کسی میگفتم قصد ازدواج ندارم میگفت باشه پس ببخشید مزاحم شدم و میرفت پی کارش...من فکر کرم اینم اینجوریه ولی واویلاااا...
اصلا حرفاش یادم میاد دلم میخوام بکشمش...میگفت نه اینجوری نمیشه من باید با بابات حرف بزنم تا اون تورو راضیت کنه!!!!...(ینی دلم میخواست با بابام حرف میزد تا یکی از بابام میخورد سه تا از دیوار:mad:)
اصلا کاش لال میشدم ازش کمک نمیخواستم...امیدوارم هر چه زودتر یه دختری چیزی پیدا کنه...هر چند الان دیگه هیچ راه ارتباطی با من نداره...البته منم به مامانم گفتم که ایملمو دادم که باهاش حرف بزنمو بعدش اوجوری شد...اونم دعوام کرد که این کارو کردم ...منم واقعا پشیمون شدم ولی خب اصلا فکرشو نمیکردم اونجوری شه:(
علاقه مندی ها (Bookmarks)