بهار بابام با بچه هاش زیاد حرف نمی زنه ، فکر می کنم بهش میگن سندرم بزرگسالی.
مامانمم اصن نمی شه باهاش این حرفارو زد.
تشکرشده 3,054 در 793 پست
بهار بابام با بچه هاش زیاد حرف نمی زنه ، فکر می کنم بهش میگن سندرم بزرگسالی.
مامانمم اصن نمی شه باهاش این حرفارو زد.
تشکرشده 12,256 در 2,217 پست
سلام،
یک نکته خطاب به لبخند گرامی:
فکر می کنم این راه بیشتر باعث سرکار گذاشتن دختر مردم بشود!نوشته اصلی توسط لبخند :-)
البته کسی موافق این نیست که پسری که شرایط و قصد ازدواج ندارد، همینطوری به خواستگاری دختری برود!
آقا امید اول باید مشکلش رو با پدر مادرش حل کند و بعد وارد زندگی دختری شود.
دقت کنید که تالار همدردی با ازدواج مدرن مخالف نیست. ولی با برقراری رابطه پنهانی بین دختر و پسر به امید ازدواج مخالف است. شما می توانید با تایید پدر مادرها یک ازدواج مدرن داشته باشید. ولی اگر رابطه رو برقرار کنید و وقتی به هم وابسته شدید تازه یادتون بیفتد که پدر مادرها در جریان نیستند و اون وقت با مخالفت اونها رو به رو بشوید، کارتون بسیار بسیار سخت خواهد شد.
با تشکر.
امید جان!
البته شما زیاد راجع به مشکلت با پدر مادرت صحبت نکردی و کمک کردن کمی سخت است.
شما باید توانایی این رو پیدا کنی که با پدر مادرت رو در رو بشوی و با اونها مستقیم صحبت کنی و خواسته ات رو بیان کنی.
اگر نتوانی این جرعت و راه ارتباط با پدر مادرت رو پیدا کنی، باید از خودت بپرسی که آیا واقعاً آمادگی ازدواج رو داری یا نه! بدان که بیان کردن این خواسته تازه اول راه هست و شما باید حالا حالاها با پدر مادرت راجع به مراحل مختلف ازدواج صحبت کنی و خواسته ات رو بیان کنی و ازشون کمک بگیری.
این مشکل شما در برقراری ارتباط با پدر من رو کمی یاد دختر مهربون انداخت. اگر بتوانی تاپیک هایش رو مطالعه کنی، شاید کمکت کند. به هر حال او توانست با پدرش رابطه برقرار کند، هر چند که اوایلش در این راه مشکل داشت.
مثل این تاپیک ها:
مشکل من در مشورت با خانواده در مورد خواستگار
در خواستگاری، در مورد اختلاف نظر هایی که با پدرم دارم صحبت کنم؟
فکر می کنم راهکارهایی که در خصوص نحوه ارتباط با پدر مادر ارائه شده به شما هم کمک کند.
موفق باشی.
hamed65 (چهارشنبه 11 مرداد 91)
تشکرشده 91 در 41 پست
شما بگو.شايد اونجوري كه شما فكر ميكني نباشه.بالاخره اقاي اميد براي ازدواج حتما بايد جرات و جسارت داشته باشي.چرا ذهن خوني ميكني.مطمئن باش پدر و مادرت صلاحت رو ميخوان ولي شما بايد با احترام خواستتو بگي .اگر اينجوري باشي بعد از ازدواجت هم ممكنه برات مشكل پيش بياد مثلا چيزي رو از خانمتون بخواي ولي نتوني بهش بگي چون فكر ميكني جوابش منفيه.
