به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 25 , از مجموع 25
  1. #21
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 مرداد 92 [ 20:36]
    تاریخ عضویت
    1392-3-07
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    140
    سطح
    2
    Points: 140, Level: 2
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان

    من پسری 27 سله هستم شاغل در زمینه چا و تبلیغات، به دلیل نوع فعالیت شغلی با فراد زیادی در ارتباط هستم چه خانم و چه آقا. مدتیه که نسبت به خانمی 24 ساله علاقه پیدا کردم که 2 سالی میشه می شناسمش و ارتباطات اجتماعی و کاری زیادی باهم داشتیم. ایشون خانومی باوقار، تحصیل کرده، باهوش پر جنب و جوش و خیلی خومونی هستند. بعد از چندماهی که از آشناییمون میگذشت ایشون شروع کرد منو به اسم داداشی صدا کردن، او خیلی از کارها ازم کمک میگرفت و من هم خدای بالای سرم میدونه بدون هیچ چشم داشتی هر کاری از دستم بر میومد واسش انجام دادم و خیلی روابط خوبی داریم. حتی چند بار واسش خواستگار اومد و از من میخواست نظر بدم و راهنماییش کنم.(البته به همه جواب رد داد) راستش من تا حالا با هیچ خانومی رابطه عاطفی برقرار نکردم. با خانم های زیادی رابطه داشتم و لی هیچ وقت احساسی بهشون نداشتم. ولی مدتیه نسبت به این خانم احساس خوبی پیدا کردم. در مورد عشق و علاقه و فرق اون با هوس هم مطلب زیاد خوندم از جمله در این سایت که نشانه هایی از هوس در علاقم ندیدم. همش نگران اینم اگه در مورد حسم بهش بگم باهام قطع رابطه کنه و دیگه باهام دوست نباشه. حالا از شما دوستان عزیز راهنمایی میخوام که در کل دلیل داداشی گفتن یه دختر با این شرایط چی میتونه باشه و چطوری میتونم علاقه خودم رو بهش نشون بدم.

    پیشاپیش از راهنمایی تون ممنونم.

  2. #22
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 دی 94 [ 16:21]
    تاریخ عضویت
    1392-2-27
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    2,108
    سطح
    27
    Points: 2,108, Level: 27
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 42
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    20

    تشکرشده 41 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    از راه دور به تو عشق می ورزم تا دیگر این فاصله ها را احساس نکنی...

    داستان عاشقانه و غمگین ..آخه چرا حرف دلمونو نمیگیم..


    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو
    “داداشی” صدا می کرد .
    به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
    اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
    بهم گفت:
    ”متشکرم”.
    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
    من عاشقشم.
    اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
    تلفن زنگ زد.
    خودش بود .
    گریه می کرد.
    دوستش قلبش رو شکسته بود.
    از من خواست که برم پیشش.
    نمیخواست تنها باشه.
    من هم اینکار رو کردم.
    وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. . بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و
    خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:

    ”متشکرم ” .
    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
    ”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
    من با کسی قرار نداشتم.
    ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه
    باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون
    ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

    آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
    به من گفت:
    ”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
    یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
    من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
    ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
    تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.


    نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
    با مرد دیگه ای ازدواج کرد.


    اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
    ”تو اومدی ؟ متشکرم”
    سالهای خیلی زیادی گذشت.
    به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران
    تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

    ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من
    اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.
    من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …ای کاش این کارو میکردم...!




    - - - Updated - - -

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو“داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
    اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
    بهم گفت:
    ”متشکرم”.
    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
    من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
    تلفن زنگ زد.
    خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش.نمیخواست تنها باشه.من هم اینکار رو کردم.
    وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. . بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و
    خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:”متشکرم ” .
    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
    ”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
    من با کسی قرار نداشتم.
    ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه
    باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
    به من گفت:
    ”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
    یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
    من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
    ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
    تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.


    نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
    با مرد دیگه ای ازدواج کرد.


    اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
    ”تو اومدی ؟ متشکرم”
    سالهای خیلی زیادی گذشت.
    به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران
    تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و مناینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …ای کاش این کارو میکردم...!



    - - - Updated - - -

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو
    “داداشی” صدا می کرد .
    به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
    اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
    بهم گفت:
    ”متشکرم”.
    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
    من عاشقشم.
    اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
    تلفن زنگ زد.
    خودش بود .
    گریه می کرد.
    دوستش قلبش رو شکسته بود.
    از من خواست که برم پیشش.
    نمیخواست تنها باشه.
    من هم اینکار رو کردم.
    وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. . بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و
    خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
    ”متشکرم ” .
    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
    ”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
    من با کسی قرار نداشتم.
    ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه
    باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون
    ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
    آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
    به من گفت:
    ”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
    یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
    من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
    ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
    تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.


    نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
    با مرد دیگه ای ازدواج کرد.


    اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
    ”تو اومدی ؟ متشکرم”
    سالهای خیلی زیادی گذشت.
    به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران
    تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
    ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من
    اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.
    من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …ای کاش این کارو میکردم...!

  3. #23
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 03 مهر 94 [ 16:31]
    تاریخ عضویت
    1391-10-27
    نوشته ها
    991
    امتیاز
    7,073
    سطح
    55
    Points: 7,073, Level: 55
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    2,771

    تشکرشده 1,881 در 749 پست

    Rep Power
    112
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ster نمایش پست ها
    سلام دوستان

    من پسری 27 سله هستم شاغل در زمینه چا و تبلیغات، به دلیل نوع فعالیت شغلی با فراد زیادی در ارتباط هستم چه خانم و چه آقا. مدتیه که نسبت به خانمی 24 ساله علاقه پیدا کردم که 2 سالی میشه می شناسمش و ارتباطات اجتماعی و کاری زیادی باهم داشتیم. ایشون خانومی باوقار، تحصیل کرده، باهوش پر جنب و جوش و خیلی خومونی هستند. بعد از چندماهی که از آشناییمون میگذشت ایشون شروع کرد منو به اسم داداشی صدا کردن، او خیلی از کارها ازم کمک میگرفت و من هم خدای بالای سرم میدونه بدون هیچ چشم داشتی هر کاری از دستم بر میومد واسش انجام دادم و خیلی روابط خوبی داریم. حتی چند بار واسش خواستگار اومد و از من میخواست نظر بدم و راهنماییش کنم.(البته به همه جواب رد داد) راستش من تا حالا با هیچ خانومی رابطه عاطفی برقرار نکردم. با خانم های زیادی رابطه داشتم و لی هیچ وقت احساسی بهشون نداشتم. ولی مدتیه نسبت به این خانم احساس خوبی پیدا کردم. در مورد عشق و علاقه و فرق اون با هوس هم مطلب زیاد خوندم از جمله در این سایت که نشانه هایی از هوس در علاقم ندیدم. همش نگران اینم اگه در مورد حسم بهش بگم باهام قطع رابطه کنه و دیگه باهام دوست نباشه. حالا از شما دوستان عزیز راهنمایی میخوام که در کل دلیل داداشی گفتن یه دختر با این شرایط چی میتونه باشه و چطوری میتونم علاقه خودم رو بهش نشون بدم.

    پیشاپیش از راهنمایی تون ممنونم.
    سلام دوست عزیز
    به قسمت انجمن ها برید و وارد انجمن مربوط به سوال خودتون بشید. بعد گزینه موضوع جدید رو بزنید و سوالتون رو اونجا کپی کنید. الان شما در تاپیک فرد دیگه ای هستید و کسی نمی تونه کمکتون کنه .
    اگر نتونستید بگید که لینک مربوطه رو براتون بذارم.
    عنوانتون رو هم کلی ننوسید.

  4. #24
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 27 فروردین 93 [ 14:31]
    تاریخ عضویت
    1392-2-22
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    851
    سطح
    15
    Points: 851, Level: 15
    Level completed: 51%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 18 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    طرز برخورد صحیح با دوست پسر

    روم نمیشه از دوستام بپرسم ولی نمیدونم وقتی دو نفر با هم در ارتباط هستن اگه خیلی هم خوب باشند بالاخره دو نفر از جنس مخالف طبیعی است بعد از چند ماه صمیمی بشن و از بوس و... گفته بشه.اگه طرف مقابل از بحث ازدواج فرار کنه باید هر نوع ارتباط رو باهاش کات کرد.اقایی ک از کلاس با هم اشنا شدیم من واقعا سعی کردم به ایشون احترام بذارم و حرمتها رو نگه دارم اما اون الان هر از گاهی به خاکی میزنه ولی مخالفت میکنم(جواب نمیدم)دیگه هیچی نمیگه تا ی روز دو روز بعد ی سوال کاری میپرسه راستش خودمم بهش عادت کردم ولی میترسم وارد رابطه احساسی بشم هیچ تجربه ای هم ندارم.من 25 ایشون 32 سامون هست ولی اون اینگار فقط عادت کرده بمن .دلم میخواد با یکی باشم ولی نمیخوام اشتباه کنم اونم توی این سن.

  5. #25
    Banned
    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 تیر 92 [ 18:06]
    تاریخ عضویت
    1392-3-01
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    215
    سطح
    4
    Points: 215, Level: 4
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 27 در 21 پست

    Rep Power
    0
    Array
    داداشی .شوخی شوخی ازش بپرس مثلا بگو جوری که ناراحت نشه.اگه یه پسری عین من بیاد خواستگاریت قبول می کنی .زیر زبونش رو بکش .اگه می خوایش شل بجنبی از دست رفته ها از ما گفتن بود


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:25 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.