سلام دوستان
من از تهران برگشتم
توی راه خیلی حرف زدیم با نامزدم و تصمیم گرفتیم عروسی کنیم
البته خیلی اتفاقات افتاد
یک شب در منزل داییم صحبت کردیم و زنداییم هی گفت عروسی کنید و ... و محمد آنقدر ساکت و بی تفاوت بود که زنداییم و داییم هم ناراحت شدند و گفتند اگر دوست نداری عروسی کنی پس چرا بیخود دختر ما رو علاف کردی. بازهم چیزی نمی گفت و اصلا شفاف نبود و گفت با مادرم صحبت کنم و او هم حضور داشته باشد و نظرش را بگوید. خلاصه باز هم در راه تهران صحبت از آینده شد و قرار شد که عروسی کنیم ولی احساس می کردم باز محمد طبق معمول دودل و سرد است. آخر قسمش دادم که اگر بی میل است به من بگوید و ماجرای عقدمان پیش نیاید که بعدا بگوید عجله کردی. او قسم خورد و گفت تنها چیزی که دوست ندارد از دست ندهد آزادیش است و دوست ندارد تا آخر عمر در ایران بماند...
الان که فکر می کنم به حرفهایش باز احساس می کنم تصمیم عاقلانه ای نبود...
ولی از طرفی من از زندگی با مادرم خسته شدم منزل مادرم بسیار پر رفت و آمد است و این مرا اذیت می کند، البته برای 16 آذر از یک مشاور خوب در تهران وقت گرفتیم که باید بروم و با او هم مشورت کنم . خیلی می ترسم ... خیلی ... دلم خیلی می گیرد بخصوص از این همه سردی و بی انگیزگی محمد در تشکیل زندگی مشترک... آزار دهنده است ... لطفا کمک کنید ذهنم باز شود... ضمنا فردا روزی است که جدول تصمیم گیری ترسیم خواهم کرد و بررسی خواهم کرد
علاقه مندی ها (Bookmarks)