فرصت مناسب رو پيدا كن موقعي كه دور هم نشستين و ميدونين كه پدر و مادرتون سرحال هستند.كم كم موضوع رو مطرح كن.شرايط رو هم بسنج.
mahsa pirooz (چهارشنبه 11 مرداد 91)
تشکرشده 3,054 در 793 پست
نه ذهن خوانی نیست واقعیته . دیگه لازم نیست من که بچه شونم ذهن خوانی کنم که . 25 ساله که زیر نظر دارمشون.نوشته اصلی توسط mahsa pirooz
والا میگم که بابام با بچه هاش زیاد صحبت نمی کنه . مامانمم اصلا این حرفا رو انگار نمی شنوه- البته بهش نگفتم..نوشته اصلی توسط mahsa pirooz
تشکرشده 5,967 در 1,568 پست
آقا امید
اگر هنوز نمی دونی چطور خواسته ات رو به خانوادت بگی هنوز زمان ازدواجت فرا نرسیده. می دونی بعد از تصمیم به ازدواج چقدر لازمه و مهمه که با پدر و مادرت ارتباط داشته باشی و خواسته هات رو مطرح کنی؟
آیا خواهر و برادر ازدواج کرده داری؟
deljoo_deltang (پنجشنبه 12 مرداد 91)
تشکرشده 203 در 57 پست
امیدخان گرامی و عزیز.
راهکار عملی برای اینکه به خانواده بگویید من زن میخوام،
این می باشد که دهان مبارک را باز نموده و با صدای بلند و کلام شمرده
در حضور همه و وقتی سکوت حکمفرماست بگویید:
من زن میخوام، یا من میخوام ازدواج کنم یا من درخواست میکنم لطفا کمکم کنید ازدواج کنم. جزییات رو هم بگید. بگید من کمک مالی میخوام یا معنوی، چقدر، تا کی؟... قصد ادامه تحصیل دارم یا ندارم و...
هیچ راه حل عملی دیگری ندارد.
مگر اینکه به یک نفر بگویید زنگ بزنه خونه تون به اطلاعشون برسونه... که در اون صورت بنده فکر نمیکنم شما آمادگی و بلوغ فکری و روانی و مهارتهای ارتباطی لازم برای ازدواج موفق رو داشته باشید.
...
من هر دو تاتاپیکتون رو کامل خوندم.
شما در توصیف واکنش خانواده نسبت به این مساله گفته بودید که مامانتون خوشون به نشنیدن میزنه. خواهرتون هم بی توجهی کرده...
از دو حال خارج نیست: یا شما نصفه و مبهم میگین یا اونها خودشون رو به اون راه میزنن. اگه مبهم میگید باید شفاف و دقیق و مکرر بگید. اگر هم خودشون رو به نشنیدن میزنند باید مشخص شه که چرا و شفاف سازی بشه.
گفته بودین پدرتون سال 88 بهتون گفته که باید کم کم به فکر باشی، یه سال بعد گفته به فکر دکترات باش... خب ناراحتی شما به چه کار می یاد؟
شما باید همونجا خیلی محترمانه منظورشون رو میپرسیدین و تناقضی رو که در گفته هاشون میدیدین به ایشون توضیح میدادین.
شما میگین خونواده ازدواج رو مثل یک تهدید باهاش برخورد میکنند... تهدید علیه چی؟... شما شرایطتتون رو خیلی مبهم مطرح میکنید.
در پایان تاپیک پیش فرموده بودید:
"بالاخره با بحث هایی که شده ، یه جورایی تونستم این حصار رو بشکنم ، یعنی حالا برای خانواده زیاد عجیب نیست که فردا بخوام بگم زن می خوام!!"...
این قضیه به کجا کشید برادرم؟ الان توی چه مرحله جدیدی به سر می برید؟!...
من احساس میکنم شما یا از خانواده و واکنششون میترسید- که در اینصورت به ما بگید از چی میترسید دقیقا؟
گردنتون رو که نمیزنند. از وابستگی مالیتون میترسین؟...یا؟-
یا اینکه ادب و احترام و حیا رو با ضعف مهارتهای ارتباطی و ناتوانی در بیان منظور به صورت محترمانه، اشتباه گرفته اید.
