وای پریماه جان چه خوب
آرزو میکنم کلی بهت خوش بگذره
التماس دعا، مرسی عزیزم
راستی
سوغاتی یادت نره
تشکرشده 839 در 390 پست
وای پریماه جان چه خوب
آرزو میکنم کلی بهت خوش بگذره
التماس دعا، مرسی عزیزم
راستی
سوغاتی یادت نره
تشکرشده 2,035 در 738 پست
سلام شميم جونم.
هر جور صلاح مي دوني. آره راست مي گي من هم گاهي احساس مي كنم تنها كسي كه مي تونه بهم كمك كنه خودم هستم.
من هم خوبم عزيزم خدا را شكر. پيشنهادات جناب دانشمند و دوستان ديگه را به كار مي برم و به دور از مادر شوهر زندگي نسبتا آرومي دارم.
راستي يك خبر خنده دار. جاري ام هم ديگه با مادر شوهرم رفت و آمد نمي كنه. نمي دونم چي شده؟! فقط مادر شوهرم زنگ زده بود به مهدي و موهاش را دونه دونه مي كند و براي مهدي تعريف مي كرد. و مي گفت همش تقصير ليلاست. چون ليلا رفت و امد نمي كنه اونم رفت و آمد نمي كنه.
مهدي هم بهش گفت زندگي اونا ربطي به زندگي ما نداره و نمي خواد آرامش زندگيش را به خاطر زندگي برادرش به هم بزنه. گفت اوايل زندگي اش هم كه اين كار را كرده اشتباه كرده و ديگه تكرارش نمي كنه.
برام دعا كنيد.
ليلا موفق (چهارشنبه 06 مهر 90)
تشکرشده 839 در 390 پست
سلام لیلا جون
خوبی؟
ایشالا همیشه شاد باشی گلم
مرسی که بهم سر میزنی
حالا مادر شوهرت چرا به تو گیر میده؟ بگو اخلاقتو درست کن همه باهات رفت و آمد میکنن
لیلا جون من به شدت سرماخوردم
هههههههه، اینقدر درد دارم که دیگه دردای دیگه یادم رفته
ولی رفتار همسرم خوب شده
فعلا مشکل خاصی نیست، فقط یه سری مسائل که شده آتیش زیر خاکستر و نمیدونم کی سر باز کنه
تو این دو روز اتفاق جالبی برام افتاده
تو این حدود 2سالی که از عقدمون میگذره و 11ماهی که از عروسیمون میگذره
پیش اومده بود که حالم خیلی بدتر از این شده بود، یعنی یه جورائی رو به قبله بودم، شوهرم هیچ وقت زنگ نمیزد که حالت خوبه؟ مردی؟ موندی؟
ولی این دوروز ، همش حالمو میپرسه، امروز صبح حالم بد بود، وایستاد من آماده شدم منو رسوند شرکت بعدشم گفت اگه حالت بد شد بگو بیام دنبالت
باور نمیشد، بخدا با وضعی که دارم باید حالم بدتر از این باشه ولی بخاطر رفتار همسرم و خوشحالی که بابت واکنشهاش دارم، حالم خیلی بهتره
دیدم همیشه تلخیها رو میگم
گفتم از سورفیلیزهای خوبم بگم
فعلا که اینطوریه
تا ببینیم چی میشه
shamim_bahari2 (چهارشنبه 06 مهر 90)
تشکرشده 3,442 در 1,036 پست
شمیم عزیزم هیچ آتیش زیر خاکستری وجود نداره مطمئن باش
زندگیت 80 درصدش دست خودته و می دونم هم که بهت ثابت شده
فقط حساسیتتو کم کن و خو شبین باش
[align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]
eghlima (شنبه 09 مهر 90)
تشکرشده 839 در 390 پست
سلام دوستان خوبم
اقلیما جان ممنون
راستش وقتی مشکلی پیش میاد، احساس بدی پیدا میکنم، اینکه همه چیز خرابه و هیچی سرجاش نیست و این باعث میشه تمام خواسته ها و آرزوهام رو با شرایطی که دارم مقایسه کنم و ناامید بشم
خیلی احساس بدیه
امیدوارم هیچکش تجربش نکنه
shamim_bahari2 (شنبه 09 مهر 90)
تشکرشده 634 در 321 پست
شمیم جان
ای کاش یه نموداری می کشیدی و روند زندگیو روش رسم میکردی وقتی صعودی باشه این روند دیگه با یه ناراحتی فکر نمی کنی همه چیز خرابه مهم این نیست که همه چیز یهو بشه اونی که میخوای مهم اینکه زندگیت و رابطت رو به بهبود و نمودار زندگیت رو به بالاست
sahra100 (سه شنبه 12 مهر 90)
تشکرشده 839 در 390 پست
سلام دوستای خوبم
اقلیما جان، لیلا جان، خوبین؟
سحر عزیزم مرسی که برام نوشتی
راستش من یک هفتس به شدت سرماخوردم، یعنی تقریبا این هفته اصلا سرکار نرفتم، امروز رفتم که 2ساعت بعدش فرستادنم خونه
وضعیت زندگیم شکر خدا خوبه، یعنی یه جورایی اینقدر حالم بده و به خاطر داروها اینقدر بی حالم که حس بهم ریختن اوضاعو ندارم فعلا همه چی امن و امانه
و البته...
