مینا جان فقط خودت به خودت می تونی کمک کنی.تو باید بخوای.
تشکرشده 3,297 در 818 پست
مینا جان فقط خودت به خودت می تونی کمک کنی.تو باید بخوای.
رایحه عشق (چهارشنبه 09 آذر 90)
تشکرشده 3,618 در 912 پست
مینا جان! لیست کلیه ی ترسهات رو بنویس و با خودت رو راست باش!
خوبه که داری به نتایج درستی از خودت می رسی!
مینا از مادر شدن می ترسی؟! چرا؟ خجالت می کشی؟ چرا؟ به خاطر محیطی که در اون کار میکنی یا بخاطر یکسری از افکارها که درون ذهنت هست؟
مینا! فکر میکنی مادرشدن یعنی چی؟
یعنی به نظر تو مادر شدن این موهبت الهی این قدر خجالت داره؟
اما من فکر نمی کنم ریشه ی ترسهات این خجالت کشیدنه باشه؛ ریشه یابی کن؛ باز یکسری چیزهای دیگه ای هم درونت!
با ما و با خودت رو راست باش! ما شما رو نمی شناسیم، اما هممون داریم به هم کمک میکنیم که بهتر زندگی کنیم!
پس نیازی نیست که از دعوا کردن ما هم بترسی! تو این حق رو داری که تلاش کنی که بهتر باشی؛ حتی اگه بخوای بحث کنی؛ یا اینکه دیگران دعوات کنند که بهتر ببینی! عزیز دلم ما هیچ وقت دعوات نمی کنیم، چون ما در هر لحظه ی زندگی تو نیستیم و نمی تونیم به جای تو فکر کنیم و تصمیم بگیریم!
بنابراین؛ میخوام که بیشتر بنویسی و از آنی عزیز و بزرگوار هم میخوام که به تاپیکت سری بزنه؛ گرچه خودم الان شارژ نیستم و نمی تونم ازش تقاضا کنم، اما اگر میتونی خبرش کنم که کمکت کنه برای رویارویی با ترسهات!
del (چهارشنبه 09 آذر 90)
تشکرشده 3,297 در 818 پست
من مرتب تاپیکتو دنبال کردم.به نظرم همه مشکلاتون از عدم مهارته هر دوی شماست و چون تو اینجائی تو رو مخاطب قرار میدم می گم تو باید زدگیتو هموار کنی چرا زندگیت اینقدر فراز و نشیب داره؟خواهشی می کنم تلاشتو کن
حالا که اون اومد خونه مادرت تو هم پیشنهاد بده برید به مادرش سر بزنید البته تنها نرو تا اگه باهات بد رفتاری کردن ببینه البته انتظار نداشته باش ازت دفاع کنه قط باید ببینه چقدر زندگی و اونو دوست داری .
باید ببینه تو قدر شناسی.تو قدر خوش رفتاریاشو می دونی.تو باید اونو به طرف ثبات اخلاقی هل بدی.با هدیه برو دیدن مادرش.
تشکرشده 1,673 در 522 پست
نوشته اصلی توسط del
[align=center]خدايا آن گونه زنده ام بدار كه نشكند دلي از زنده بودنم
و آن گونه بميران كه كسي به وجد نيايد از نبودنم...[/align]
تشکرشده 3,618 در 912 پست
بهت نمیگه چون خوب معنی دوست داشتن و خودشیرینی رو حس میکنه!
بهت نمیگه چون حس کرده که از ته قلبت دوسش نداری!
مینا جان! همسر شما یه فرد عاقل و بالغه؛ درست مثل شما!
تو به زندگیت اعتماد نداری و این مهم ترین دلیل برای بچه دار نشدنت هست! تو با همسرت صمیمی نیستی و داری براش نقش بازی میکنی و متاسفانه همون جوری که شما داری درک میکنی که توی این زندگی چه خبره؛ ایشون هم به همون نسبت درک میکنند! منتها با یه تفاوت و اون اینه که من هنوز هم با همه ی این تفاسیر خوب دارم متوجه میشم که همسرت دوست داره و این دوست داشتن فقط و فقط بخاطر شماست!
ببین مینا جان! هیچ مردی اگر زنش رو نخواد و دوسش نداشته باشه، تصمیم نمی گیره که بچه ای از ایشون داشته باشه!
آیا شما فکر میکنی بچه ای اگر به دنیا بیاد؛ فقط مال پدرشه که میگید بچه دار شدن رو هم برای خودش میخواد؟
همسر شما میخواد بچه دار بشید چون میخواد تو رو برای خودش داشته باشه؛ چون دوستت داره و نمی خواد از دستت بده!
