به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 6 از 57 نخستنخست 1234567891011121314151626364656 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 561
  1. #51
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 23 اسفند 92 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    643
    امتیاز
    4,583
    سطح
    43
    Points: 4,583, Level: 43
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2,779

    تشکرشده 2,844 در 585 پست

    Rep Power
    78
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    سلام دوستای خوبم.قبل از گفتن خاطره (یا بهتره بگم خاطرات! چون مدت زیادیه که نتونستم به اینجا سر بزنم) باید سال نو رو البته با کمی تاخیر به همه تون تبریک بگم و براتون بهترین آرزوها و البته آرزوی بهترینها رو بکنم.
    خاطرات من در این مدت در یک جمله خلاصه میشه:با تلاش و توکل به خدا عشق دوباره در زندگی مشترک من و همسرم بیدار شده و به وضوح دیده میشه.
    روزهامون پره از ابراز محبت و علاقه.پیدا کردن راه های جدید برای خوشحال کردن همدیگه.فرستادن اس ام اسهای عاشقانه.اگه از هم دور باشیم ابراز دلتنگیهای پی در پی!
    البته هنوز هم مشکلات هستن اما حالا اون قدر کمرنگ و دورن که دیگه دیده نمیشن یا به سختی دیده میشن.
    و در نهایت یه پیام اخلاقی کوچولو: هیچ وقت از لطف و رحمت خدا در هیچ زمینه ای نا امید نشید.شما در راه درست قدم بردارید هرگز ضرر نمیکنید.
    (ببخشید اگه حرفام چندان به خاطره شباهت نداشت اما دلم میخاست به دوستام مخصوصا اونایی که از سوابق من اطلاع دارن در قالب خاطره تجربه ام رو هم بگم)

  2. 32 کاربر از پست مفید یک زن امیدوار تشکرکرده اند .

    Mr.Anderson (جمعه 01 فروردین 93), یک زن امیدوار (یکشنبه 02 مهر 91)

  3. #52
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 دی 94 [ 22:37]
    تاریخ عضویت
    1391-12-28
    نوشته ها
    868
    امتیاز
    9,210
    سطح
    64
    Points: 9,210, Level: 64
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 140
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,872

    تشکرشده 3,054 در 793 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    ممنونم از آقای تسوکه که همچین تاپیکی رو ایجاد کردن ، با همچین تاپیکی آدم مجردی مثه من هوس می کنه همین امروز متاهل بشه. از احساس عشقی که در سرتاسر این تاپیک موج می زنه حتی من هم احساس خوشبختی می کنم که در آینده می تونم این احساس عشقم رو به همسرم ابراز کنم.
    این پست به نوعی برای من بعنوان یادگاری می مونه که عشقم بدونه که از اون موقعی که هنوز ندیدمش عاشقش بودم.

  4. 28 کاربر از پست مفید omid65 تشکرکرده اند .

    anahid (پنجشنبه 10 مرداد 92), Mr.Anderson (جمعه 01 فروردین 93), omid65 (دوشنبه 11 دی 91)

  5. #53
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 دی 92 [ 01:58]
    تاریخ عضویت
    1390-12-10
    نوشته ها
    251
    امتیاز
    2,517
    سطح
    30
    Points: 2,517, Level: 30
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1,315

