دوست گرامی
منهم شرایط شما رو داشتم .شرایطم از شما هم سخت تر بود .من جدا شده بودم .هم درس می خواندم و هم کار می کردم .منهم به هزار و یک دلیل دوست نداشتم بچم رو خانوادم نگر دارن .مادرم خودش مخالفتی نداشت اما خواهرم کنکوری بود و وجود بچه توی خونه اذیتشون می کرد مشکلات دیگه هم خیلی زیاد بود که یکیش تاثیر رفتارهای خانواده بر تربیت بچه بود .منهم همه این دغدغه ها رو داشتم خیلی بهش فکر کردم و در نهایت مادرم و خانواده خودم رو انتخاب کردم .با همه بدی هاش اونا تنها کسانی بودن که دلسوز واقعی من و بچم بودن .مادرم واقعا براش وقت می ذاشت برادرو پدر و خواهرمم همینطور .با اینکه من درک می کردم براشون سخته و از خیلی جنبه ها هم اصلا دلخواه من نبود و بچه لوس می شد ولی در نهایت خدا رو شاکر بودم که بچم پیش کسانی هست که دوستش دارن و دلسوزش هستن .الان هم پسر من عاشق خانواده منه .اونام همشون پسر منو یه طوری متفاوت از بقیه نوه ها دوست دارن .هنوز هم اون ارتباط نزدیک و صمیمانه رو دارن و پسر من دایی هاش رو به جای پدرش دوست داره .البته پسر من مهد هم می رفت اما بعد از سن سه تا چهار سالگی .زودتر از اون یکی دو سه روز گذاشتمش مهد دیدم اصلا به بچه توجهی نمیشه .حتی یه بار بچه پوشکش رو از صبح کثیف کرده بود تا عصر که من آوردمش عوضش نکرده بودن !تمام توی پای بچه تا یک هفته سوختگی شدید داشت .
هیچ کس مثل خانواده خود آدم نمی شن .حتی اگه با خودت هم ارتباطشون مشکل داشته باشه ولی بچه رو طوری دیگه می پذیرن .
موفق باشی .
علاقه مندی ها (Bookmarks)