نوشته اصلی توسط
سرافراز
مينوجان... بهت حق ميدم انقدر خسته و درمونده بشي. سخته! بخصوص اگر بي توجهي و بي محبتي از نفر اول زندگيت يعني همسرت باشه!
حالا بيا قضيه اون آقا رو بررسي كنيم.
هر اتفاقي كه در زندگي آدم ميفته ناشي از يك كمبود و دردي در آدم هست. فرض كن من افت تحصيلي پيدا كردم و بشدت دارم درجا مي زنم. يكي از به ظاهر دوستانم ميگه اگر از فلان قرص بخوري حالت خيلي خوب ميشه. منم مي خورم و مي بينم بله! انگار نه انگار كه مشكلي داشتم. حالم خوبه خوبه! كم كم دوز بيشتري از اون قرص رو مصرف مي كنم و هي به اون معتاد و معتادتر ميشم. طوري كه ديگه آويزوون اون دوستم ميشم كه بهم قرص برسونه. تا اينكه يه روز دوستم از دست آويزون بازي من خسته مي شه و داد مي زنه سرم كه اونا كه بهت دادم مواد مخدره دست از سرم بردار! و تو مي موني و يك دنيا نعشگي!!! و هزينه هاي سرسام آوري كه براي فرار از نعشگيت مجبوري هر روز بپردازي!
كار الان تو دقيقا همينجوريه. سه ماهه كه اين آقا داره بهترين وجه و زيباترين جلوه هاي شخصيتي خودش رو برات به نمايش مي گذاره.(مي دوني كه توي روابط غيرمستقيم مثل تلفن و چت، افراد خيلي راحت مي تونن در تخيل شما از خودشون يك اسطوره بسازند و نقطه ضعفهاشون رو پنهان كنند) كم كم مي گذره و تو به وجودش عادت مي كني و اين عادت تبديل به اعتياد ميشه. اونوقت اينبار اين تويي كه تبديل به موجود مزاحم ميشي كه طرفت براي رفع وابستگي تو فكري مي كنه! بي محلي، دق دادن و رنج دادن تو ميشه كار هر روز اون آقا!(نمونه هاي زيادي به همين شكل ديدم!)
همه اينها كي شروع شد؟ زماني كه تو بجاي حل مشكل سراغ مسكن رفتي!
حالا كه اينها رو خوندي اول نظرت رو بهم بگو ببينم فكرت چيه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)