دوست عزیزم ناامید نباش خدا اون بالا خودش هوامونو داره خودش گفته درهنگام مشکلات از نماز دعا و صبر کمک بگیرید
ما هم چون دخترای خوبی هستیم فقط میگیم چشم
آفرین ممنونم که برای حرفم ارزش قائل شدی و غذا خوردی نوش جونت از این به بعد حتما حتما مرتب غذاتو میخوری و دوش گرم میگیری عزیزم تو وظایف خودتو نسبت به تن و جسم و روح خودت انجام بده تا خدا هم کمکمون کنه
عزیز دلم قصه زندگی من اینقدر تلخه که میخوام ازش فرار کنم
خیلی وقتا خواستم یه تاپیک باز کنم و قصه زندگیمو بگم ولی بیخیالش شدم
ولی چون برام خیلی عزیزی بهت میگم تا غصه خودت یادت بره
مشکل اصلی زندگی من و شوهرم دخالتهای بیش از حد مادر شوهر و دهن بین بودن شوهرم ونداشتن استقلال و ثبات و دست بزن
شوهرم بود البته به همه اینا باید بی تجربگی منم اضافه بشه
من با شوهرم به صورت سنتی ازدواج کردیم و من از شهر ه و اونا از شهر ک همشهری نبودیم و اختلاف فرهنگی داشتیم
از روز عقد اختلاف شروع شد جشن عقد تو شهر ما بود همه هزینه هاش به پای پدرم و به خواسته خود خانواده شوهر سابقم اونا فامیلاشونو به جز یه خاله نیاوردن و گفتن ما تو شهر خودمون مراسم میگیریم
و کل کادو های عقد از فامیل های من بود ولی هنوز مراسم کادو گرفتن تموم نشده بود که مادر شوهر و خواهر شوهرم از خواهرم پول و سکه ها رو میخواستن و گفتن آدم مالشو سفت میچسبه دیگرانو دزد نمیکنه فکر شو بکن سر سفره عقد این حرف و زدن من گفتم اجازه بدید بعدا حالا فامیل های دور هنوز کادو رو ندادن من نمی خوام آلان کادو ها و سکه ها شمرده بشه که شوهرم دستش رو رو من بلند کرد وبا صدا جیغ خاله و خواهر که تو اتاق بودن دستش رو پایین نیاورد .
من احمق باید همونجا بهمش میزدم ولی از طلاق میترسیدم و به خودم گفتم میرم سر خونه زندگیم درستش میکنم
تو این 6 سال مادر شوهر از هیچ بدی در حق من کوتاهی نکرد همه جور تهمت دزدی زن خراب بودن مسخره کردن همه نوع دخالت .
با این وجود وقتی کسی تو زندگیمون دخالت نمیکرد زندگی خیلی خوبی داشتیم ولی باز دخالتها بعد از یه مدت کوتاه شروع میشد
فقط وضع مالیشون یکم از ما بهتر بود ولی مادر شوهرم خیلی راحت و در اوج تکبر میگفت تو خانوادهات اشغال در خونه ما هم نیستین پدرت فلان مادرت فلان خواهر و برادرت فلان
شوهرم هم یه لحظه با من یه لحظه با مادرش ونتونست این وسط رابطه رو مدیریت بکنه چقدر التماس کردم بریم مشاوره نمیومد
و آخرین دعوا وقتی بود که من و شوهرم اردیبهشت سال قبل یه سفر تا کیش رفتیم فکرشو بکن شوهرم وضع مالی خوبی داشت ولی تو این 6 سال کاری واسه من نکرد این سفر رو هم با هزار تا خواهش و تمنا قبول کرد همش کار داشت و تعادل رو بین کار و زندگیش برقرار نمیکرد
ما 5 روز رفتیمو برگشتیم چشمت روز بد نبینه حالا بیا و جواب مادر شوهر و خواهر شوهر رو بده که چرا رفتین چرا ما رو با خودتون نبردین
اولش شوهرم طرف من بود ولی بعد مادرش از حربه همیشگیش استفاده کرد که من آفتاب لب بومم زنت حالا حالاها زنده س و باهاش میری مسافرت ولی من چند وقت دیگه میمیرم اون وقت میزنی تو سر خودت که فایده نداره
