به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 7 از 57 نخستنخست 1234567891011121314151617273747 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 561
  1. #61
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 23 اسفند 92 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    643
    امتیاز
    4,583
    سطح
    43
    Points: 4,583, Level: 43
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2,779

    تشکرشده 2,844 در 585 پست

    Rep Power
    78
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    [/size]سلام بچه هامن همون يك زن اميدوار هستم.ديروزكه ميخواستم بيام سايت پسوردمو قبول نميكرد و حالا كه پسوردمو ريست كردم هيچ كدوم از پسوردهايي هم كه سايت بهم ميده رو قبول نميكنه خلاصه مجبور شدم يك نام كاربري جديد بسازم.از مديران هم خواهش ميكنم اگر ممكنه به اين مشكل من رسيدگي كنن من نام كاربري اصليمو بيشتر دوست ميدارم:(

    حالا بريم سراغ يه خاطره جديد... همسر من معمولا زياد اس ام اس عشقولانه ي اون جوري به من نميده خيلي راحت ميگه دوست دارم يا دلم تنگ شده يا از اين حرفها ..بدون هيچ رنگ و لعاب.اما گوشيش هميشه پره از اس ام اسهاي جك و طنز.منم كه هميشه خدا دنبال يه گير جديد ميگردم بهونه ميگرفتم كه چرا واسه من اس ام اس عشقولانه نميفرستي.اونم هميشه قسم و آيه كه به خدا دوستام همه مردن و اكثرا مجرد فقط اس ام اس جك برام ميفرستن اس ام اس عشقولانه از كجا بيارم در عوضش راحت و ساده برات ميفرستم دوست دارم يا از اين حرفها.
    خلاصه اينم شده بود چاشني يه لوس بازي كوچولو براي من.تا اين كه چند روز پيش اومديم مسافرت خونه ي مادرم.همسرم بدو بدو رفت توي اتاق سابق من يه چيزيو برداشت رفت توي اتاق ديگه درو بست منم خسته و كوفته رفتم ساكو باز كنم.كه يه دفعه ديدم يه اس ام اس ازطرف همسرم برام اومد: خونه ي اجاره اي داري براي يه آدم تنها؟ قلبشو پيش ميده جونشو ماه به ماه! منو ميگيد چشام شد چهار تا!!بعدش ديدم همسرم با يه نيش باز از اتاق اومد بيرون يه مجله ي اس ام اسم دستش بود! نگو اينو عيد خريده بوده كه از روش هر روز يه اس ام اس عاشقانه براي من بفرسته خونه ي مامانم اينا جاش گذاشته!!
    دردي كش اين ميخانه........صد ناله وصد فغان دارد

  2. 39 کاربر از پست مفید یک زن امیدوار تشکرکرده اند .

    anahid (پنجشنبه 10 مرداد 92), hamtta (پنجشنبه 28 شهریور 92), Mr.Anderson (شنبه 02 فروردین 93), یک زن امیدوار (چهارشنبه 18 بهمن 91)

  3. #62
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 02 اردیبهشت 91 [ 10:23]
    تاریخ عضویت
    1391-1-19
    نوشته ها
    61
    امتیاز
    759
    سطح
    14
    Points: 759, Level: 14
    Level completed: 59%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    209

    تشکرشده 208 در 54 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    وقتي من و مهدي جونم نامزد بوديم هميشه موقع خداحافظي مي رفتم تا دم در تا بدرقه اش كنم. اونم مثل بچه بغلم مي كرد، بلندم مي كرد. و دلداري ام مي داد كه دلتنگي نكنم و دوباره مي آيد.

    يك شب كه طبق معمول رفته بودم تا بدرقه اش كنم. بهش گفتم: من دلم برات تنگ مي شه، مي شه نري؟ گفت برو لباست را بپوش و بيا با هم بريم يك دوري بزنيم. منم با اين خيال كه قراره فقط تو ماشين باشيم و يك دور كوچيك بزنيم. با دامن ماكسي زرد و دمپايي هاي قرمز و پاي بي جوراب، فقط يك چادر سرم كردم و رفتم توي ماشين نشستم.

    مهدي جونم هم من را برداشت و برد دربند كوهنوردي. خلاصه چشمتون روز بد نبينه ساعت 11 مارفتيم و ساعت 2 نصف شب با دامن و پاهاي گلي و تاول زده از كوه برگشتيم. بعدش هم دعواهاي مامان و بابام كه تو چرا اينقدر بي فكري دختر. نمي گي ما نگران مي شيم و ............

