[سلام من مدت هاست كه نوشته هاي اين سايتو مي خونم بالاخره امروز عضو شدم وقتي نوشته هاي اين سايتو راجع به ...
سلام
به نظر من که اصلا قشنگ نبود و نباید فهمید که اون دوست داره بلکه....
[سلام من مدت هاست كه نوشته هاي اين سايتو مي خونم بالاخره امروز عضو شدم وقتي نوشته هاي اين سايتو راجع به ...
سلام
به نظر من که اصلا قشنگ نبود و نباید فهمید که اون دوست داره بلکه....
tanha-lz2 (دوشنبه 22 خرداد 91)
تشکرشده 162 در 60 پست
[quote=maryam123]
سلام
از خوندن خاطرات قشنگ تک تک شما لذت میبرم
امیدوارم همیشه برقرار باشه
من و همسرم چند روز پیش رفته بودیم مسافرت.از نظر مالی خیلی غنی نیستیم ولی بازم شکر.
از اینکه میدیدم همسرم چند روز قبل از اینکه بریم مسافرت نزدیک 90 ساعت نخوابید تا کارش رو تحویل بده و پولش رو بگیره چقدر دلم براش میسوخت.وقتر رفتیم مشهد با وجود اینکه خیلی دستش پر نبود ولی لب تر میکردم برام خرید میکرد.
احساسی ترین جا لحظه ای بود که دیگه پولاش ته کشیده بود و میخواست برای من چادر بخره.وقتی دیدم گوشه بازار سر منو گرم کرده و خودش داره جیباشو میگرده اشک تو چشمام جمع شد
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خاطره دیگه مربوط میشه به موقع برگشتنمون.
وقتی هواپیما بلند شد همه مسافرا صداشون درومد.حال چند نفر بهم خورد.مدام هواپیما تکون میخورد و بالا و پایین میرفت.
من ناراحتی قلبی دارم.میخواستم به روی خودمم نیارم که همسرم نترسه.اما دیدم دست منو محکم گرفت.باورتون نمیشه یک ساعت و 15 دست منو ول نکرد تا هواپیما نشست زمین.
وقتی دستای همو ول کردیم دیدیم از عرق زیاد دستامون ورم کرده و به اصطلاح مثل حالت پیرشدگی که تو حموم میشه شده بود.
[/quo
وقتی خاطره شمارو خوندم اشک تو چشمام جمع شد. خاطرتون رو واسه هرکدوم از دوستام هم که خوندم و تعریف کردم اوناهم همین حس بهشون دست داد. من مجردم ولی وقتی خاطرات قشنگ شماها رو خوندم به نظرم اومد یه زندگی در عین سادگی می تونه خیلی قشنگ و خوش و دلنشین باشه. امیدوارم ما هم مثل شماها بتونیم درآینده یه زندگی خوب رقم بزنیم
marzieh411 (یکشنبه 02 مهر 91)
تشکرشده 2,844 در 585 پست
باسلام.اميدوارم روزهاي همه ي زوجهاي عزيز پر از خاطره باشه.
آويژه جان ممكنه به من بگي چطور تونستي اين هم دلي رو در همسرت طي اون مدت ايجاد كني كه قبول كنه شب خونه ي خواهر ايشون نريد و خودش براي حل اين مشكل پيش قدم بشه؟ممنون ميشم در اين مورد راهنماييم كني.
یک زن امیدوار (جمعه 05 خرداد 91)
تشکرشده 4,314 در 675 پست
عزیز دلم
همسرم هم مثه خودمه، کم و بیش از همون اول موافق بود که نریم، اما خب چاره دیگه ای هم نداشتیم...
ضمن اینکه یادم نمیاد برای رسیدن به چنین چیزی تا حالا برنامه ریخته باشم یا نشسته باشم پیش پیش رفتار های خودم و همسرم رو آنالیز کنم تا ببینم کدوم راه بهتر جواب میده... در این مورد هم حرف زدیم من دلیل هام رو گفتم همسرم دلیل هاش رو گفت،بدون اینکه تصمیمی بگیریم. اما راستش رو بخوای دیگه کم و بیش پذیرفته بودم انگار راه دیگه ای نیست و گفتم "هر تصمیمی که تو بگیری" ...