حالا مادر شوهرم سالم سالم منم خیلی ناراحت شدم آخه اونا خودشون همه جا واسه مسافرت رفتن ولی تا ما میرفتیم حسادت میکردن
منم گفتم مامان مگه کسی از مرگ خودش باخبره از کجا کعلوم روز مرگ هر کسی کی میرسه و شوهرم هم با اونا شد یکی و اینبار جلوی اونا منو زد طوری که پرده گوشم پاره شد
فکرشو بکن بعداز 6 سال زندگی جلوی مادر شوهر و خواهر شوهرم کتک خوردم آخه چقدر خفت و خواری
نه اینکه اولین بار بود دست رو من بلند میکرد نه. ولی تو خونه خودمون بودیم وکسی شاهد شکسته شدن غرورم له شده شخصیتم نبود
ولی این بار احساس کردم با خاک تو کوچه شدم یکی
مادر شوهرم و خواهر شوهرم بارها تو این 6 سال بهم مگفتن تو از خونه بابات امید نداری بابات نون نداره بهت بده والا ما اینهمه بلا سرت آوردیم باید میرفتی پشت سرت رو هم نگاه نمیکردی
ولی دلم گیر بود شوهر رو دوست داشتم زندگیمو دوست داشتم اولین مرد زندگیم بود تا قبل از ازدواج با هیچ کس نه دوست بود نه حتی اصطلاحا تو دانشگاه دوست اجتماعی . هیچی هیچی
6 سال تو یه شهر غریب هزار تا بالا سرم اومد ولی خودم کشش دادم اگه من طلاق میخواستم شوهر همون شب عقد که سر کادو بحث شد گفت طلاقت میدم داده بود و عمرو جوونیم هدر نمی رفت من جرات طلاق رو نداشتم افسردگی گرفتم شنواییم کم شده حالا خرداد ماه باید برم پرده گوشم رو عمل کنم تمام موهام سفید شده ولی تو اینکارو رو با خودت نکن عزیزم
من آلان خیلی داغونم روح و روانم داغونه زمان لازمه تا خوب بشم . از بعد طلاق غگمین و دلتنگ میشم من واسه خودم یه زندگی مستقل داشتم ولی آلان با خواهر کوچیکم هم اتاق شدم. دلم خیلی تنگ میشه ولی دیگه استرس ندارم اضطراب ندارم من همه تلاشم و کردم
اون خیلی راحت به من میگفت تو و خانوادهات در حد من نیستی
بعد از 6 سال برگشتم تو شهر خودم ولی انگار با شهر خودم غریبه ام آخه من به اونجا عادت کرده بودم.
هر وقتم دلم بگیره تو تنهایی گریه میکنم دعا میخونم نماز حاجت میخونم. ولی با خواهر برادرام میگم میخندم حفظ ظاهر میکنم بعضی وقتا میرقصم تا بار اضافی رو دوش خانوادم نباشم . من مطمئنم خدا کمکم میکنه مطمئنم تو هم میتونی شاد زندگی کنی فقط باید بخوای و سعی کنی تا بشه
ببخشید طولانی شد ولی اینا که نوشتم فقط یه سر سوزن از جریان زندگیم بود هر بار که بحثی تو زندگیم پیش میومدم شوهرم و خانوادش از قضیه سر عقد شروع میکردن و همه گذشته رو به موضوع جدید وصل میکردن تازه همش هم حق رو به خودشون میدادن اینم یادم رفت بگم شب عقد کادوهارو از مامانم گرفتن بردن شهر خودشون ولی ما بازم رومون نشد بگیم تا دعوا نشه ولی هیچ فایده ای نداشت . ای خدا چقدر دلم پره اگه میشد 1000 صفحه مینوشتم
خدا بزرگه من به خدا امیدوارم خدایی که به همه چیز تواناست
زندگی ،خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ،تنهائی ست
- - - Updated - - -
دوست عزیزم ناامید نباش خدا اون بالا خودش هوامونو داره خودش گفته درهنگام مشکلات از نماز دعا و صبر کمک بگیرید
