مرسی:) اوهوم...
مرسی که جواب دادین دوستان خوبم. درست میگین.
این هر شب حرف زدن رو دوست ندارم. هر شب بهشون زنگ میزنه. طی روز هم همین طور. من که دخترم اینطوری نیستم.
سعی می کنم بی تفاوت باشم که جبهه نگیره و بدتر نشه.
.
احساس می کنم نسب به اون اوایل به خانواده اش وابسته تر شده. :( همه چیز ناراحتم می کنه. هر حرف اون ها.
رابطه ی دو نفره مون خوبه. ولی بازم تو بهترین لحظه ها یاد اون ها میافته.
میریم گردش بهمون خوش بگذره موقع برگشتن میگه آدم پدر و مادرش که نباشن غریبه! پدر و مادرم تکیه گاه من هستن.
میگم کجا تکیه گاهت بودن؟ تو چه شرایطی؟ چه وقت کمکت کردن آخه؟ اون ها که شاید اگر هم بخوان کمکی کنن تو نمی ذاری! (که نمی خوان!)
(حتی بهشون نمیگه مشکلی داره که مبادا فکرشون ناراحت بشه چه برسه به اینکه کمک بخواد! )
گفتم اینارو ولی خب با یه لحن و جمله های خوبی که دعوا نشد. من به خدا توقعی از اونا ندارم ولی آخه اونا هر چیزی هستن غیر از تکیه گاه!
.
می دونم که شوهرم مرد حسابگریه. عاشق نیست. دودوتا چهارتا رو در همه لحظه های زندگیش داره. منفعت خودش رو در همه شرایط در نظر میگیره. با همه همین طوره. محبتش از ته دل نیست. با هیچ کس. خودش رو میخواد بالا بکشه. نامرد نیست ولی اگر بتونه از دیگران استفاده ای کنه کوتاهی نمی کنه!
گاهی احساس می کنم وابسته به پدر و مادرش نیست فقط برای نمایش جلوی من و اینکه حساب کار دستم بیاد اینطوری می کنه:( چون سیاست داره.
بیشتر از اون ناراحتم. از این که من صادقانه دوستش دارم. خانواده اش رو دوست دارم. اما دوست داشتن از اون ها ندیدم.
.
هر شب تلفنی با مادرش و پدرش و هر کی خونشون باشه حرف می زنیم. شاید منظور از این کار احترام به اون ها باشه.
پس چرا خودش هر شب با مادر و خانواده من حرف نمی زنه!
.
یه زمانی اگه می گفتم تو خونه کمکم کن می گفت می خوای گربه رو دم حجله بکشی!!!!!!!!!
حالا وقتی بهش محبت می کنم ( من یا حتی خانواده ام)، وقتی کنار من خیلی بهش خوش می گذره فکر می کنه مبادا من می خوام اونو از خانواده اش جدا کنم! مبادا من دارم خرش می کنم! و سریع از اونا حرف می زنه. می ره تو خودش. حرف نمی زنه. میره به اونا تلفن می کنه.
.
ببخشید که طولانی شد ولی باور کنید که بی خودی حساس نشدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)