    القصه اينم يك سورپرايز مردونه مردونه مردونه از مهدي جونم.

    راستي منم نام كاربري قديمي ام را خيلي دوست دارم. كاش حامد عزيز اون را به من برگردونه.

  4. 26 کاربر از پست مفید ليلا موفق 2 تشکرکرده اند .

    hamtta (پنجشنبه 28 شهریور 92), Mr.Anderson (شنبه 02 فروردین 93), Somebody20 (دوشنبه 24 شهریور 93), ليلا موفق 2 (یکشنبه 26 شهریور 91)

  5. #63
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 26 فروردین 91 [ 17:57]
    تاریخ عضویت
    1389-10-25
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,796
    سطح
    24
    Points: 1,796, Level: 24
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 4
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    60

    تشکرشده 62 در 23 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    يه بار بحث شديدي با نامزدم كردم و اون اومد دنبالم كه بريم با هم صحبت كنيم توي پارك دست گذاشتم روي نقطه ضعفش حرفهاي بدي بهش زدم... از چهرش فهميدم كه خيلي ناراحت شده اصلا جوابمو نداد خيلي ترسيدم پيش خودم گفتم از دستش دادم و ديگه نگاهمم نمي كنه .... گفت پاشو بريم وقتي نشستيم تو ماشين فقط گفت حرفهاي امروزتو نشنيده ميگيرم تا امروزم كه يكسال ميشه اصلا به روم نياورده ... عزيز دلم ازين گذشتها زياد كرده كه اشتباهات منو نديد ميگيره دوست داشتنو با رفتار ثابت كرده

    نامزدم دانشجو و منم توقع مالي ازش ندارم ولي عشقم كم برام نميذاره... براي عيد توقع عيدي و اينا نداشتم و هرچي بهم گفت با بريم براي مادر و خواهرات عيدي بخريم قبول نكردم گفتم دليلي نداره... يه روز قبل عيد اومد خونمون يه گردني برليان براي من گرفته بود و با كادو براي مادر و خواهرام در حاليكه خريد لپ تاپ براي خوش واجب تره

  6. 24 کاربر از پست مفید گل گلدون تشکرکرده اند .

    hamtta (پنجشنبه 28 شهریور 92), Mr.Anderson (شنبه 02 فروردین 93), گل گلدون (یکشنبه 02 مهر 91)

  7. #64
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 فروردین 91 [ 10:46]
    تاریخ عضویت
    1390-7-27
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    1,526
    سطح
    22
    Points: 1,526, Level: 22
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 582 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    روز جمعه شوشو واسه كاري تهران بود ولي من نرفته بودم چون تا اونجا رفتن خسته م مي كرد...بهم زنگ زد و گفت واي فرشته تو يه پاساژم كه مانتو هاش تخفيف خورده ن از 65 شدن 38 مي خواي واست بگيرم...گفتم اگر توشون قشنگ ديدي واسم بگير...10 بار زنگ زد ...واسه رنگش طرحش اندازه ش....دو تاشو واسم ورداشت يه صورتي يه سورمه اي...نيم ساعت بعد دوباره زنگ زد و گفت از اون شلوار كتون رنگي ها هم داره دوست داري واست بگيرم(بعد از خريد مانتو ها 75 تومن بيشتر نداشت ميذاشتيش تا ريال اخرشو واسم لباس مي خريد)گفتم نه عزيزم اونجا بي پول گير ميوفتي...همين مانتو ها كافيه...نيم ساعت بعد دوباره زنگ زد گفت كفش نمي خواي

    قرار بود اگر زيرپوش ديد واسه خودش بخره...بميرم اخرشم زيرپوش نخريد چون پولش كم اومد...