حالا بفرمایید کدوم صحیحه؟
رازقی (پنجشنبه 12 مرداد 91)
تشکرشده 5,821 در 1,048 پست
رازقی جان احتمالا الان امید داره با خانوادش جدی صحبت میکنه که اینجاها پیداش نمیشه ;)
نادیا-7777 (پنجشنبه 12 مرداد 91)
تشکرشده 203 در 57 پست
انشاالله!
خدا از دهنت بشنوه نادیاجان
رازقی (پنجشنبه 19 مرداد 91)
تشکرشده 3,054 در 793 پست
سلام. اگه من نمی تونم این موضوع رو به خانوده ام بگم ، چطور به همین راحتی فکر کردین که زمان ازدواج من فرا نرسیده . به خدا پدر و مادر من خیلی خاص هستند و چرا کسی باور نمی کنه؟!نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
آره . اونا هم که ازدواج کردن ، با یه بدبختی ازدواج کردند ، مثلاً چندین مشکل رو من اینجا بیان می کنم که امیدوارم بتونه تاثیر گذار باشه :نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
کدوم پدری وقتی برای دخترش خواستگار اومده ، وسط خواستگاری تصمیم می گیره که بره مهمونی ؟! این رفتار اصلا عاقلانه هست ؟ و به خانواده بگه که من میرم ، شما ها بمونین ؟!
نوشته اصلی توسط رازقی
[size=medium]من نمی دونم شما به چه موردی بلوغ فکری می گین ؟! درخواست کمک برای یه پدر و مادری که اینقدر خاص هستن رو ناشی از عدم رسیدن من به بلوغ فکری می دونین ؟!؟!!؟!؟
من دقیقا می دونم چرا خواهرم بی توجهی کرده ، چون اون این شرایط خاص رو می دونه و نمی تونه چیزی بگه.نوشته اصلی توسط رازقی
پدر و مادر من اصلا نمی خوان مسئولیت بچه هاشون رو قبول کنن ، نمی خوان بگن که پسری به اسم امید دارن و اصلا وظیفه شونه که در این راستا اقدامی بکنن ، نمی خوان مسئولیت قبول کنند.نوشته اصلی توسط رازقی
نوشته اصلی توسط رازقینوشته اصلی توسط رازقی
[size=large]من احساس می کنم که اشتباه متوجه شدم .
نوشته اصلی توسط رازقیخب ، من از خانواده ام نمی ترسم و بلکه از رفتارهای پدر و مادرم در خصوص اینکه مجبور میشن مسئولیت ازدواج منو بعهده بگیرن دارم . گفتم که اونا مسئولیت پذیر نیستن حالا که من بخوام این مسئولیت رو بعهده اونا بذارم از زیرش در خواهند رفت و یا خودشون رو به نشیدن می زنن یا پشت گوش می اندارند.نوشته اصلی توسط رازقی
من از وابستگی مالی نمی ترسم اصلا ً این ترس به پشتوانه تجربه های کاری و کارهای متعددی که دارم انجام می دم بالاخره حل خواهد شد.
در پایان ، به نظر خودم نیازه که با توجه به اینکه اینجا تاپیک عمومیه ، من مشکلاتم رو برای یکی از دوستان بنویسم و خصوصی ارسال کنم و با مثالهای متعدد ایشون رو از خانواده خاص خودم باخبر کنم ، و نتیجه دوباره توی همین تاپیک پیگیری بشه ، امکانش هست ؟
omid65 (پنجشنبه 12 مرداد 91)
تشکرشده 4,954 در 1,249 پست
سلام آقا امید
چطوره با خواهر یا برادرتون(متاهل ها) در میان بگذارید و ازشون بخواین به پدر مادرتون بگن یا به هرحال راهی چیزی که به نظرشون میرسه خوب اونها این شرایط رو توی همین خانواده پشت سر گذاشتن و راهشو بهتر میدونن.
فکور (پنجشنبه 12 مرداد 91)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)