دوستان سلام روزها به خوبی و خوشی گذشت و همچنان مامانم ناراحته از روابط ما با داداشم خلاصه تا روز موعود فرا رسید و من رفتم با خانوادم و داداشم صحبت کردیم خلاصه اینکه اون هنوز ناراحتی ها و جر و بحثهای قبلی رو نتونسته از ذهنش پاک کنه و به همسر من کاملا بد بین هست همه حرفاشونو زدن داداشم هنوز دوست داره من با اینکه یکساله ازدواج کردم مثل دوران مجردیم باشم که نمیشه و اون هنوز نمیتونه افراد متاهل رو درک کنه منم یکم گریه کردم و اون همش بدی همسر منو میگفت منم دفاع کردم از همسرم و از اون شب تا حالا هم خونه مامانم اینا نرفتم خلاصه اینکه داداشم تشنه محبت منه و میخواد پشتش باشم منم چون با همسرم اینجوری برخورد میکنه هیچ حسی بهش ندارم و ازش بدم اومده و نمیدونم چیکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)