احساس میکنم یه جسم سیاه و سنگین در هم پیچیده تو قلبم رسوخ کرده.و من همیشه یه پارچه زیبا روش انداختم.همیشه از دیدنش وحشت داشتم و الان حس میکنم قلب سنگینه.گاهی احساس میکنم دوستتر دارم سینه ام رو باز کنم قلب رو بشکافم و اون جسم سیاه رو بیرون بکشم.
گفتن از خونواده ام مثل کندن تیکه های تن میمونه.همونقدر زجر اور.همونقدر درداور.
پنهان کردن لنجزاری دربین گلهای زیبا و درختان سرسبز و نشان دادن به همه که زندگی ما اینه،این درختان سبز.نشان دادن لجنزار مثل تکه تکه کردن تن سخت و دردناک است
حس بدی دارم.ارامش ندارم.انگار ان پارچه زیبا و ان درختان سبز ارومم نکرده.انگار ان جسم سیاه و ان لجنزار هنوز ازارم میدهم.تا کی برای خودم انکار کنم؟
انگار انکار و ندیدن و توجه نکردن اثر خود را از دست میدهند و من دنبال مسکن جدیدم.دارویی ارامش بخش
قلبم درد میکند.گاهی گریه چقدر به درد میخورد اما نمی اید و بغض...
علاقه مندی ها (Bookmarks)