پلیسه به یارو میگه :
گواهینامه داری؟
میگه :
بزار داشبورد رو ببینم
شانس بیاری که داشته باشم ، کارت راه بیفته !
تشکرشده 4,954 در 1,249 پست
پلیسه به یارو میگه :
گواهینامه داری؟
میگه :
بزار داشبورد رو ببینم
شانس بیاری که داشته باشم ، کارت راه بیفته !
roze sepid (شنبه 18 خرداد 92), فکور (شنبه 30 دی 91), مریم85 (سه شنبه 31 اردیبهشت 92)
تشکرشده 5,821 در 1,048 پست
قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !
نادیا-7777 (سه شنبه 12 دی 91), مریم85 (سه شنبه 31 اردیبهشت 92)
تشکرشده 15,106 در 3,401 پست
دیگه کم کم هوا داره سرد میشه....
از دست دعوا با بابامون سر کولر راحت میشیم...
اما باید خودمونو واسه مسابقات کم و زیاد کردن بخاری آماده کنیم !!!!
roze sepid (شنبه 18 خرداد 92), ویدا@ (شنبه 30 دی 91), مریم85 (سه شنبه 31 اردیبهشت 92)
تشکرشده 12,542 در 2,269 پست
به يارو ميگم:
از اينجا چطوري ميشه برم ميدون خراسون ؟؟!!!
ميگه: بايد بپرسي !!!
بهش گفتم :
پس به نظرت من الان دارم نقاشی! می کنم ؟!!!!
میدونین چرا مردا عینک آفتابی میزنن ؟
.
.
.
.
.
7% : بخاطر نور خورشید
23% : بخاطر اینکه ظاهر باحالی داشته باشن
70% : نمیخوان بقیه بدوونن دارن به کجا نگاه میکنن!!!
خیلی دوست دارم یکی بهم بگه: “قدر این روزاتونو بدونید”
بعد بزنم پس گردنش و بگم دقیقا کدوم روزا..؟
نشون بده با دست!
اینجا ؛ همه ی نسل ها ؛ نسل سوخته هستند ...
فقط درصد سوختگی فرق می کند و محــلّ سوختگی ...
هربار از بيرون ميام بابام ميپرسه كجا بودي،
منم هربار ميگم: بيرون بودم.
بعدش ديگه هيچي نمي پرسه.
دوست داره فقط مطمئن شه خونه نبودم!!
روایت هست که توماس ادیسون تا 12 سالگی خِنگ بوده اما مادرش همیشه بهش می گفته که روزی تو مرد بزرگی میشی و همینطور هم شد!!!
اما ما از بچگی اگه اّنیشتین هم باشیم از بس پدرو مادرمون میگن: "تو هیچ پُخی نمیشی"
آخرش با کلی ترفیعِ درجه میشیم همون پُـــــــخ :-))))
baby (پنجشنبه 05 بهمن 91), roze sepid (شنبه 18 خرداد 92), مریم85 (سه شنبه 31 اردیبهشت 92)
تشکرشده 12,256 در 2,217 پست
شباهت زندگی من و انیشتین در اینه که
...
هر دو بچگی هامون خنگ بودیم
...
ولی خب از وسطهای بیوگرافیمون به بعد یه کم متفاوت میشه...! :)
hamed65 (سه شنبه 12 دی 91), roze sepid (شنبه 18 خرداد 92), مریم85 (سه شنبه 31 اردیبهشت 92)
تشکرشده 15,106 در 3,401 پست
دیشب پشت چراغ قرمز میدون بودیم
دیدم افسر داره یکیو جریمه میکنه که از چراغ قرمز قبلی رد شده...
یارو گفت سرکار ننویس ندیدمت !
roze sepid (شنبه 18 خرداد 92), ویدا@ (پنجشنبه 05 بهمن 91), مریم85 (سه شنبه 31 اردیبهشت 92)
تشکرشده 15,106 در 3,401 پست
پزشک و مهندس
یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند
پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم کننده اى است. من از شما یک سوال می پرسم و اگر شما جوابش را نمی دانستید 5 دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می کنید و اگر من جوابش را نمی دانستم من 5 دلار به شما می دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.
این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید 5 دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 5٠ دلار به شما می دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند. پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می رود 3 پا دارد و وقتى پائین می آید 4 پا؟»
پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز به درد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از 3 ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 5٠ دلار به او داد. مهندس مؤدبانه 5٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه اى بر زبان آورد، دست در جیبش کرد و 5 دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید.
roze sepid (شنبه 18 خرداد 92), ویدا@ (شنبه 30 دی 91), مریم85 (سه شنبه 31 اردیبهشت 92)
تشکرشده 717 در 175 پست
استاد:دانشجویان عزیزوقتی که شما سر کلاس اس ام اس بازی می کنید من می فهمم
چون هیچ آدم عاقلی به شلوار خودش زل نمیزنه و لبخند بزنه ᵎ
................................
هر کس به طریقی دل ما میشکند.
اما تو خیلی خلاقیت به خرج دادیᵎ
آفرینᵎ
................................
نگاهم کرد.پنداشتم دوستم دارد.
نگاهم در نگاهش هزاران عشق خواند.
نگاهم کرد دل به او بستم.
باز نگاهم کرد و ....
تازه فهمیدم یارو خله .فقط نگاه میکنهᵎ
تشکرشده 14,121 در 2,560 پست
دیگه از عشق به آدما نا امید شدم؛ الان چند وقته عاشق خوراکیها شدم
خیلی هم راضیم
تشکرشده 27 در 6 پست
يه استاد بود هر دفعه مي آمد سر کلاس به دخترا تيکه مي انداخت يه بار دخترها تصميم گرفتند با اولين تيکه اي که انداخت از کلاس برن بيرون. قضيه به گوش استاد
مي رسه. جلسه بعد يه کم دير مياد سر کلاس، مي گه از آزادی داشتم مي آمدم ديدم يه صف طولاني از دخترها تشکيل شده رفتم جلو پرسيدم، گفتن با کارت
!دانشجويي شوهر مي دن!دخترها پا مي شن برن بيرون، استاده مي گه کجا ميريد؟ وقتش تموم شد، تا ساعت ۸ بود
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)