اون روز گوشیم که زنگ خورد و شماره مطب دوندون پزشکم افتاد رو گوشیم تعجب کردم. منشی مطب زنگ زده بود که نوبت فردا رو بهم یاداواری کنه. گیج شده بودم. بهش گفتم "من که نویت ندارم واسه فردا!" گفت "چرا، همسرتون اومدن براتون نوبت گرفتن. حالا میاید یا نه؟! " به همسرم نگاه کردم... لبخند مهربانش و شیطنت چشم هاش گویای همه چیز بود ....
مدت ها بود که دندان هایم مشکل داشت. یکی دو تا را عصب کشی کردم و هزینه اش سرسام آور بود. این شد که تصمیم گرفتم فعلا نوبت دیگری نگیرم تا اوضاع کمی بهبود پیدا کند. اما همسر مهربانم رفته بود و پنهان از من برایم نوبت گرفته بود. یک نوبتِ عاشقی ...
و تازه قضیه به همین جا ختم نشد. فردایش 1.5 باید می رفتم دکتر. تا آمدم به خودم بجنبم ظهر شد. می خواستم دست به کار نهار شوم، که مهربان آمد و مرا دید که هول هولکی در حال انجام کارهایم هستم. پیشنهاد کرد یک نهار حاضری بخوریم و من هم از خداخواسته... آن روز یک عدد املت مخصوص :D نوش جان کردیم و مرا رساند و رفت خانه پدرش تا با خواهر تازه از راه رسیده اش دیداری تازه کند. آنجا از همسرم می پرسند که ناهار چی خورده؟ و همسرم بزرگوارنه غذای دیگری را می گوید که حساسیت درست نشود و آبروی خانم دست و پا چلفتی اش! حفط شود...
و این زنجیره عشق، آن روز هم چنان ادامه داشت... مدتی را در مطب به انتظارم نشست تا وقتی کار دندانم تمام بشود و حالم دگرگون است، با خنده و شوخی اش، هراس دلم را بنشاند و بعد تر هم، وقتی برگشتیم هر چه اصرار کردم، چیزی نخورد و صبر کرد تا من هم با او همراه شوم ...
راستش را بخواهید می خواسنم بگویم:
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش؟!*
[size=x-small]
*سعدی
[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)