    تشکرشده 1,426 در 250 پست

    Rep Power
    38
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    سلام دوست جونا خوبین
    دیشب اولین سالگرد ازدواج من و محسنم بود
    قرار بود با هم بریم خرید و یه چیزی واسه زندگیمون بخریم
    از صبح زود رفتم عکاسی و همه عکسایی که مربوط به اتفاقای خاص این یک سالمون بودو چاپ کردم کنار هر کدوم یه تاریخ و توضیح زدم و البوم و ربان پیچ کردم وقتی محسنم اومد دنبالم غافلگیر شدم
    قرار نبود چیزی بخره اما یه کتیبه عشق یک شاخه گل خیلی قشنگ و یک کارت تبریک خیلی با مزه که روش نوشته بود
    عشق مثل گلیه که نیاز به 2 تا باغبون داره
    و رفتیم همون رستورانی که سال پیش بلافاصله بعد از محرم شدنمون رفتیم
    جالبه تو راه فقط بینمون سکوت بود سکوتی که معنای رضایت و بوی شکر میداد اینکه خدایا ممنون که ما در کنار تو هم دیگرو داریم
    خدایا ممنون که این یک سال با تایید تو به امید تو و با کمک تو گذشت به زندگیه همه ما برکت و محبت سرازیر کن
    محسنم دوست دارم خیلی زیاد

  6. 24 کاربر از پست مفید فائزه_م تشکرکرده اند .

    فائزه_م (دوشنبه 11 دی 91)

  7. #54
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    روز های دانشگاه بود و آزمایشگاه و من گاهی تا حدود هشت و نیم، نه شب باید می ماندم تا یک run آزمایشم تمام شود. در این مدت گاهی همسرم عصر می آمد دانشگاه پیش من و کنارم می ماند تا کارم تمام شود و مرا برساند. در این بین یک قانون دانشگاه خیلی اذیتمان می کرد. "همراهان دانشجوها، تنها تا ساعت 4 عصر اجازه ورود داشتند و بعد از آن در، تنها به روی دانشجوها باز بود." اگر همراه، جنس مخالف بود، که دیگر واویلا!! و متاسفانه نشان دادن شناسنامه و گرو گذاشتن کارت دانشجویی هم اخم این نگهبان ها را باز نمی کرد! بنابر این همسرم مجبور بود هر جور شده خودش را تا 4 برساند.
    یک روز کارش خیلی دیر شد و حوالی 6 عصر رسید. به من زنگ زد که بروم دم در و کارت نشان دهم و اجازه ورود بگیرم. توی راه کلی دلم شور می زد که حالا او را راه نمی دهند، من هم که نمی توانم زودتر از دو سه ساعت دیگر بروم. طفلی این همه راه آمده ...
    بله! وضعیت همانجور شد که پیش بینی می کردم. سر نگهبان آن روز ناجور قرص "نه" خورده بود و به هیچ وجه روی خوش نشان نمی داد.
    کارت دانشجویی نشان دادم و گفتم بابا تحصیلات تکمیلی ام! گفتند نه!
    گفتم دانشجوی دکتر فلان هستم که رییس دانشکده بود آن موقع. باز گفت "نه! تازه از کجا معلوم ایشان همسرت باشند؟!"
    گفتم زنگ بزنم مستقیم با استادم حرف بزنید و ببینید که او در جریان هست، گفت" اجازه او فقط می تواند برای خودت باشد نه همراهت که معلوم نیست کیست!!!"
    کفرمان در آمد، گفتیم "خب شناسنامه مان که هست، ایناهاش ببینید..."، و همسرم مشغول درآوردن شناسنامه از توی کیفش شد که باز نگهبان گفت: " نمی شود. از روی شناسنامه هم نمی شود مطمئن شد!!"
    یکهو به شوخی و از سرناچاری گفتم "از روی ست حلقه هامون چی؟!" ...
    اتاق نگهبانی رفت رو هوا! سر نگهبان اخمو آنقدر خنده اش گرفته بود که نتوانست دیگر مقاومت کند

    نه تنها اجازه آن شب را گرفتیم، بلکه رسما به عنوان یک زوج شناخته شدیم و بعد از آن کم و بیش، از هفت دولت آزاد بودیم

  8. 30 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (یکشنبه 02 مهر 91)

