مینا جان! میخوام ماجرای دیشب خودم رو برات تعریف کنم!
ببین دیشب من کل خونه رو برق انداخته بودم؛ تا چندین ساعت فقط داشتم خونه رو تمیز می کردم؛ شوهرم بیرون بود واسه کاری که براش پیش اومده بود!
بنابراین من تصمیم گرفته بودم که یه شام خوشمزه براش درست کنم و منتظرش بشینم!
هی نگاه ساعت کردم؛ دیدم نخیر خبری نیست! بنابراین گفتم باید یه جوری خودم رو مشغول کنم تا یه موقع بهش گیر ندم! اما از طرفی هم دلم میخواست که از احوالاتش خبر داشته باشم که بفهمه که دوسش دارم و نگرانشم! بنابراین هر چند ساعت یکبار با یه لحن خوبی بهش زنگ می زدم که چه خبر! خوبی؟ تا اینکه توی آخرین تماسم که دیگه ساعت 9 و نیم شده بود؛ بهم گفت: که تو یه چیزی بخور؛ برای شام! من خونه ی عمه ام اینها شام میخورم! (آخه! یه ماجرایی براشون پیش اومده که تقریبا کل فامیل پدریشون در جریانه و یه کم پیچیده شده!) شوهرم هم رفته بود خونه ی عمه اش برای حل و فصل!
خوب؛ فکر کن من بعد از شنیدن این صحبت چقدر ناراحت شدم؛ پشت تلفن فقط گفتم: واقعا که! من بخاطرت شام درست کرده بودم و دیگه قطع کردیم! تا اینکه ایشون بیان خونه!
خوب؛ من فقط یه لحظه از آموزش هایی که توی تالار یاد گرفته بودم؛ استفاده کردم و خونسردیم رو حفظ کردم و با مشغول کردم خودم؛ خودم رو آروم کردم!
شوهرم که اومد خونه! تا منو دید؛ گفت: تو رو خدا! هیچی نگو؛ بذار یه لحظه آروم باشم؟! با خوشحالی تمام بغلش کردم و بوسیدمش و بهش گفتم که خوش اومدی!
بعد هم دیدم رفت نشست پای تلفن؛ به این زنگ بزن به اون زنگ بزن! گفتم: بابا! بیا یه کم استراحت کن؛ آبی چیزی بخور؛ بعد زنگ بزن؟!
دیدم وقتی نشست پای تلفن؛ من هم نشستم پای تلویزیون! اصلا هم به حرفای پشت تلفنش گوش نمی کردم؛ فقط به خودم میگفتم که من باید آروم باشم و آرامش داشته باشم! البته ا زاینکه ایشون اینقدر یه موضوعی رو پیچیده می کنند و تکرار میکنند؛ شاکی بودم، اما اصلا بروز ندادم.
بنابراین وقتی داشت با تلفن حرف می زدم؛ رفتم و بوسیدمش! بعد اومدم نشستم!
تا تلفن هاش که فکر می کنم چیزی حدود 40 دقیقه طول کشید؛ تموم شد؛ وقتی نشست کنارم؛ به حرفاش گوش کردم و هیچی نگفتم! اما با حالت چهره ام؛ نشون میدادم که توجه می کنم! چون؛ در مورد اون ماجرا؛ حرفی نداشتم که بزنم!
تا وقتی بریم توی رختخواب؛ قربون صدقه اش رفتم و بهش گفتم: قربونت برم؛ من فقط میدونم که تو میتونی با یه فکر عاقلانه از پسش بربیای! آرامش رو توی وجودش حس می کردم.آرامشی که موقع اومدن به خونه نداشت!
قبل از خواب، بهم گفت: راست میگن که زن مایه ی آرامشه! امشب اگه از بیرون می اومدم و مدام غر میزدی که چرا شام درست کرده بودم؛ نیومدی؟ چرا دیر کردی؟ چرا بهم اهمیت ندادی؟ شاید مثل الان آروم نبودم و اون عصبانیتی که وقتی بیرون بودم؛ الان تشدید شده بود و اعصبابم دوباره بهم میریخت! بوسم کرد و گفت: خیلی کمکم کردی!
---------------------------------------------------------------------------------------
دیدم راست میگه! آرامش یه زن، چقدر میتونه روی آرامش همسرش هم تاثیر بذاره!
علاقه مندی ها (Bookmarks)