نوشته اصلی توسط
ابر بهاری
بله دوستان از همون روز اول همه اش حال منو می گرفت.
حتی از همون روز خواستگاری. ما سنتی ازدواج کردیم. دفعه اول که با مامانش و خواهرش اومدن خونمون همه خیلی گرم و صمیمی با هم سلام و احوالپرسی کردیم فقط اون با وجودی که چشماش از رضایت برق می زد خیلی سرد برخورد کرد. بعد از اون هم از نظر احساسی خیلی سرد و دستوری برخورد می کرد ولی از نظر کاری و مالی خیلی مایه میذاشت.
بخاطر همین برخوردهاش چند بار سعی کردم رابطه رو بهم بزنم ولی نذاشت و انقدر قول های مختلف داد که آخرش رضایت دادم. البته از اون روز خیلی خیلی تغییر کرده. هنوز با خانواده خودش همونطور سرد برخورد می کنه ولی من انقدر که باحاش کلنجار رفتم با من خیلی بهتر رفتار می کنه.
راستی دیشب از اینکه برای زندگیمون تلاش میکنه ازاش تشکر کردم. خیلییییییییییییی خوشش اومد، البته بازم زیاد به روی خودش نیاورد ولی من فهمیدم که خوشحال شده و از اینکه تونستم اونو خوشحال کنم منم خوشحال شدم.
دیشب به حرف های خودم بیشتر گوش کردم. احساس کردم توی هر حرف ام یه کنایه ای بهش می زنم، دلیل اش هم اینه که از دستش دلخورم و ضد حال هایی که قبلا بهم زده باعث می شه اینطور رفتار کنم.
مثلا هر وقت بهش زنگ می زنم می گه "دستم بنده حالا کار دارم...." و هر وقت هم که به خودم می رسم خیلی بی تفاوت رفتار می کنه.... در عوض دیروز که بهم زنگ زد و گفت که راستی دیشب یادم رفت موهاتو بگم مبارکه، منم یکهو گفتم حالا فعلا کار دارم و زودی تلفن رو قطع کردم...
واااایییی..... هر چی بیشتر می نویسم بیشتر از خودم خجالت می کشم. می بینم که خودمم خیلی مقصرام. اصلا نمی دونم چطور کارمون به اینجا کشید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)