  9. #55
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 فروردین 91 [ 10:46]
    تاریخ عضویت
    1390-7-27
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    1,526
    سطح
    22
    Points: 1,526, Level: 22
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 582 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    چند روز پيش من و عشقم دعوا كرديم....من به شدت عصبي بودم و كلي گريه كردم...شب رفتيم عروسي.من شام نخوردم چون واقعا حالم بد بود...ديگه خلاصه سرتون رو درد نيارم توي جشن لباس ما كثيف شد منم كه اصلا حوصله نداشتم بغضم گرفت زنگ زدم به شوشو گفتم مي خوام برم خونه...گفت چرا؟گفتم لباسم كثيف شده...سريع اومد تو پاركينگ منم سوار شدم كه بريم.من كه از عصر ناراحت بودم يهو زدم زير گريه.... گفت بخاطر لباس گريه ميكني؟!!!!!منم چيزي نگفتم و فقط گريه كردم....رسيديم خونه تك تك لباسامو ازم گرفت برد شست.واسم غذا اورد...لباس تميز بهم داد....من كه خسته بودم رفتم كه بخوابم...اون چند دقيقه بعد از من اومد...كنارم دراز كشيد و اروم بوسيدم...من اشكم دراومد .يهويي كامل بغلم كرد.منم فقط گريه مي كردم....موهامو نوازش كرد تا خوابم برد...خلاصه تا يه هفته مثل پروانه دورم مي چرخيد يه مسافرت دو نفره رفتيم و كلي بهمون خوش گذشت....و من يه تصميمات عالي گرفتم براي بهبود زندگيمون...

    توي تعطيلات يه شب با خونواده من رفته بوديم روستا و شب مونديم.من و شوشو كه خوابمون نمي برد رفتيم نشستيم توي پله ها تا ساعت 4 صبح!!!با هم حرف زديم از خاطره هامون از بچگي هامون....و كلي خنديديم....صبح كه بيدار شديم برادرم گفت كيا بودن ديشب تا صبح رو پله ها كنفرانس گرفته بودن و من با افتخار گفتم ما

    هميشه مي دونستم شوشوي من گوش شيطون كر و هزار بار بزنم به تخته خيلي چشم و دل پاكه...تا اينكه خورد و ما رو به يه عروسي دعوت كردن چند شب پيش ...ما هم مثل هميشه اماده شديم كه بريم...همين كه رسيديم توي سالن چشمتون روز بد نبينه ديديم بعععلههه چه خبره...
    همه لخت و پتي تو هم ميرقصيدند با لباس ها و سر و وضع به شدت نا مناسب...همون اول نگران شدم چون شوشو اصلا تيپش به هم چين ادمايي نمي خوره...اومد كنارم پشت ستون نشست و شروع كرد با گوشيش بازي كردن حتي يه بار هم سرشو بالا نياورد....هر چي من به شوخي ميگفتم عيبي نداره اوردمت امريكا يا كازينو مجانيمحل نمي داد خلاصه همه ي همه ي مرداي اون جمع نگاه كردند غير از شوشوي من
    و من اونجا بهم ثابت شد كه واقعا با يه مرد پاك ازدواج كردم چون جايي كه براحتي و مثل بقيه مي تونست نگاه كنه نگاه نكرد حتي من بهش كفتم من ناراحت نميشم اگر نگاه كني چون بهت اطمينان دارم ولي اون باز هم نگاه نكرد.خدايا شكرت كه ارزوي هميشگي منو واسه داشتن يه مرد پاك براورده كردي...

  10. 32 کاربر از پست مفید فرشته سفيد تشکرکرده اند .

    Mr.Anderson (جمعه 01 فروردین 93), فرشته سفيد (شنبه 25 آذر 91)

  11. #56
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 فروردین 91 [ 10:46]
    تاریخ عضویت
    1390-7-27
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    1,526
    سطح
    22
    Points: 1,526, Level: 22
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 582 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    اين قدر از تو خاطره خوب دارم ملوسم كه همه اين تاپيكو بايد خودم پر كنم

    واسه تعطيلات عيد اون دسته از فاميلاي شوشو كه واسه عروسيمون نبودن وقتي واسه عيد ديدنمون كادوي عروسيمنو بهمون دادن...منم همه رو جمع كردم يه پول خوبي گيرمون اومد...ديشب شوشو گفت همه رو ببر با حقوق اين ماهت واسه خودت طلا بخر.....وااااااي ي ي من چقدر ذوق كررررردددم.

