سلام دوستای خوبم
خیلی دلم گرفته خیلی زیاد. همونطور که گفته بودم خواهرم داره ازدواج میکنه. من راجع به ازدواجش هیچ نظری ندادم که کسی برداشت بد نکنه. هرچند که پدر و مادرم هم از خواستگارش خوششون نمیاد و میگن هم سنش کمه هم اینکه کار و شغل مناسبی نداره ولی بدشون نمیاد خواهرم ازدواج کنه چون سنش بالا رفته. دیشب مامانم نظرمو پرسید منم گفتم من هیچ نظری نمیدم ولی حرف تو حرف پیش اومد و مامانم گفتن طرف لیسانسه خوبه دیگه منم گفتم چه فایده شغل درست درمونی که که نداره منظورم این بود که خواهرم حیفه چون همه جوره ازش سره. ولی مامانم برگشت گفت تو داری از حسودی میمیری
با این حرفش خیلی دلم شکست و خیلی ناراحت شدم ولی نشستم براش توضیح دادم گفتم آدم به چیزی که نداره حسودی میکنه آخه من به چه چیز اونا میخوام حسودی کنم من 4 سال از خواهرم کوچیکترم ولی خونه داریم که اونا نداارن ماشین داریم که اونا ندارن من و شوهرم شغل دولتی داریم که اونا ندارن تمام کارهای عروسیمونو جور کردیم و داریم تاچندماه دیگه میریم سر خونه زندگیمون که اونا هنوز عقدم نکردن از همه مهمتر شوهرم من تا حالا از کنار یه خلاف رد نشده (نه سیگار نه مشروب نه دختر) که اون آقا به گفته خودتون اهل همه ش هست حالا من به چی آخه میخوام حسودی کنم؟؟؟؟ گفتم من واسه همین نظر نمیدم واسه اینگه اگه از سر دلسوزی یه چیزی میگم شما میذارین رو حساب حسودی بر فرض هم من هیچکدام از اینارو نداشتم اصلا مگه بین خواهر و برادر و توی یک خانواده حسودی هست؟؟
بعد ازونم دیگه با مامانم صحبت نکردم ولی خیلی داغونم میدونم منظورش چی بود منظورش خانواده شوهر خواهرم بودن که از
خانواده شوهر من باکلاس ترن واسه همین خیلی از دستش ناراحتم. خیلی احساس تنهایی و افسردگی میکنم درسته که به قول شما دوستان، شوهرمو دارم و مدام سعی میکنم با اون باشم و خوش بگذرونم ولی ته دلم همیشه غمگینم یه کمبودی تو وجودم هست وقتی خانواده های دیگران رو میبینم که چطور دلسوزی میکنن وقتی مامان و خواهر دوستامو میبینم که چطور خودشونو به آب و آتیش میزنن ولی خواهر من نه توی مجلس خواستگاریم بود نه بله برون نه هیچوقت هیچ جا همراهیم کرد با خودم میگم کاش من جای دوستام بودم چقدر دلم خواهری میخواد که باهاش درد دل کنم چقدر دلم یه پدر و مادر فهمیده و مهربون میخواد....
علاقه مندی ها (Bookmarks)