ما هم چون دخترای خوبی هستیم فقط میگیم چشم
آفرین ممنونم که برای حرفم ارزش قائل شدی و غذا خوردی نوش جونت از این به بعد حتما حتما مرتب غذاتو میخوری و دوش گرم میگیری عزیزم تو وظایف خودتو نسبت به تن و جسم و روح خودت انجام بده تا خدا هم کمکمون کنه
عزیز دلم قصه زندگی من اینقدر تلخه که میخوام ازش فرار کنم
خیلی وقتا خواستم یه تاپیک باز کنم و قصه زندگیمو بگم ولی بیخیالش شدم
ولی چون برام خیلی عزیزی بهت میگم تا غصه خودت یادت بره
مشکل اصلی زندگی من و شوهرم دخالتهای بیش از حد مادر شوهر و دهن بین بودن شوهرم ونداشتن استقلال و ثبات و دست بزن
شوهرم بود البته به همه اینا باید بی تجربگی منم اضافه بشه
من با شوهرم به صورت سنتی ازدواج کردیم و من از شهر ه و اونا از شهر ک همشهری نبودیم و اختلاف فرهنگی داشتیم
از روز عقد اختلاف شروع شد جشن عقد تو شهر ما بود همه هزینه هاش به پای پدرم و به خواسته خود خانواده شوهر سابقم اونا فامیلاشونو به جز یه خاله نیاوردن و گفتن ما تو شهر خودمون مراسم میگیریم
و کل کادو های عقد از فامیل های من بود ولی هنوز مراسم کادو گرفتن تموم نشده بود که مادر شوهر و خواهر شوهرم از خواهرم پول و سکه ها رو میخواستن و گفتن آدم مالشو سفت میچسبه دیگرانو دزد نمیکنه فکر شو بکن سر سفره عقد این حرف و زدن من گفتم اجازه بدید بعدا حالا فامیل های دور هنوز کادو رو ندادن من نمی خوام آلان کادو ها و سکه ها شمرده بشه که شوهرم دستش رو رو من بلند کرد وبا صدا جیغ خاله و خواهر که تو اتاق بودن دستش رو پایین نیاورد .
من احمق باید همونجا بهمش میزدم ولی از طلاق میترسیدم و به خودم گفتم میرم سر خونه زندگیم درستش میکنم
تو این 6 سال مادر شوهر از هیچ بدی در حق من کوتاهی نکرد همه جور تهمت دزدی زن خراب بودن مسخره کردن همه نوع دخالت .
با این وجود وقتی کسی تو زندگیمون دخالت نمیکرد زندگی خیلی خوبی داشتیم ولی باز دخالتها بعد از یه مدت کوتاه شروع میشد
فقط وضع مالیشون یکم از ما بهتر بود ولی مادر شوهرم خیلی راحت و در اوج تکبر میگفت تو خانوادهات اشغال در خونه ما هم نیستین پدرت فلان مادرت فلان خواهر و برادرت فلان
شوهرم هم یه لحظه با من یه لحظه با مادرش ونتونست این وسط رابطه رو مدیریت بکنه چقدر التماس کردم بریم مشاوره نمیومد
و آخرین دعوا وقتی بود که من و شوهرم اردیبهشت سال قبل یه سفر تا کیش رفتیم فکرشو بکن شوهرم وضع مالی خوبی داشت ولی تو این 6 سال کاری واسه من نکرد این سفر رو هم با هزار تا خواهش و تمنا قبول کرد همش کار داشت و تعادل رو بین کار و زندگیش برقرار نمیکرد
ما 5 روز رفتیمو برگشتیم چشمت روز بد نبینه حالا بیا و جواب مادر شوهر و خواهر شوهر رو بده که چرا رفتین چرا ما رو با خودتون نبردین
اولش شوهرم طرف من بود ولی بعد مادرش از حربه همیشگیش استفاده کرد که من آفتاب لب بومم زنت حالا حالاها زنده س و باهاش میری مسافرت ولی من چند وقت دیگه میمیرم اون وقت میزنی تو سر خودت که فایده نداره