ضمن اینکه من یه جمله قصار(!) رو هر وقت لازم باشه به خودم یاداآوری می کنم :
"یه مگس هفت سال توی یه خمره می تونه دوام بیاره!!"
حالا که نه من مگسم! نه جایی که بهم سخت بگذره خمرهست و نه زمان درگیری هفت سال!! پس می تونم طاقت بیارم
آویژه (چهارشنبه 27 اردیبهشت 91)
تشکرشده 569 در 128 پست
یه خاطره خیلی قشنگ از زبون همسر من
تولد امسال همسر گرامی پیش هم نبودیم یعنی من ایران بودم روز تولدش که کلی پای اینترنت باهم حرف زدیم و کلی ایمیلای قشنگ تولدت مبارک دادم چند روز بعدش منم رفتم
پیشش و یه روز که سر کار بود یه غذای خوشمزه (فسنجون)درست کردم و بعد رفتم به تعداد سال تولدش گل خریدم و جلو در و پر برگ گل رز قرمز کردم
یه کیک قشنگ سفارش دادم و با یه شمع موزیکال و به تعداد سال تولدش شمع
از در ورودی تا هال خونه رو شمع روشن کردم وسط شمعها هم برگ گل بود (مقدمتان گل باران)
وقتی وارد خونه شد میزو هم چیده بودم روی میز و هم با برگ گلا دوستت دارم نوشتم
گلایی که به تعداد روز تولد همسر گرامی بود و داخل یه گلدون قشنگ گذاشتم
چراغا رو خاموش کرده بودم و فقط نور شمعا بود
اول اومد شوکه شد برگشت عقب ولی بعد گفت قشنگترین خاطرشه
shomila (دوشنبه 22 خرداد 91)
تشکرشده 2,844 در 585 پست
آويژه عزيز از پاسخت ممنونم
البته من در ابتدا فكر كردم همسر شما بيشتر مايل بوده كه در منزل خواهرش بمونيد و به همين خاطر اين سوال برام پيش آمد،اما گويا از ابتدا اختلاف نظر آنچناني وجود نداشته، خدا رو شكر
اما خاطره ي جديد من....
ما همه ميام و توي اين تاپيك از خاطرات عاشقانه اي كه با همسرمون و در كنار اون داريم ميگيم...اما عجيب اينه كه من اين روزها بدون همسرم مشغول ساختن خاطره هاي عاشقانه ام...
تعجب كرديد؟حالا ميگم چطوري...
من مدتيه كه به خاطر كاري به خانه مادرم اومدم و لاجرم از همسرم دورم...از دلتنگي و ناراحتي حاصل از اون كه بگذريم،وقتي اين روزها همسرم باهام تماس ميگيره و از احوالاتم ميپرسه و منم از گردشها و مهمانيهايي كه با خانواده ام رفتم ميگم و اون به جاي اين كه عصباني شه،بهانه گيري كنه يا بهش بر بخوره خوشحال ميشه و با حوصله جزييات رو از من ميپرسه و ابراز مسرت ميكنه و در انتهاي تماس هم بهم ميگه عزيزم سعي كن بيشتر بهت خوش بگذره اين براي من ميشه يه خاطره ي عاشقانه(البته مسلمه كه اگر همسرم در كنارم بود بيشتر خوشحال ميشدم و خودشم اينو خوب ميدونه)
وقتي من با همسرم تماس ميگيرم و اون از سر زدن به مادرش ميگه و اين كه چطور مادرش اونو حتي براي شام هم نگه داشته و خواهرش رو هم دعوت كرده تا دوفرزندشو در كنار هم ببينه من به جاي اين كه مثلا بشينم و فكر و خيال كنم و همه اش بترسم كه نكنه مادر شوهرم الان همسرمو پر كنه! يا چرا وقتي من نيستم به دختر خانمشم ميگه بياد ،خوشحال ميشم و از اين كه همسرمم در زماني كه من نيستم به جاي اين كه خيلي بهش سخت بگذره تونسته اوقات خوشي رو در كنار خانواده اش رقم بزنه احساس مسرت ميكنم اين هم براي من ميشه يه خاطره عاشقانه ديگه
و وقتي كه به واسطه ي دوري به عشقي كه بهم داريم اما تونستيم (يا بهتر بگم تونستم) از وابستگي نجاتش بديم فكر ميكنم سري خاطرات عاشقانه ام در اين سفر كوتاه تكميل ميشه:72:
یک زن امیدوار (پنجشنبه 18 خرداد 91)
تشکرشده 462 در 89 پست
مدتی عضو سایت هستم و برای اولین بار پست میگذارم. کلی هیجان دارم
چند وقتی بود که به خاطر دغدغه های مالی سرمون خیلی شلوغ هست از طرفی هفته قبل پای من هم رفت تو گچ برای 1 ماه دیگه حسابی این روزها کلافه بودم.
