ممنونم از یلدا و شیدای عزیز...
یلدا جون من تموم پست های تایپیکت رو خوندم...منم دقیقا همین افکار داره عذابم میده که:
نکنــه اشتباه کردم و کار و ادامه تحصیل رو به این آقا(که از بعضی لحاظ واقعا خوب بودن)ترجیح دادم....
نکنــه بعدها اونجور که باید و شاید نتونم به اون جایگاهی که تو زمینه شغلی و تحصیلی میخوام برسم ....اونوقته که من میمونم با یه دنیا حسرت و پشیمانی که چرا اینقد رو درس و کار تاکید کردم
البته یه چیزی رو داخل پرانتز میگم...
(حالا که دارم فک میکنم میبینم اخرش زندگی هستش که واسه ما میمونه ...البته کار و تحصیلم مهمه اند!اما نه در حدی که بشه به مسئله ازدواج بی تفاوت بود...مثلا بگیم من تا فوق لیسانس نگیرم و کار خوب پیدا نکنم ازدواج نمیکنم...به فرض دکترا هم بگیرم آخرش که چی؟!کلی سر این لیسانسه دلمون خون شده از این مملکت تا بخوایم فوق و دکترا بگیریم که پیر شدیم دیگه...اما از لحاظ کاری...یجورایی به اون آقا حق میدم,چون واقعا زمــونه خراب شده,خود داداش من میگه که تو محل کارمون خانوم هم هست با اینکه خیلی سرسنگین هستند و با متانت رفتار میکنند اما خیلی وقتا این مردای اداره شون پشت سر همون خانوما کلی حرف میزنند...وقتی این آقا بهم میگه من توانایی اینو دارم که خودم به تنهایی از پس هزینه های زندگی بربیام این نشون میده که عرضه ی چرخوندن زندگی مشترک رو دارن...این نشون میده که اون آقا به استقلال مالی رسیده...(البته یه پشتوانه خوبی مثل برادر دارند ایشون که خیلی کمکش میکنه این آقارو تو کارها...))
یه وقتایی دودل میشم که هی میخوای درس بخونی که چی؟!از وقتی که چشماتو باز کردی داشتی درس میخوندی...تحصیل کیلو چنده؟!اونم تو این مملکت....کار کیلو چنده؟!سری که درد نمیکنه رو دستمال نمی بندند...وقتی یکی بهت میگه من میتونم تامینت کنم...پس دیگه دنبال چی هستی...
برو زندگیتو بساز و از زندگی لذت ببر....
....هرچند دیگه همــه چی تموم شده...میخــوام دنیامو بسازم...همین
(شاید بگید بین حرفات تناقض وجود داره...آره درست فک کردید...اما این یه تناقضی هست بین افکار و رویاهام با راهی که قراره امروز شروع کنم به رفتنش...)
:)
علاقه مندی ها (Bookmarks)