من از اول ماه شروع کردم هزینه هایی که میکنم تو یه دفترچه یادداشت که تو میز کامپیوتره و میدونم همسرم ازش برگه میکنه نوشتم که ببینه، بقیه حقوقمو جلوی کمدم گذاشتم و یه جورائی غیر مستقیم داره میبینه حقوقم کجا خرج میشه، این جمعه تولد پدرم هست، رفتیم هدیه بخریم، برعکس همیشه که وقتی تولد کسی از خانوادم هست عقب وای میسته و میگه حساب کن و من به شدت ازش متنفر میشم و تو دلم میپرسم چطوری در جایگاه یک مرد میتونه اینکارو بکنه، رفتیم من گفتم چی بخریم و پا به پام گشت و خودشم حساب کرد و هیچ حرفی بابت هزینش نزد
امیدوارم این یک نقطه عطف باشه نه اینکه تو دعوای بعدی بخوادمنتشو سرم بزاره
این تقریبا یه اتفاق مهم و خوبه ده روز اخیر هست
به اضافه اینکه همیشه وقتی حالم بد میشد، از دوران عقدمون تا حالا، حتی وقتی بدترین حال رو داشتم حتی اس ام اس نمیزد بگه مردی یا موندی؟ چه برسه به زنگ زدن
ولی این سری که مریض شدم کلی کارای خونه رو انجام داد، بهم زنگ زد، حتی امروز منو رسوند شرکت
برام دعا کنین این مسائل تو زندگیم پابرجا بمونه، دعا کنین یه اتفاق نباشه
فعلا همه چیز رو به راهه و آرامش برقراره
من سعی کردم خیلی حساسیتهامو کم کنم
سر گوشیش دیگه نرفتم
رو تلفنهاش دیگه زیاد حساسیت نشون نمیدم
تمرین تنفس رو خیلی بیشتر کردم
ودارم سعی میکنم چیزهایی که دوستانم اینجا بهم یاد دادن به اضافه مهارتهای جناب SCi رو کامل بکار ببرم
آرزو میکنم مشکل همه حل بشه و مشکلات منم دیگه برنگردن
استرس برگشتن اون روزهای تلخ منو خیلی میترسونه
دعا میکنم که هیچوقت بر نگردن
دوستتون دارم
بخاطر تمام حمایتها و کمکهاتون و اینکه اینجا رو دارم تا وقتی مشکلی پیش میاد بیام و آروم بشم و راه حل پیدا کنم ازتون ممنونم
shamim_bahari2 (سه شنبه 12 مهر 90)
تشکرشده 839 در 390 پست
سلام
صبح بخیر
من روزهای خیلی بدی داشتم
جمعه تولد پدرم بود و همسرم اینو میدونست، ما برای پدرم یه چیزی که دوست داشت رو خریدیم و من از برادرم خواستم هزینه ای که میخواد برای کادو بکنه بزاره ما مکمل هدیمونو بخریم که هدیه پدرم کامل بشه
نکته : برادرم هدیه ما رو ندیده بود و من میخواستم مکمل هدیه تا حد امکان به هدیه ما بیاد و ست بشه
با این فکر گفتم ما میخریمش، هم برادرم راهش دور بود و هم دلیل اصلیش همونی بود که گفتم چون رنگ کادوی ما رو نمیدونست
قبلا هم به همسرم گفتم که بریم اینو بخریم و چیزی نگفته بود
یه جریان دیگه :
پنج شنبه ظهر همسرم تماس گرفت و گفت پدرش ما رو دعوت کرده برای جمعه ناهار (از اینکه به من زنگ نمیزنن و دعوت نمیکنن ولی انتظار دارن زنگ بزنم دعوتشون کنم بگذریم) بهش گفتم خب ما ناهار دعوتیم برای تولد
نکته : خیلی تصمیمها رو میگیره و قرارها رو میزاره و من مثلا شبش میفهمم که ناهار دعوتیم یا شام اگرم بهش بگم چرا زودتر نگفتی میگه مهم نیست و مسئله ای نیست که بخوام بهش گیر بدم یا تصمیماتی برای زندگیمون میگیره که من گاهی از زبون اینو اون میشنوم و از نظرش من الکی حساسیت نشون میدم