اخر ماه شده و هنوز حقوق منو همسرم واریز نشده بود بنابراین شب گذشته آخرین مبلغ مانده یعنی 000و10 تومان رو شب تو جیب همسرم گذاشتم تا روز بعد برای خرید نهارتو شرکت استفاده کنن.
نزدیکهای ظهر به همسرم زنگ زدم تا یاداوری کنم نهار حتما بخرن تا گرسنه نمونه.اما بعد از 1 ساعت زنگ زد و گفت فراموش کرده نهار بگیره. کلی ناراحت شدم و گله کردم چرا فکرسلامتیش نیست و البته عصبانی هم بودم.
عصر همسرم خسته از سر کار برگشت و من همچنان پکر بودم (اوضاع پای گچ گرفته و...)اما عشقم با اون چهره خسته در حالی که یه چیزی تو دستاش پشتش پنهان کرده بود اومد جلو و گفت" عشقم دومین سالگرد عقدمون مبارک" واااااااااااااااااااااااا اای شاخام داشت میزد بیرون. من فراموش کرده بودم. 2 اردیبهشت بود و اونقدر فکرم مشغول بود که اصلا به کل تاریخها رو ریست کرده بودم.
عشقم با شرمندگی گفت: ببخشید پول زیادی نداشتم . یه عروسک جاسوییچی ناز و یه کارت که با دستخط زیبای خودش برام نوشته بود و یه جعبه کوچولو شیرینی گرفته بود.
نهار هم به خاطر همین نخورده بود. تا پولشو نگه داره برای خرید.
اشک تو چشمام جمع شده بود که عشقم با وجود همه مشغله هاش و همه اذیتها و ناز کردنهای این روزهای من تلاش کرده بود منو سورپرایز کنه
تو بغلش اشک میریختم و به خاطر داشتنش به خودم بالیدم
alireza198 (شنبه 26 اردیبهشت 94), sea (یکشنبه 30 مهر 91)
تشکرشده 100 در 9 پست
چن ماهه پیش چن شبی بود بخاطر اینکه تازه مزدوج شده بودیم خونه اقوام دعوت میشدیم. یک شب خونه عموم که دعوت بودیم ساعت حدودا 9 شب بود که رسیدیم تو خیابونشون. سر کوچه که بودیم پسر داییمو دیدم. وای خودای من بدترین ادمی که میتونستم ببینم.پسرداییم تو دوران مجردیم همش عادت داشت با کل دخترای فامیل دست میداد با اینکه خودشم ازدواج کرده ها. ولی واسش مهم نبودهمون موقع هم با اکراه دست میدادم خوشم نمیومد از این کار.اما الان دیگه وضع فرق میکرد چون شوهرم به شدت از این کار بدش میاد و تا اون جایی که من شناخته بودمش انقد بدش میاد که شاید به خاطر این کار طلاقم بدهخلاصه این که هر کاری کردیم که از همون دور به احوال پرسی بسنده کنه اما امود جلو. خوب معلومه چی شد به شوهرم دست داد و اومد جلو به من هم دست داد .منم که نمیتونستم دست ندم اخه .یعنی اون دستشو اورده جلو من چی بگم؟؟؟؟
منم دست دادم. اصلا نفهمیدم چی شد گفتم الان از این جا بریم شوهرم منو میکشه
از اون جا دو قدم نرفته بودیم که پام پیچ خورد افتادم زمین و دقیقا دست راستم(همونی که باهاش دست دادم) کشیده شد زمین و کلی پوستش باز شد و خون اومد و منم که از فرصت استفاده گفتم وای دستم شکست و گریه میکردم.شوهرم هم هی میگفت هیچی نشد ببینم . خوب میشه گریه نکن
خلاصه رفتیم خونه عموم اب قند خوردم و یکم تحویلم گرفت و خوب شدم. بعدش هیچی نگفت.