اما درست میگی؛ هر دوی شما وابستگی تون بیشتر از دوست داشتن هاتون شده!
شما به همسرت وابسته ای و دلت میخواد بخاطر خودت؛ تنهاییت؛ دوستاتت؛ خانواده ات یا حتی آبروت، اون رو به هر نحوی داشته باشی؛ حتی اگر رابطه ی شما بدترین نوع رابطه باشه! و البته اینها هم از ترسهای شما نشات میگیره!
از اینکه می ترسی تنها بشی
می ترسی دیگران سرزنشت کنند
می ترسی دیگران دوست نداشته باشن
می ترسی شخصیت و غرورت خدشه دار بشه!
مینا جان! تو دختر باهوشی هستی و همیشه موفق بودی و الان نمی خوای دیگران ببینند که در زندگی خانوادگیت نتونستی مثل همیشه موفق باشی!
اما این نوع برخورد، برای همسرت آشکار شده و ایشون خوب درک میکنند که شما خودت و البته خیلی خیلی ببخشید خودخواهی هات رو بیشتر از ایشون دوست داری!
مینا معذرت میخوام که برات تند نوشتم؛ فقط دوست دارم کمی تا اندکی خوب فکر کنی!
del (پنجشنبه 10 آذر 90)
تشکرشده 1,673 در 522 پست
نوشته اصلی توسط del
[align=center]خدايا آن گونه زنده ام بدار كه نشكند دلي از زنده بودنم
و آن گونه بميران كه كسي به وجد نيايد از نبودنم...[/align]
تشکرشده 3,618 در 912 پست
"پس چرا من باید آخرین لحظه متوجه بشم کجا داره میره؟"
شاید این موضوع خیلی اتفاقی پیش اومده براش! شاید این هیچ وقت برات مهم نبوده که وقتی نیست احساسات بدی داری؛ شاید مهم بوده و بهش بروز ندادی که دلم میخواد قبل از رفتنت یه شب خوب کنار هم داشته باشیم که حداقل کمتر دلتنگ هم بشیم!
فکر میکنی اگه متوجه بشی که کجا داره میره؛ چه کارهایی واسش انجام میدادی؟
آیا قبلا ها اگر موقع سرما جایی میخواست بره؛ اون قدر بهش توصیه های مادرانه نه؛ توصیه های عاشقانه می کردی که مواظب خودش باشه؛ یا نبودش رو یه موقعیت مناسب میدی برای اینکه تنش کمتری داشته باشید؟ برای اینکه یه فرصت بهم بدید که حداقل یه کم احساسات خوب قبلی تون برگرده!
"پس چرا کلاس درسیشو به خاطر هر موضوعی کنسل میکنه جز من؟"
میتونی چند تا مساله ی مهم مثال بزنی که بخاطرشون کلاسهاش رو کنسل کرده و اتفاقی موضوعی که تو خواستار اون بودی به قیمت کنسلی کلاسش! در ضمن فکر میکنی موضوعاتی که بخاطرشون کلاسهاش رو کنسل کرده؛ مستقیم و غیرمستقیم سود اون به زندگی تو و به تو برنمیگشته!
"پس چرا حتی از یه خداحافظی دریغ میکنه؟"
برای اینکه از خداحافظی های قبلی خاطره ی خوب نداشته!
برای اینکه شاید بیشتر اوقات ماموریت رفتن هاش فرصتی شده براش که یه کم آرامش به دست بیاره بجای دلتنگی!
برای اینکه شاید این موقعیت ها براش حکم یه فرار رو داشته!
برای اینکه شاید همسرش هیچ وقت موقع رفتنش، دسش رو حلقه نکرده دور گردنش و با ناز و عشوه و حتی لمس گونه هاش بهش نگفته که هر لحظه نبودنت برام به اندازه ی یه عمر میگذره!
برای اینکه بودنش و نبودنش؛ توی اون خونه یه حس رو بیشتر بهش منتقل نمی کنه که همه چیز عادیه!
"اتفاقا این چند وقت که باهام خوب شده بود ازش خواستم که با هم عشقولانه باشیم و کارهای رمانتیک رو مسخره نکنه،اما اون حتی خداحافظی رو هم دریغ میکنه و منو مسخرم میکنه؟"
چرا از ایشون خواستی! چرا عمل نکردی! چرا بهش نمی فهمونی که همه ی وجودت و دوست داشتنت سرشار از ایشونه! چرا باید حرفش رو بزنی که بیا عشقولانه باشیم؛ وقتی ناراحتت کرد و تو به روش لبخند زدی و رفتی نشستی کنارش و حرف رو عوض کردی یعنی دوست دارم!
وقتی خسته بود؛ موقع خواب ازش خواستی که ماساژش بدی؛ یعنی درکت میکنم!
