میفهمم عزیزم کاملا درک میکنم.خونواده من یه خوانواده تحصیل کرده و فرهنگی هستن. و خودم جایگاه خاصی داشتم چون دختر تو فامیل ما کمه.3تا از پسر عموهام که همشون پزشکن خواستگارم بودن اما یک دم اخلاقیات عالی محسنو ندارن. یه جورایی همه منتظر بودن ببینن من با کی ازدواج میکنم من به شدت رو مساله پوشش و رفتار اجتماعی حساس بودم خیلی خیلی اما شد.خیلی سختی کشیدم چون محسنم اصلا واسش مهم نبود بودها اما به شکل خودش خیلی فشن و خاص بود اونم به علت سن کمش خونوادش هم خیلی با ما فرق داشتن گذشته از سختیهایی که در ارتباط با اونا داشتم با خودش خیلی درگیر بودم البته چیزی نمیگفتم بیشتر خودمو میخوردم همون حس تو اگه خوش پوش بود عاشقش بودم اگه نبود حتی نمیخواستم باهاش حرف بزنم. تا اینکه یه روز یه جای خیلی خاص دعوت بودیم که واسم خیلی مهم بود.اونشب به نظر من آبروم به کل رفت همون شب بردمش بیرون یه خیابون خلوت فقط سرش داد زدم همه حزفامو زدم واون تازه فهمید این مسءله چقدر واسم حیاتی بوده و من فهمیدم چقدر واسش پیش پا افتاده.از اونشب همه چی درست شد میشه گفت تقریبا دیگه مشکلی با این ماجرا نداشتیم با هم رفتیم خرید و قرار شد کمی سنگین تر بپوشه مخصوصا اینکه الان مدیر بخش ای ای یه شرکت معتبر و حساسیتش بیشتر شده به خاطر کسایی که در ارتباطه. تو هم فکراتو بکن باهاشون قرار بزار و همین حرفاتو بزن بگو چی میخوای چی فکرتو درگیر کرده آخه دختر خوب با چه کنم چه کنم چی درست میشه.بگو آراستگی و وقار مردانه واست مهم تر از مارک پوشیدنه.خلاصه بگو دیگه.حالا بخند
علاقه مندی ها (Bookmarks)