گفت چرا نگفته بودی؟ گفتم من دارم دارو میخورم گیجم بعدشم فکر نمیکردم دقیقا روز تولد پدرم همه بخوان ما رو دعوت کنن، خودمم ناراحت شدم که برنامشون بهم ریخت حالا تماس بگیر ببین امشب یا فرداشب هر کدوم راحتن میریم سر میزنیم
دیگه همسرم به من زنگ نزد
تازه یه کم حالم خوب شده بود که 5شنبه شب که میخواستم برگردم خونه به شوهرم زنگ زدم و نزدیک محل کارش همدیگه رو دیدیم
بهش گفتم بریم ماشینو برداریم بریم هدیه برادرمو بخریم که صبح راحت بریم خونه بابام اینا و زود هم بیدار نشیم
اولش یه کم فکر کرد و گفت بزار فردا میریم، گفتم باشه
تو تاکسی یه دفعه شروع کرد چرا به من نگفته بودی ناهار دعوتیم ، چرا اینطوری چرا اونطوری
منم هیچی نگفتم
رسیدیم خونه، یه دفعه قاطی کرد و هی گفت به من چه هدیه برادرتو بخرم، گفتم تو برای کسی کاری انجام نمیدی؟ کسی برات کاری انجام نمیده؟ از اینا گذشته دلیل اینکه میگم ما بریم بخریم چیه؟ چون برادرم کادوی ما رو ندیده،
میگه خب بهش میگفتی بیاد هدیه ما رو (که وزنشم زیاده برای رو دست بردن) بیاد برداره بره همرنگشو بخره
گفتم چیه ؟ فقط تو میتونی تصمیم بگیری چه کاری برای کی انجام بدی؟ منم حق دارم یه جاهایی قول بدم ، تو دلم گفتم چون تو این قضیه نمیتونی خودنمایی کنی ناراحتی که انجام نمیدی
به خدا حالم از شوهرم به هم میخوره
بعد حرف کشیده شد یه دفعه برگشته میگه چرا بهم نگفتی ناهار دعوتیم؟ زنگ زدم به پدرم که بگم ناهار نمیتونیم بیایم برگشته گفته چیه؟ رگتو زده؟ (یعنی من آنتریکش کردم که نریم) بعدشم میگه رفتی زیر سوال و ذهنیت منفی برای پدرم ساخته شده حتی اگه درست نباشه من خیلی چیزا دلم میخواست بگم ولی هیچی نگفتم فقط حالم از پدرش که در ظاهر مرد موجهیه خورد به هم ، داره میره حج ولی با این کارش و خورد شدن اعصابم و آنتریک کردن همسرم و تهمتی که به من زده من که ازش نمیگذرم و مطمئنم حجش قبول نیست ، تازه این اولین باریه که از دهن شوهرم پرید، نشستم فکر کردم دیدم خیلی حرفا از شوهرم میشنوم که از تعجب شاخ در میارم و وقتی بهش میگم بیشتر توضیح بده از زیرش در میره و تازه فهمیدم همش کار خانوادش بوده و من احمق همیشه فکر میکردم خانوادش به زندگیمون کاری ندارن و از همه بیشتر از همسرم متنفر شدم که خودشو یه شخصیت مستقل نشون داده بود در حالیکه به راحتی با یه تهمتی که میدونه تهمته با من این رفتارو داره چه برسه حرفهایی که ممکنه حس کنه شاید راست باشه
از همشون متنفر شدم
دیگه هیچی نگفتم ، تا آخر شب چند تا کار بچگانه انجام داد که اهمیت ندادم و گرفتم خوابیدم
صبح بلند شدیم و با هم حرف نزدیم یه کم چرخید و من لباسهامو پوشیدم ، گفتم اگه نیومد خودم میرم هدیه برادرمو میخرم، تا دید لباسهامو دارم میپوشم کم کم شروع کرد به لباس پوشیدن، بعدشم رفتیم خرید و همش با تندی و بی ادبی بهم میگفت زود باش خرید کن
وقتی برگشتیم من با عجله کارامو کردم و کادوها رو آماده کردم و اون رفت تو ماشین نشست و منم بهش ملحق شدم، از در پارکینگ که اومدیم بیرون گفت میزارمت خونه بابات، من ناهار میخوام برم خونه بابام