وقتی سر کار که بهت زنگ زد؛ با روی خوش و با خنده جواب تلفنش رو دادی یعنی دوست دارم!
وقتی بابت اینکه به فکر زندگیتون هست؛ ازش تشکر کردی قلبا یعنی قدرش رو می دونی!
وقتی در مورد سختی ماموریت کاریش حرف رو پیش میکشی و اینکه چقدر اذیت میشه، بهش میگی یعنی ارزش کارت رو می فهمم!
وقتی به برنامه ریزیهاش احترام میذاری و می پذیریش یعنی بهت اعتماد دارم!
وقتی شب همه ی وجودت رو به چشماش می سپاری و بدون آه و ناله؛ از اینکه اون این قدر خوب تونسته ارضات کنه ازش تعریف می کنی یعنی اقتدارش رو زنده کردی!
"من این کار رو هم به خاطر آبروم میخواستم؟!
غذامو نخوردم به خاطر آبروم میخواستم؟!"
نه؛ تو دوست داری که رابطه تون رمانتیک بشه؛ اما کم تحمل و پر توقع هستی؛ تو همسرت رو دوست داری؛ اما به ازای یه کار کوچولو که براش انجام میدی؛ پر میشی از توقع که باید یه لیست بلند بالا برات انجام بده!
del (پنجشنبه 10 آذر 90)
تشکرشده 1,673 در 522 پست
من از بچگی آدم خیلی احساساتی بودم،همیشه موقع خداحافظی بدترین لحظات زندگیم بود، پر از اشک و دعا.
چندین بار تا حالا ازش خواستم،تا حالا بارها و بارها به من چیزی از رفتنش نگفته،ازش گله کردم،گریه کردم،خواهش کردم اما...........
زمانی که ازش خواسته بودم عشقولانه باشیم دقیقا زمانی بود که شام مورد علاقشو درست میکردم،به خودم رسیده بودم،واسش کلاه خریده بودم، چند روز بود صبح زود واسش انواع تنقلاتو بسته بندی میکردم تو کیفش میزاشتم،
بارها زمانی که دیر میومد خونه بهش میگفتم خسته نباشی اما اصلا لازم نیست انقدر به خودت سخت بگیری، تازه منم خیلی تنهام بیا با هم خوش بگذرونیم،بریم بیرون،بریم پارک ،کارهای بانکیشو انجام داده بودم تا اون درسشو بخونه.
همیشه بهش گفتم بدون تو زندگی واسم خیلی سخت میشه(متاسفانه متاسفانه چون بهش وابستم و اعتماد به نفسم صفره) حتی همین دفه آخر گفتم کاش میدونستی چقدر تا صبح ترسیدم وقتی خونه نیومدی.قول بده دیگه تنهام نذاری.
میدونید چرا انقدر بهش بها میدادم؟چون محبتا و حرفای این چندروزشو باورکرده بودم.چون سادم.
چون میدونم تا وقتی من خوب نباشم نباید توقع خوبی داشته باشم.اما افسوس.............
اگه کسی خواب باشه میشه بیدارش کرد اما اگه خودشو به خواب زده باشه هیچ کاری ازمون برنمیاد.
اون به خواسته ها و گریه و احساسات من توجه نمیکنه،کار خودشو انجام میده،وقتی اومد با یه سوغاتی خیلی کوچیک، با یه خنده دوباره دل من(به قول بنده خدا،گوش مخملی) رو به دست میاره. منم که همیشه از رفتنش میترسم پس باید سکوت کنم و لبخند بزنم!
[align=center]خدايا آن گونه زنده ام بدار كه نشكند دلي از زنده بودنم
و آن گونه بميران كه كسي به وجد نيايد از نبودنم...[/align]
آفتاب همدرد (چهارشنبه 09 آذر 90)
تشکرشده 5,973 در 1,154 پست
خواهرم
ممکنه بدونم اخرین بار که تستهای هورمونال انجام دادید کی بوده و وضعیتتون رو طی اخرین ویزیت چگونه ارزیابی کرده اند؟
در صورتیکه جواب ازمایشات و نظریه سونو رو برام بذارید ممنون می شم
sci (پنجشنبه 10 آذر 90)
تشکرشده 35,998 در 7,404 پست
این تاپیک به علت طولانی شدن قفل می شود
آفتاب همدرد عزیز
بهتره تاپکی در راستای شناخت بیشتر خودت و تلاش برای تغییر روی خودت با بیرون آمد از تمرکز بر دیگران باز کنی .تا نتیجه بهتری از راهنمائیها دریافت کنی
موفق باشی عزیزم
.
فرشته مهربان (پنجشنبه 10 آذر 90)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)