دوست داشتم دیگه راجع به مشکلم چیزی ننویسم.ولی مثل اینکه نمی شه
باز شوهرمو ناراحت کردم امروز
از سر کار بهم زنگ زده بود و با هم حرف می زدیم.همه چیز هم خوب بود. یهو صدای زنگ اس ام اس اش رو از پشت تلفن شنیدم(همون موقع برایش اس اومده بود) دوباره قلب از جا کنده شد. صدایم قطع شد. شوهرم هم تعجب کرد که چی شد یه دفعه؟ چرا سرحال نیستی و ...
بعد از قطع کردن تلفن هزار تا فکر بد اومد سراغم. فکر اینکه شاید دوباره همسرم با کسی ارتباط داره و اس از طرف اون بوده. حتی به این نتیجه رسیدم که لابد شوهرم باهاش هماهنگ کرده که شب ها بهش اس ندهد که من نفهمم.
نمی دانید چه حالی بودم. هرکاری می کردم سر خودمو گرم کنم نمی شد. اشکی بود که از چشمام می آمد. آخر دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم به شوهرم. اونم نگران شد که چی شده.بهش گفتم چیز خاصی نیست. ولی باز فکرای بد اومده سراغم.بهم گفت هرچی تو سرته بهم بگو تا آروم شی. می دانستم با گفتنش ناراحت می شه. اما اصرار کرد و منم گفتم که وقتی صدای زنگ اس ام اسشو می شنوم همه بدنم شروع می کنه به لرزیدن. گفتم سر قول هایی که به من دادی وایستادی؟ گفت آره عزیزم. گفتم بگو که هیچ وقت قول هایت یادت نمی رود (با گریه) گفت هیچ وقت یادم نمی رود.
گفت: ولی می دونی که با این کارت چقدر منو داغون می کنی؟ بعد هم با ناراحتی گفت کاری نداری و خداحافظی کرد
من واقعا دیگه خسته شدم از این وضعیت. خسته شدم از اینکه هی توی ذهنم رفتارهای شوهرمو تحلیل کنم که دوباره داره زیرآبی می رود یا نه؟
کاش بروم پیش یکی که هیپنوتیزم بلد باشه و خاطرات تلخ زندگیمو از ذهنم پاک کنه
آنی عزیز دوست دارم نظر شما رو هم در رابطه با مشکلم بدانم
علاقه مندی ها (Bookmarks)