    پريروز شوشو بهم زنگ زد گفت توت فرنگي ديدم بگيرم واسه خواهرت؟اخه خواهرم بارداره يه بار گفته بود توت فرنگي دوس داره...شب تا رفتيم خونه و به كارامون رسيديم ساعت 11 شد هر دومون هم خسته بوديم شوشو اصرار كرد بريم خونه خواهرم اينا بهش توت فرنگي بديم...با اينكه خونه اونا از ما دوره...فداش بشم بخاطر من و خواهرم اين همه راهو كوبيديم رفتيم وقتي برگشتيم ساعت 1 بود...

    همسر من نور چشم منه...همسر من عشق منه...من براي تو جون ميدم...سر مي بازم...درسته گاهي عصباني ميشي گاهي بد اخلاقي...يا بهونه گيري ولي ماه اسمونمي خورشيد زندگي مني.ستاره من تو شب تاري...عشق يعني همه خوبي ها و بدي ها در باره هم ديگه رو بدونيم و هم چنان عاشق هم باشيم...من عاشق تو هستم عزيزم...همين جوري كه هستي بهتريني...

    تو مقصر رفتار غلط يا درست خونواده ت نيستي تو مسئول هيچ چيز و هيچ كسي غير از خودت نيستي...تو اينقدر با من مهربون وخوبي اينقدر به فكر مني و ماهي كه بخاطر گل روي تو همه بقيه ادمها رو مي بخشم...تو واسه من مهمي نه بقيه...

  12. 26 کاربر از پست مفید فرشته سفيد تشکرکرده اند .

    Mr.Anderson (جمعه 01 فروردین 93), فرشته سفيد (یکشنبه 02 مهر 91)

  13. #57
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 تیر 93 [ 14:46]
    تاریخ عضویت
    1390-4-05
    نوشته ها
    144
    امتیاز
    2,677
    سطح
    31
    Points: 2,677, Level: 31
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 73
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    680

    تشکرشده 721 در 128 پست

    Rep Power
    27
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    وقتی مشغول کارامم وشوهری بهم اس میدم و میگه فرشته کوچمولوی نازم بالاش خسته نباشن کارخونه قند تو دلم باز میشه
    مثلا امروز با مامانم مشغول خرید جهزیم بودیم شوهری اس ام اس داد کل خستگیم در رفت

  14. 24 کاربر از پست مفید single تشکرکرده اند .

    Mr.Anderson (جمعه 01 فروردین 93), single (یکشنبه 02 مهر 91)

  15. #58
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 فروردین 91 [ 10:46]
    تاریخ عضویت
    1390-7-27
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    1,526
    سطح
    22
    Points: 1,526, Level: 22
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 582 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    ديروز عصر كه رسيدم خونه ديدم شوشو واسم چاي درست كرده...آخ نمي دونين چقدر دلم چاي مي خواست بعدشم برام اجيل و شيريني اورد با هم نشستيم خورديم و تلويزيون نگاه كرديم بعد هم همون جا خوابمون برد.شب من گفتم دلم هوس پياده روي كرده...با هم رفتيم كنار رودخونه نزديك خونمون و توي بازارچه اي كه اونجا ميذارن گشتيم بعدشم رفتيم پارك يه بستني معركه خورديم. با شوشو با تمام وسايل ورزشي توي پارك ورزش كرديم تا خونه پياده روي كرديم بعد هم خوابيديم...خدايا بخاطر داشتن شوهري تا اين حد شاد تو اين دوره زمونه كه همه عصبي ان و بي حوصله من جمله خودم ازت بي نهايت متشكرم.شوشوي من همه انرژي و انگيزه منه...خدايا ما رو هميشه خوشبخت نگه دار...امين

    پريروز وقتي كارم تموم شد شوشو بهم زنگ زد گفت اون هم داره بر مي گرده خونه...بهم گفت تا يه جايي از مسير رو با سرويس بيام تا اون برسه كه بقيه راهو با هم بريم خونه...وسط راه من پياده شدم و اون با ماشين اومد دنبالم...وقتي رسيدم دليل كارشو فهميدم...واسم كولر زده بود تا بقيه راهو گرمم نشه...