گفتم ما دعوت شدیم ،تولده، چرا میخوای آبروی منو ببری و تولد بابامو خراب کنی
بعد یه حرفایی زد که آتیش گرفتم و هرچی دلم خواست گفتم
گفتم چیه ؟ آنتریک کردن این کاریه که بابات کرده و تو رو از دیشب انداخته جون من و تو سر چیزی که میدونی تهمه و واقعیت نداره اینکارو میکنی، رگ زدن اینه نه کار من
بهش گفتم ، برای تولد پدر جنابعالی، روز مادر من از رفتن خونه مادرم صرفنظر کردم گفتم تولد الکی و هول هولکی برگزار نشه و تازه تو گفتی کنسلش کنیم و من اصرار کردم (هیچوقت برای باباش تولد نگرفته بودن و روز مادر هیچکس هواسش نبود که تولد باباشه، و من کلی وقت گذاشتم برای خرید کیک و هدیه و تولدش تا ساعت 12:30 طول کشید و من آخر شب رفتم بابامو از خواب بیدار کردم و گل پژمرده دادم تا بزارن تو گلدون مامانم صبح ببینه ما دیر اومدیم و خواب بود) بهش گفتم مامان من یکبار بهم نگفت ، چیه؟ شوهرت یه کاری کرد نیاین دیدن من؟ یا اینطور حرفها ،دلم میخواست بهش بگم این تفاوت شعور و فرهنگ خانواده من با خانواده تو هست که قورتش دادم و نگفتم
گفت هیچکس منو آنتریک نکرده و فلان و ....
و منم بهش گفتم اگه تولد خراب شد دیگه نمیخوام ببینمت، اگه رفتی واسه همیشه برو
دم خونه بابام منو پیاده کرده ، برگشته میگه تا تو باشی دیگه از این به بعد نه به کسی قول بدی براش کاری بکنی نه یادت بره به من بگی کی کجا دعوتیم
به خاطر تمام حماقتهام، تمام سکوتهایی که وقتی گند میزنه میکردم ، تمام اشکال نداره هایی که بخاطر خراب شدن ذهنتیت برای تعطیلاتمون میگفتم ، حالم از خودم به هم خورد
از این به بعد منم میخوام با آبروش بازی کنم
دیروز ساعت 5 اومد خونه بابام، منم هیچی نگفتم ، به مامان و بابام گفتم دم خونتون که رسیدیم باباش زنگ زد که نمیدونم لوله ترکیده یا چی شده و اون مجبور شد بره و گفت ناهار بخورین چون معلوم نیست من کی برسم
مامانم باور نمیکرد ولی اینقدر نقشمو خوب بازی کردم که همه باور کردن
بعدشم ساعت 5 اومد و تولد گرفتیم و همه چی خوب بود ، البته ظاهر سازی تو خونشه
آخر شب
همسرم که میگفت نباید برای برادرم کاری انجام بدم، برد رسوندشون که هم پدر مادرم هم برادرم و خانمش بهم غبطه بخورن که چه همسر مهربونی دارم، همیشه ظاهر سازیه کاراش، همیشه کاری میکنه که تو چشم باشه و خارج از اون هیچکاری نمیکنه، من نمیتونم با این اخلاق بدش کنار بیام، آدم مردم فریبیه ،فقط دنبال تائید دیگرانه به هر قیمت
آدمیه که دو رو هست، پشت سرت برات میزنه ولی تو روت قربونت میره
از دیشب ازش بدم میاد، برخلاف همیشه که وقتی قهر بودیم به هم میریختم و تو فکر و خیال میرفتم دیشب عین خیالم نبود و از خانوادش هم متنفر شدم
میخوام برم مشاوره، میخوام ببینم طلاق چه تبعاتی داره برای روح و جسمم که این زندگی نداره، واقعا میخوام یه تصمیم درست بگیرم
زندگی که توش هیچ مسئله ای به من ربطی نداره و من در جریان نیستم و باید فقط فداکاری کنم در مورد ضعفهاش، ندانسته هاش، کارهای اشتباهش و ...