  8. 26 کاربر از پست مفید فرشته سفيد تشکرکرده اند .

    hamtta (پنجشنبه 28 شهریور 92), Mr.Anderson (شنبه 02 فروردین 93), فرشته سفيد (یکشنبه 02 مهر 91)

  9. #65
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 21 تیر 99 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,339
    امتیاز
    22,823
    سطح
    93
    Points: 22,823, Level: 93
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 527
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger First ClassOverdrive
    تشکرها
    3,264

    تشکرشده 3,442 در 1,036 پست

    Rep Power
    148
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    دیروز اصلا حالم خوب نبود و شب قبلشم اصلا نخوابیده بودم
    ساعت 4 بعد از ظهر راه افتادم از سرکار برم خونه تا یکم استراحت کنم
    که دیدم مادر همسرم همون موقع زنگ زد که شب می ایم خونتون منم اینقدر حالم بد بود دیگه فشام افتاد و دیگه رومم نشد که بگم نیاید گفتم منتظرتونم

    به همسرم زنگ زدم که مامانت اینا می ان شب خونمون اونم گفت می خوای زنگ بزنم بگم نیان تو حالت بده
    منم گفتم نه زشته

    خلاصه با بدختی شام درست کردم اینقدر رنگ و روم پریده بود مادرشوهرم هم فهمید که حالم خوب نیست و امروز زنگ زد حالمو پرسید
    ولی دیشب اصلا هیچ کمکی بهم نکرد

    همسرم ساعت 8:30 اومد خونه
    و خیلی بهم کمک کرد
    بعد شام با وجود اینکه پدر و مادرشو یه هفته بود ندیده همش با من حرف می زد اینگار منو خیلی وقته ندیده و برام میوه پوست کرد کاری که محال بود جلوی خانواده اش بکنه

    بعدشم هی ازم تعریف می کرد که اقلیما دست پختش خیلی خوبه و همه همکارام میگن دست پخت خانومت خیلی خوبه آخه ناهار می بره
    و اقلیما هیچ وقت غذا مونده بهم نمی ده و همیشه غذای تازه درست می کنه
    دیروزم چندین بار زنگ زد حالمو پرسید
    [align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
    بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]

  10. 34 کاربر از پست مفید eghlima تشکرکرده اند .

    eghlima (یکشنبه 02 مهر 91), hamtta (پنجشنبه 28 شهریور 92), Mr.Anderson (شنبه 02 فروردین 93)

  11. #66
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 دی 92 [ 01:58]
    تاریخ عضویت
    1390-12-10
    نوشته ها
    251
    امتیاز
    2,517
    سطح
    30
    Points: 2,517, Level: 30
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1,315

    تشکرشده 1,426 در 250 پست

    Rep Power
    38
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)


    امروز مصاحبه زبان داشتم
    واییییییییییییییی از دیشب خواب به چشمم نیومد از طرفی استرس امتحان از یه طرف دیگه یک کم ناخوش احوال بودم
    محسنم دیشب اومد دنبالم رفتیم پارک با اینکه اصلا توان راه رفتن نداشتم اما خیلی خوب بود اخرش دردم شدید شد اونم منو برد خونه دلش میخواست بیاد پیشم باشه اما گفتم نه نمیخواستم تو اون حال ببینتم و بیشتر اذیت شه.
    اونم طفلی رفت خونه هر نیم ساعت زنگ میزد حالمو میپرسید.
    صبح رفتم اموزشگاه هنوز نوبت مصاحبم نشده بود دیدم محسن رسید اونجا انگار دنیارو بهم دادن دیگه نگران هیچی نبودم تو اون 2 ساعت اینقد باهم شوخی کرد و دلداری داد که اصلا دیگه استرس نداشتم نوبتم شدو با سرفرازی جواب قبولیمو بهش دادم
    واقعا اگه نبود اصلا موفق نمیشدم اخه هر ترم به خاطر استرس نمیتونم نمره خوبی بیارم اما اینبار با حضور اون همه چی عالی بود
    خدایا ممنون که محسن و به من هدیه دادی کاش لایق مهربونیاش باشم ممنون خدا ممنون محسنم

  12. 24 کاربر از پست مفید فائزه_م تشکرکرده اند .

    Mr.Anderson (شنبه 02 فروردین 93), فائزه_م (یکشنبه 02 مهر 91)

  13. #67
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 21 تیر 99 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,339
    امتیاز
    22,823
    سطح
    93
    Points: 22,823, Level: 93
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 527
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger First ClassOverdrive
    تشکرها
    3,264

    تشکرشده 3,442 در 1,036 پست

    Rep Power
    148
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    همسرم طبق عادت همیشه ساعت 9 صبح بهم زنگ می زنه ولی امروز تا ساعت 9:45 اصلا زنگ نزد منم سرگرم کارام شدم یادم رفت سراغی ازش بگیرم و بهش زنگ بزنم

    دیدم بهم sms داده که جلسه ام حاج خانوم
    و من تازه یادم افتاد که ساعت چنده و من اصلا به یاد قرار هر روزمون نبودم ولی اون منو یادش نرفته

    بعدشم حدود ساعت 11 از تو جلسه بهم زنگ زده و با صدای آروم باهام حرف می زنه اونی که کارش براش خیلی مهمه و از این کارا نمی کنه

    اینا رو نوشتم تا از تو ذهنم هیچ وقت نره و بمونه و برای خودم و کارام تمبر طلایی جمع نکنم!!!!!!!!!!