حالا مادر شوهرم سالم سالم منم خیلی ناراحت شدم آخه اونا خودشون همه جا واسه مسافرت رفتن ولی تا ما میرفتیم حسادت میکردن
منم گفتم مامان مگه کسی از مرگ خودش باخبره از کجا کعلوم روز مرگ هر کسی کی میرسه و شوهرم هم با اونا شد یکی و اینبار جلوی اونا منو زد طوری که پرده گوشم پاره شد
فکرشو بکن بعداز 6 سال زندگی جلوی مادر شوهر و خواهر شوهرم کتک خوردم آخه چقدر خفت و خواری
نه اینکه اولین بار بود دست رو من بلند میکرد نه. ولی تو خونه خودمون بودیم وکسی شاهد شکسته شدن غرورم له شده شخصیتم نبود
ولی این بار احساس کردم با خاک تو کوچه شدم یکی
مادر شوهرم و خواهر شوهرم بارها تو این 6 سال بهم مگفتن تو از خونه بابات امید نداری بابات نون نداره بهت بده والا ما اینهمه بلا سرت آوردیم باید میرفتی پشت سرت رو هم نگاه نمیکردی
ولی دلم گیر بود شوهر رو دوست داشتم زندگیمو دوست داشتم اولین مرد زندگیم بود تا قبل از ازدواج با هیچ کس نه دوست بود نه حتی اصطلاحا تو دانشگاه دوست اجتماعی . هیچی هیچی
6 سال تو یه شهر غریب هزار تا بالا سرم اومد ولی خودم کشش دادم اگه من طلاق میخواستم شوهر همون شب عقد که سر کادو بحث شد گفت طلاقت میدم داده بود و عمرو جوونیم هدر نمی رفت من جرات طلاق رو نداشتم افسردگی گرفتم شنواییم کم شده حالا خرداد ماه باید برم پرده گوشم رو عمل کنم تمام موهام سفید شده ولی تو اینکارو رو با خودت نکن عزیزم
من آلان خیلی داغونم روح و روانم داغونه زمان لازمه تا خوب بشم . از بعد طلاق غگمین و دلتنگ میشم من واسه خودم یه زندگی مستقل داشتم ولی آلان با خواهر کوچیکم هم اتاق شدم. دلم خیلی تنگ میشه ولی دیگه استرس ندارم اضطراب ندارم من همه تلاشم و کردم
اون خیلی راحت به من میگفت تو و خانوادهات در حد من نیستی
بعد از 6 سال برگشتم تو شهر خودم ولی انگار با شهر خودم غریبه ام آخه من به اونجا عادت کرده بودم.
هر وقتم دلم بگیره تو تنهایی گریه میکنم دعا میخونم نماز حاجت میخونم. ولی با خواهر برادرام میگم میخندم حفظ ظاهر میکنم بعضی وقتا میرقصم تا بار اضافی رو دوش خانوادم نباشم . من مطمئنم خدا کمکم میکنه مطمئنم تو هم میتونی شاد زندگی کنی فقط باید بخوای و سعی کنی تا بشه
ببخشید طولانی شد ولی اینا که نوشتم فقط یه سر سوزن از جریان زندگیم بود هر بار که بحثی تو زندگیم پیش میومدم شوهرم و خانوادش از قضیه سر عقد شروع میکردن و همه گذشته رو به موضوع جدید وصل میکردن تازه همش هم حق رو به خودشون میدادن اینم یادم رفت بگم شب عقد کادوهارو از مامانم گرفتن بردن شهر خودشون ولی ما بازم رومون نشد بگیم تا دعوا نشه ولی هیچ فایده ای نداشت . ای خدا چقدر دلم پره اگه میشد 1000 صفحه مینوشتم
خدا بزرگه من به خدا امیدوارم خدایی که به همه چیز تواناست
زندگی ،خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ،تنهائی ست
- - - Updated - - -
دوست عزیزم ناامید نباش خدا اون بالا خودش هوامونو داره خودش گفته درهنگام مشکلات از نماز دعا و صبر کمک بگیرید
ما هم چون دخترای خوبی هستیم فقط میگیم چشم
