RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز اصلا حالم خوب نبود و شب قبلشم اصلا نخوابیده بودم
ساعت 4 بعد از ظهر راه افتادم از سرکار برم خونه تا یکم استراحت کنم
که دیدم مادر همسرم همون موقع زنگ زد که شب می ایم خونتون منم اینقدر حالم بد بود دیگه فشام افتاد و دیگه رومم نشد که بگم نیاید گفتم منتظرتونم
به همسرم زنگ زدم که مامانت اینا می ان شب خونمون اونم گفت می خوای زنگ بزنم بگم نیان تو حالت بده
منم گفتم نه زشته
خلاصه با بدختی شام درست کردم اینقدر رنگ و روم پریده بود مادرشوهرم هم فهمید که حالم خوب نیست و امروز زنگ زد حالمو پرسید
ولی دیشب اصلا هیچ کمکی بهم نکرد
همسرم ساعت 8:30 اومد خونه
و خیلی بهم کمک کرد
بعد شام با وجود اینکه پدر و مادرشو یه هفته بود ندیده همش با من حرف می زد اینگار منو خیلی وقته ندیده و برام میوه پوست کرد کاری که محال بود جلوی خانواده اش بکنه
بعدشم هی ازم تعریف می کرد که اقلیما دست پختش خیلی خوبه و همه همکارام میگن دست پخت خانومت خیلی خوبه آخه ناهار می بره
و اقلیما هیچ وقت غذا مونده بهم نمی ده و همیشه غذای تازه درست می کنه
دیروزم چندین بار زنگ زد حالمو پرسید
[align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)