شب که رفتیم خونه گفت دستت خوب شد؟ گفتم بهتره. گفت خوب شد که افتادی همون دستتم خورد زمین اگه میشکست هم ناراحت نمی شدم چون با این دستت به نامحرم دست دادی.منم سریع حرفو عوض کردم. و خلاصه این که فهمیدم خیلی دوسم داره که اهش گرفت و هنوز راه نرفته خوردم زمین و دستم زخمی شد
حدیث67 (پنجشنبه 18 خرداد 91)
تشکرشده 16 در 4 پست
روز تولدم یادمه سرم خیلی شلوغ بود یک جشن دخترونه گرفته بودمو دوستامو دعوت کردم ازصبح دنبال کارای جشن بودم اصلا حواسم به عشقم نبود ظهر باید به بچه ها زنگ میزدم و ادرسو بهشون میدادم ساعت 7 توسالن منتظر بودم بچه ها بیان اما دیرکرده بودن ومن دوباره به همه ی اونها زنگ زدم خلاصه که عشقم واسم پشت سرهم شارژ انتقال داد بدون اینکه ازش بخوام اون لحظه وقت تشکر نبود خیلی خوشحالم که بااینکه حواسم بهش نبود اما اون به یادم بوده و میدونسته اون لحظه به چی احتیاج دارم.
بازم ازت تشکر می کنم
چند وقت پیش عشقم بدجوری اذیت شد و من مقصر بودم کلی نگرانش شدم هروقت تصور می کنم چه حال و روزی داشت بدجور ناراحت میشم
خدایا عشقمو صحیح و سالم نگه دار
سردرگم (جمعه 19 خرداد 91)
تشکرشده 8,207 در 1,574 پست
من اومدم با یه خاطره قشنگ و عشقولانه که نتیجش فاجعه شد.
همسرم ماموریت رفته بودن شهرستان ، از اونجایی که نمی تونستن بیان به ما سر بزنن و خیلی هم دلتنگی می کردند قرار شد که ما بریم پیش ایشون رفتیم محل اسکانشون . نکته اینکه محل اسکانشون شرایط خاصی داره وبدون مجوز نمی تونند کسی رابا خودشون ببرند .
روز اخر که من و پسرم می خواستیم برگردیم یه دفعه جرقه زد به ذهنم که فلش کارت های عاشقانه تهیه کنم و جاهای مختلف پنهان سازی کنم تا همسرم بعد از رفتن ما با کشف اونها سورپرایز بشه.
همسر گرامی ،ما را داشتند می بردند فرودگاه که توی مسیر بهشون خبر دادند بازرس اومده و برای استراحت می خوان برن محل اسکان شما ،همسرم هم گفتند اشکالی نداره.
من رو بگید برق از چشمام پریدبه همسرم گفتم مگه نه اینکه کلید اونجا رو فقط خودت داری گفت نه!!
وای من رو بگید با یه حالتی گفتم عزیزم من یه کاری کردم. همسرم که داشت قلبش می یومد توی دهنش گفت چه کار کردی.
ماجرا رو براش توضیح دادم. چشمتون روز بد نبینه کم مونده بود همسرم سرم رو همونجا ببره.
من هم خندم گرفته بود و می گفتم اشکال نداره عزیزم تازه اونها بت حسودیشون می شه وتازه باید ارتقا بت بدهند.
بعد از اینکه از هم جدا شدیم و من رسیدم شهر خودمون باهاش تماس گرفتم به من گفت بله 3 تا از فلش کارت ها رو تو سطل آشغال پیدا کردم .
من هم که هم دلم براش می سوخت که تو این موقعیت بد قرارش دادم هم خندم گرفته بود که بهش چطور بگم اونها 3 تا نبودن 10 تا بودن با کلی من من کردن براش توضیح دادم که بره و 7 تا کارت دیگه را از جاهای مختلف برداره.
شبش که زنگ زدم حالش رو بپرسم دیدیم بیچاره خیلی دپرسه . معلوم بود گریه هم کرده بود. خودش گفت هم ناراحتم که من رو تو شرایط خیلی بدی قرار دادی هم خندم می گیره به این عشقولانه بازی هات اشکال نداره عزیزم فوقش می یام می شینم ور دلت واست بچه داری می کنم تو اصلا نگران نباش.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)