آفرین ممنونم که برای حرفم ارزش قائل شدی و غذا خوردی نوش جونت از این به بعد حتما حتما مرتب غذاتو میخوری و دوش گرم میگیری عزیزم تو وظایف خودتو نسبت به تن و جسم و روح خودت انجام بده تا خدا هم کمکمون کنه
عزیز دلم قصه زندگی من اینقدر تلخه که میخوام ازش فرار کنم
خیلی وقتا خواستم یه تاپیک باز کنم و قصه زندگیمو بگم ولی بیخیالش شدم
ولی چون برام خیلی عزیزی بهت میگم تا غصه خودت یادت بره
مشکل اصلی زندگی من و شوهرم دخالتهای بیش از حد مادر شوهر و دهن بین بودن شوهرم ونداشتن استقلال و ثبات و دست بزن
شوهرم بود البته به همه اینا باید بی تجربگی منم اضافه بشه
من با شوهرم به صورت سنتی ازدواج کردیم و من از شهر ه و اونا از شهر ک همشهری نبودیم و اختلاف فرهنگی داشتیم
از روز عقد اختلاف شروع شد جشن عقد تو شهر ما بود همه هزینه هاش به پای پدرم و به خواسته خود خانواده شوهر سابقم اونا فامیلاشونو به جز یه خاله نیاوردن و گفتن ما تو شهر خودمون مراسم میگیریم
و کل کادو های عقد از فامیل های من بود ولی هنوز مراسم کادو گرفتن تموم نشده بود که مادر شوهر و خواهر شوهرم از خواهرم پول و سکه ها رو میخواستن و گفتن آدم مالشو سفت میچسبه دیگرانو دزد نمیکنه فکر شو بکن سر سفره عقد این حرف و زدن من گفتم اجازه بدید بعدا حالا فامیل های دور هنوز کادو رو ندادن من نمی خوام آلان کادو ها و سکه ها شمرده بشه که شوهرم دستش رو رو من بلند کرد وبا صدا جیغ خاله و خواهر که تو اتاق بودن دستش رو پایین نیاورد .
من احمق باید همونجا بهمش میزدم ولی از طلاق میترسیدم و به خودم گفتم میرم سر خونه زندگیم درستش میکنم
تو این 6 سال مادر شوهر از هیچ بدی در حق من کوتاهی نکرد همه جور تهمت دزدی زن خراب بودن مسخره کردن همه نوع دخالت .
با این وجود وقتی کسی تو زندگیمون دخالت نمیکرد زندگی خیلی خوبی داشتیم ولی باز دخالتها بعد از یه مدت کوتاه شروع میشد
فقط وضع مالیشون یکم از ما بهتر بود ولی مادر شوهرم خیلی راحت و در اوج تکبر میگفت تو خانوادهات اشغال در خونه ما هم نیستین پدرت فلان مادرت فلان خواهر و برادرت فلان
شوهرم هم یه لحظه با من یه لحظه با مادرش ونتونست این وسط رابطه رو مدیریت بکنه چقدر التماس کردم بریم مشاوره نمیومد
و آخرین دعوا وقتی بود که من و شوهرم اردیبهشت سال قبل یه سفر تا کیش رفتیم فکرشو بکن شوهرم وضع مالی خوبی داشت ولی تو این 6 سال کاری واسه من نکرد این سفر رو هم با هزار تا خواهش و تمنا قبول کرد همش کار داشت و تعادل رو بین کار و زندگیش برقرار نمیکرد
ما 5 روز رفتیمو برگشتیم چشمت روز بد نبینه حالا بیا و جواب مادر شوهر و خواهر شوهر رو بده که چرا رفتین چرا ما رو با خودتون نبردین
اولش شوهرم طرف من بود ولی بعد مادرش از حربه همیشگیش استفاده کرد که من آفتاب لب بومم زنت حالا حالاها زنده س و باهاش میری مسافرت ولی من چند وقت دیگه میمیرم اون وقت میزنی تو سر خودت که فایده نداره
حالا مادر شوهرم سالم سالم منم خیلی ناراحت شدم آخه اونا خودشون همه جا واسه مسافرت رفتن ولی تا ما میرفتیم حسادت میکردن