ولی اون حق داره مثل یه بچه منو تنبیه کنه، تنمو بلرزونه، حتی ضعفهای جسمانیمو که از اول میدونسته ، مثل اینکه بهم میگه تو ضعیفی یه سرماخوردگی میندازدت، در حالیکه خیلی از زنها با یه سرماخوردگی میفتن و از جسمم ایراد میگیره که چرا ضعیفی ولی هی بهم میگه چاق نشو و ...باید همه اینها رو بشنوم، دلم بگیره و اذیت بشم و حتی تو یه مسئله ساده مثل ایندفعه اینطوری بلوا به پا کنه و ... تازه راجع به بچه هم صحبت کنه
من نمیخوام بچه دار شم
من عاشق بچه هستم، همیشه آرزوی مادر شدن داشتم
ولی حالا
احساس میکنم نمیخوام بچه دار شم ، مخصوصا از همسرم
باورم نمیشه با عشق اومدم تو این زندگی ولی سر سال نشده، هنوز عکس و فیلم عروسیمونو نگرفتیم اینقدر سرد و متنفر شده باشم، دیگه نمیتونم همسرمو تحمل کنم
فکر اینکه بچم این رفتارهاشو ببینه یا خدائی نکرده زبونم لال، بخواد مثل اون بشه منو عذاب میده
شما خودتونو بزارین جای من ، اگه بودین چه حالی داشتین؟ راجع به زندگی من چه فکری میکنین؟
shamim_bahari2 (شنبه 16 مهر 90)
تشکرشده 839 در 390 پست
راستی یه چیزی بگم
من از طلاق متنفرم، اصولا ازدواج نکردم که طلاق بگیرم، ولی دیر ازدواج کردم ک خوب ازدواج کنم نه اینطوری
من اگه میگم طلاق نه نوشتنش برام راحته نه گفتنش
ولی
دلم نمیخواد مثل خیلیها بعد از بیست سال زندگی و با وجود داشتن بچه، از شدت فشار و اعصاب خوردی بیفتم به روز زنهایی که میرن دنبال مردای دیگه ، خیانت میکنن، سعی میکنن چیزهای از دست رفتشونو تو خوش گذرونی با دوستاشون یا هر چیز دیگه پیدا کنن
من دلم یه خانواده میخواد
یه خانواده محکم
و میترسم یه روزی تحمل این فشارها رو نداشته باشم
مگه آدم از زندگیش چی میخواد غیر از محبت و عشق و یه دل خوش؟
منکه غیر اینا چیزی نمیخوام
ولی احساس میکنم عمرم داره کوتاه میشه، جسم و روحم داره بیمار میشه
اگه میگم طلاق بخاطر اینه که نمیخوام با سرطان بمیرم، نمیخوام قشنگترین لحظات زندگیم، جوونیمو حروم کنم
نمیخوام عمرمو تلف کنم
نمیخوام عمرمو با بدترین و تلخترین تجربه ها بگذرونم
پس لطفا فکر نکنین میخوام از زیر مسئولیت شونه خالی کنم یا از مشکلات فرار کنم
حس میکنم با تلاشهام نشون دادم که حاضرم هر فداکاری و هر تلاشی بکنم ولی به شرط اینکه جواب بگیرم
البته نه تو 30 سال بعد
تشکرشده 839 در 390 پست
چه خوب که هیچکی بهم سر نمیزنه
shamim_bahari2 (شنبه 16 مهر 90)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)