  16. 28 کاربر از پست مفید فرشته سفيد تشکرکرده اند .

    Mr.Anderson (جمعه 01 فروردین 93), فرشته سفيد (یکشنبه 02 مهر 91)

  17. #59
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 فروردین 91 [ 10:46]
    تاریخ عضویت
    1390-7-27
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    1,526
    سطح
    22
    Points: 1,526, Level: 22
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 582 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    قرار شوشو يه راه دور بره واسه 4 روز و 4 شب هم ديگه رو نمي بينيم...من خيلي ناراحت اينمدلم خيلي تنگ ميشهولي نمي تونم باهاش برم چون خسته ميشم و مرخصي هم بهم نمي دن....
    اين اولين باره كه بعد از عروسيمون اينهمه از هم دوريم...شوشو گفته وقتي اونجام خيلي هوامو داشته باش چون جايي كه تو نباشي اعصاب من بهم ريخته ميشه و تحملم كم ميشه...
    ديروز عصر كه عزيز دلم اومد خونه گرما زده شده بود...گرفت خوابيد...منم رفت بيرون واسش ماست خريدم و واسه شام خريد كردم.اومدم اون بيدار شده بود...منم رفتم دور غذا توي اشپزخونه ...بعد از شام هم ظرفها رو شستم ديگه كمرم درد گرفته بود.بعد از نماز تو اتاق دراز كشيدم...اومد گفت چي شده ؟گفتم كمرم درد مي كنه...نشست كنارم و شروع كرد به ماساژ دادن و نرمش دادنم...بعد كنار هم رو تخت دراز كشيديم و 2 ساعت با هم حرف زديم.من و عشقم از حرف زدن با هم خسته نمي شيم.هميشه ميگه ارامشي كه از حضورت و حرف زدن با تو مي گيرم بزرگترين لذت واسه منه... من گريه كردم گفتم دلم تنگ ميشه و اون هي اصرار كرد بيا با هم بريم...ولي من گفتم نمي تونم.

    صبح زود بيدار شد و منو رسوند سر كار و الان زنگ زد گفت عصر يه جوري بر مي گردم كه بيام دنبالت...
    عاشقتم عزيزم

  18. 22 کاربر از پست مفید فرشته سفيد تشکرکرده اند .

    فرشته سفيد (یکشنبه 02 مهر 91)

  19. #60
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 25 خرداد 91 [ 17:25]
    تاریخ عضویت
    1390-10-12
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    1,063
    سطح
    17
    Points: 1,063, Level: 17
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    82

    تشکرشده 85 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)

    نامزدم خونه ی پدرش اینا بوده بحث سر این بوده که یه مرکز خرید جدید واز شده خیلی جناساش خوب بوده.مادر نامزدم و خالش بهش میگن پاشو بریم اونجا خرید و از این حرفا اونم در میاد میاد میگه وایییییییییییییییییی دوباره خرید؟من نمیام بعد خالش میگه وای بیچاره فاطمه دلم براش میسوزه تو اصن تا حالا باهاش رفتی خرید؟که شوشو در میاد میگه فاطمه خیلی گله ,خرید باهاش خیلی خوش میگذره هر وقت بخواد باهاش میرم وای وقتی اینو داشتن واسم تعریف میکردن به قول سینگل عزیز کارخونه قند تو دلم باز شد


  20. 21 کاربر از پست مفید فاطمههه تشکرکرده اند .

    فاطمههه (یکشنبه 02 مهر 91)


 
صفحه 6 از 57 نخستنخست 1234567891011121314151626364656 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.