    [align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
    بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]

  14. 28 کاربر از پست مفید eghlima تشکرکرده اند .

    eghlima (دوشنبه 11 دی 91), Mr.Anderson (شنبه 02 فروردین 93)

  15. #68
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    [size=medium]جمعه گذشته امتحان دکتری داشتیم و محل برگزاری هم در شهر دیگری بود و می بایست رنج مسافرت پیش و پس از امتحان را برای شرکت کردن، به جان بخریم. ساعت امتحان 8 صبح بود و فاصله زمانی جایی که زندگی می کنیم تا محل امتحان، چیزی حدود 4 ساعت! ... پس دو راه بیشتر نداشتیم : یا روز قبل راه بیفتیم و در خانه خواهر شوهرم بیتوته کنیم تا صبح ... و یا کمی بعد از نیمه شب بزنیم به جاده تا حوالی صبح برسیم به شهر محل امتحان و راه به راه با خستگی هر چه تمام تر برویم استنطاق شویم!! ...
    مهربان می داند که من چقدر احساس عذاب وجدان می گیرم وقتی شب را خانه کسی می گذرانیم و آن خانواده به خاطر ما به سختی می افتند. مثلا خانه خواهر شوهر رفتن مساوی است با اشغال اتاق شخصی دختر نوجوان آن خانواده. آخر آنقدر لطف دارند که هر چه اصرار کنیم ما توی هال بخوابیم، قبول نمی کنند و این می شود که ما می شویم اشغالگر! ...
    دردسرتان ندهم از یک هفته مانده به امتحان کلی با او بالا پایین کردیم که کی برویم و چگونه، که هم به امتحان برسیم و هم به کسی درد سر ندهیم ...
    روز قبل از رفتن، مهربان کمی دلخور شده بود از این که من اینقدر اصرار می کنم شب را خانه خواهرش نمانیم ... عصر بیرون بودیم و تصمیم داشتیم برگردیم خانه خودمان، که دیدم سر ماشین را کج کرد به سمت خارج شهر ... هر چه گفتم" کجا می رویم؟"، پاسخ روشنی نداد... هزار تا فکر توی سرم چرخید .. آخرش وقتی جلوی یک مغازه چادر فروشی ایستاد، دوزاریم افتاد. آهاااااا! همسرم می خواست یک چادر مسافرتی بخرد فقط برای اینکه من احساس راحتی بیشتری بکنم! ...
    به همه گفتیم جمعه، صبح زود راه می افتیم... اما حدود 10 شب بعد از اینکه با همه خداحافظی کردیم، زدیم به راه و حوالی 2.5 رسیدیم. بعدش هم ،در آن سکوت شب هنگام، چادرمان را توی یک پارک برپا کردیم و خوابیدیم تا خستگی راه، از تنمان در برود و کسی نمی دانست ...

    بماند که تا خود صبح خوابمان نبرد و کلی سرما لرزاندمان، اما ...
    این که مهربان با دل من راه آمد و سختی را برای راحتی بیشتر من به جان خرید ...
    این که کوچکترین شکایتی حتی نکرد ....
    این که حاضر شد برای راحتی من، از خواسته بر حق خودش بگذره ...
    این که ....
    مهربان است دیگر! .... بهترین همسر دنیا ...
    البته که رفتیم ... خانه خواهر شوهر هم رفتیم... این بار هر دو راضی از ته دل ...