منم گفتم مامان مگه کسی از مرگ خودش باخبره از کجا کعلوم روز مرگ هر کسی کی میرسه و شوهرم هم با اونا شد یکی و اینبار جلوی اونا منو زد طوری که پرده گوشم پاره شد
فکرشو بکن بعداز 6 سال زندگی جلوی مادر شوهر و خواهر شوهرم کتک خوردم آخه چقدر خفت و خواری
نه اینکه اولین بار بود دست رو من بلند میکرد نه. ولی تو خونه خودمون بودیم وکسی شاهد شکسته شدن غرورم له شده شخصیتم نبود
ولی این بار احساس کردم با خاک تو کوچه شدم یکی
مادر شوهرم و خواهر شوهرم بارها تو این 6 سال بهم مگفتن تو از خونه بابات امید نداری بابات نون نداره بهت بده والا ما اینهمه بلا سرت آوردیم باید میرفتی پشت سرت رو هم نگاه نمیکردی
ولی دلم گیر بود شوهر رو دوست داشتم زندگیمو دوست داشتم اولین مرد زندگیم بود تا قبل از ازدواج با هیچ کس نه دوست بود نه حتی اصطلاحا تو دانشگاه دوست اجتماعی . هیچی هیچی
6 سال تو یه شهر غریب هزار تا بالا سرم اومد ولی خودم کشش دادم اگه من طلاق میخواستم شوهر همون شب عقد که سر کادو بحث شد گفت طلاقت میدم داده بود و عمرو جوونیم هدر نمی رفت من جرات طلاق رو نداشتم افسردگی گرفتم شنواییم کم شده حالا خرداد ماه باید برم پرده گوشم رو عمل کنم تمام موهام سفید شده ولی تو اینکارو رو با خودت نکن عزیزم
من آلان خیلی داغونم روح و روانم داغونه زمان لازمه تا خوب بشم . از بعد طلاق غگمین و دلتنگ میشم من واسه خودم یه زندگی مستقل داشتم ولی آلان با خواهر کوچیکم هم اتاق شدم. دلم خیلی تنگ میشه ولی دیگه استرس ندارم اضطراب ندارم من همه تلاشم و کردم
اون خیلی راحت به من میگفت تو و خانوادهات در حد من نیستی
بعد از 6 سال برگشتم تو شهر خودم ولی انگار با شهر خودم غریبه ام آخه من به اونجا عادت کرده بودم.
هر وقتم دلم بگیره تو تنهایی گریه میکنم دعا میخونم نماز حاجت میخونم. ولی با خواهر برادرام میگم میخندم حفظ ظاهر میکنم بعضی وقتا میرقصم تا بار اضافی رو دوش خانوادم نباشم . من مطمئنم خدا کمکم میکنه مطمئنم تو هم میتونی شاد زندگی کنی فقط باید بخوای و سعی کنی تا بشه
ببخشید طولانی شد ولی اینا که نوشتم فقط یه سر سوزن از جریان زندگیم بود هر بار که بحثی تو زندگیم پیش میومدم شوهرم و خانوادش از قضیه سر عقد شروع میکردن و همه گذشته رو به موضوع جدید وصل میکردن تازه همش هم حق رو به خودشون میدادن اینم یادم رفت بگم شب عقد کادوهارو از مامانم گرفتن بردن شهر خودشون ولی ما بازم رومون نشد بگیم تا دعوا نشه ولی هیچ فایده ای نداشت . ای خدا چقدر دلم پره اگه میشد 1000 صفحه مینوشتم
خدا بزرگه من به خدا امیدوارم خدایی که به همه چیز تواناست
زندگی ،خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ،تنهائی ست
- - - Updated - - -
دوستان عزیز ببخشید من متن رو یکبار مینویسم ولی وقتی ارسال میکنم نمی دونم چرا 3 بار نوشته شده ؟ من بی تقصیرم واقعا نمی دونم چرا اینطوری میشه ؟ ببخشید
زندگی ،خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ،تنهائی ست
علاقه مندی ها (Bookmarks)