    [/size]

  16. 38 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    iran.rose (سه شنبه 10 شهریور 94), Mr.Anderson (شنبه 02 فروردین 93), آویژه (یکشنبه 02 مهر 91)

  17. #69
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 دی 92 [ 01:58]
    تاریخ عضویت
    1390-12-10
    نوشته ها
    251
    امتیاز
    2,517
    سطح
    30
    Points: 2,517, Level: 30
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1,315

    تشکرشده 1,426 در 250 پست

    Rep Power
    38
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    راستش منم حس خوبی نداشتم از خوندن این ماجرا:( این طرفداری از تو نبوده بی احترامی به پدرش بوده.اگر فردا حرفی شنیدی نباید معترض شی

  18. #70
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 29 شهریور 91 [ 13:10]
    تاریخ عضویت
    1391-1-30
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    617
    سطح
    12
    Points: 617, Level: 12
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    4
    تشکرشده 4 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    نقل قول نوشته اصلی توسط fa mo
    نقل قول نوشته اصلی توسط Firebrand
    سلام من مدت هاست كه نوشته هاي اين سايتو مي خونم بالاخره امروز عضو شدم وقتي نوشته هاي اين سايتو راجع به مشكلات زناشويي مي خوندم هي مي ترسىدم كه نكنه زندگي رويايي معركه ي من هم اين شكلى شه ولي وقتي اين تاپيكو خوندم خيلي خوشحال شدم سال اول ازدواج هر. بار كه يه روز خوب و عاشقانه داشتم يه چيزي نوشته اى توي صندوقچه ميذاشتم اما حالا تنبل شدم. يكي از خاطرات عاشقانه ي من شب قبل از ازدواجم بود عروسي ما تو شهر خانواده ي شوهرم بود و قرار بود فرداش ما برگرديم تهران خونمون شب قبل عروسي پدر شوهرم اومد كه با ماها صحبت كنه شروع كرد صحبت اولش خوب بود و بعدش شروع كرد به گير دادن به من كه چرا امروز به مادر من سلام ندادي و تو بايد وظيفتو در قبال خانواده ي ما انجام بدي و من گفتم هيچ وظيفه اي در قبال خانواده شما ندارم و اونم گفت يعني چي و اينا دعوا شد اين موقع بود كه شوهر من كه تاحالا نازك تر از گل به پدرش نگفته بود جلوش درومد اين وسط مامان بابام ساكت بودن به جاي دفاع٠ شوهرم گفت زن منه حق ندارى نازك تر از گل بهش بگي و حالا گفتي يا مغذرت مي خواي يا ديگه پدر من نيستي باباش كه طي اين ١٨ سال عمر پسرش بهش اجازه نداده بود بهش بگه بالاي چشش ابرو ه رسما حساب كار دستش اومد اين در حاليه كه اغلب زندگي ها تا سال ها عروس از دست خانواده ي شوهر ميكشه اون شب فهميدم كه چقدر دوسم داره شرمنده طولاني شد
    فکر نمیکنم جای این ارسال تو تاپیک قشنگ و عاشقانه باشه!!! چون من با خوندنش هیچ حس خوبی بم دست نداد

    من فکر میکنم کارت غلط بود که توروی پدر شوهر وایستادی
    و شوهرتم که دل پدرشو شکوند...
    خیلی جسارت به خرج داده!

    مردی که اینطوری دل باباشو بشکنه در مقابل رفتار محترمانه و دلسوزانه پدرش اینطور رفتار کنه .... امیدوارم زندگی خوبی در انتظارش باشه

    راجع به نظراتتون باىد بگم كه رنجيدم البته منطقي بود اونطور جواب جهت اطلاع بگم لياقت پدر شوهر من همون بود كسي كه ٢١ سال به خاطر هر موضوع كوچيكي همسر ناشنواشو به باد كتك ميگيره و جز سالي يكبار نمگذاره خانوادشو ببينه و به خواهر و مادر خودش اجازه ميده هر كاري بكنن حتي بيرون ريختن تك تك وسايل شخصي همسرش و كتك زدن اون لياقتش همون رفتاره راجع rude boy هم بايد بگم ١/٥ سال گذشته و خدا رو شكر روز به روز بيشتر عاشق هم ميشيم و اون اتفاق هم قرار نيست بىوفته

    قبول دارم اين ظاهر رمانتيكي نداشت ولي خب خيلي خاطرات قشنگ داشتم كه مي خواستم طي روز هاي آينده اينجا بذارم ولي بدجور ذوقمو تو اولين بستم كور كرديد فكر نكنم ديگه چيزي بذارم

  19. 4 کاربر از پست مفید Firebrand تشکرکرده اند .

    Firebrand (یکشنبه 03 اردیبهشت 91)


 
صفحه 7 از 57 نخستنخست 1234567891011121314151617273747 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.