به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 11 از 16 نخستنخست ... 2345678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 156
  1. #101
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,077
    امتیاز
    155,393
    سطح
    100
    Points: 155,393, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,706

    تشکرشده 36,065 در 7,430 پست

    Rep Power
    1099
    Array

    اینم نمونه ای عینی که دخترها بدانند که غالب پسرها هدفشون از رابطه دوستی استفاده های غریزی هست و ازدواج

    و آشنایی برای ازدواج فقط برای جلب اعتماد و کشاندن طرف به رابطه هست و بعدش وابسته کردن و سپس خواسته های

    عاطفی و جنسی و سوء استفاده ها
    ............



    نقل قول نوشته اصلی توسط دختر فروردین نمایش پست ها
    با سلام
    روز تولدم - دختر عموم پسری رو معرفی کرد . من متولد 64 و پسر متولد 65
    من مربی مهد کودک و ایشان تو شرکت مهندسی کا میکردن- در ابتدای اشنایی من به ایشان گفتم هدفم از اشنا شدن تشکیل خونوادست و اگر از هم خوشمون اومد بعد از مدتی رابطه رو جدی ادامه بدیم .
    بعد از 3ماه از اشنایی وقتی در مورد هدف از اشنا شدن ایشون رو میپرسیدم - ایشون برگه کاغذی میورد و شروع میکرد به الویت ها در زندگیشون-
    الویت هاشون این بود که کسی رو داشته باشن که بتونن بیانش تو حیات خلوت - از نظر شغلی پیشرفت کنن - و ازدواج کنن و و جوری بحث ازدواج مطرح میکرد که هر کسی بود این برداشت رو داشت که ایشون اشنا شدن که ازدواج کنن و با تمام اعتماد به نفس یادداشت میکرد این موضوع رو - این رابطه چند وقتی ادامه داشت و صمیمی تر شدیم ...
    توجهمون نسبت بهم بیشتر شد - شب و روز در ارتباط بودیم - اوایل من از چهره ایشون خوشم نمیومد ولی کم کم خوشم اومد و ایشون از ابتددا بسیار به من علاقمند بودن و از زیبایی - کدبانویی و وقار من تعریف میکردن -
    کم کم خواستم جدی فکر کنه به رابطه - ما خیلی خوب همو میشناختیم .ایشون اطلاعات خوبی از تفاووت های جنسی داشتن و میدیدم که از این نظر هم تناسب داریم با هم - من فکر میکردم این اقا که به این راحتی در مورد این مسایل صحبت میکنه قصدشون جدیه و منم که خودم قصدم جدی بود .وقتی دیدار داشتیم خواستم جدی باشه و بدون بازی با کلمات ... تکلیف رابطه رو مشخص کنه . ایشون گفتن مشکلات خانادگی دارن . چشم اندازه 10 ساله شغلی ندارن . میترسن از ازدواج چون دیدن دوستاشون ازدوااج کردن و سرد شدن .
    گفتم اینا مسایلی نیست که حل نشه - به جای اینکه فرار کنی از مسله باید حلش کنیم - گفتم تو ایران هیشکی نمیتونه چشم انداز 10 ساله داشته باشه .هم تحصیل کرده هستی هم شاغل روز به روزم که به تجبت اضافه میشه جای نگرانی نیست - برا هر کدوم از مسئله ای که مطرح کرد حرفی داشتم - در اخر گفت من نمیخوام ازدواج کنم و از اول هدفم دوستی معمولی بود - گفتم اگه دوستی معمولی بود چا بهم نگفتی؟چرا گفتی میخوای اشنا شی که ازدواج کنی؟ گفت واسه اینکه همون رفتاری و داشته باشی که اگه میخواستیم ازدواج کنیم میداشتی- بغضم ترکید -
    با کسی که میخوای ازدواج کنی رفتاررمتفاوتی داری تا با کسی که میخواد دوست باشه . وقتی گریمو دید و کمی حرف زدیم گفت ازت خجالت میکشم - تو خیلی خوبی - مهبونی - خانومی نمیخوام از دستت بدم - بیا دوست معمولی باشیم ...
    تو این مدت من تلاش میکنم بتونم شرایط ازدواج و مهیا کنم - منم که دیده بودم رو حرفاش نمیشه حسابی باز کرد فرداش اس ام اس دادم که دوست معمولی هم نمیتونم باشم و ایشون شروع کرد به بد و بیراه گفتن به خودش که من حقمه تنها باشم ... بد بختم و و و
    به نظر شما من زود تصمیم گفتم؟؟ باید دوست معمولی میموندم؟؟
    اینم بگم ایشون خیلی وفا دار و خیلی به من علاقمند هستن .





  2. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 07 بهمن 92), shapoor (چهارشنبه 09 مرداد 92), فرهنگ 27 (شنبه 19 مرداد 92), ویدا@ (چهارشنبه 09 مرداد 92)

  3. #102
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    340
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ...... نمایش پست ها
    با سلام به همه دوستان
    خواهشا بهم کمک کنید.من سه سال پیش با یه پسر آشنا شدم از طریق نت.دو سه ماه از آشنایمون که گذشت تصمیم گرفتیم همدیگه رو بببینیم برای قصد ازدواج.
    همدیگه رو دیدیم و پسندیدیم و روز به روز علاقمون بیشتر میشد.ایشون بیکار بود و گفتن بعد پیدا کردن کار هر وقت خواستی با خانوادم میایم خواستگاری.
    بعد یک سال از آشنایمون توی نمایندگی ایران خودرو مشغول به کارشد همون موقع خواستن بیان که من گفتم بذار امتحان ارشدمو بدم بعد بیاین خلاصه گذشتو من قبول شدم الانم یک سال از درسم میگذره.ایشون فوق دیپلم دارن.
    وضعیت مالی پدرشون خوب نیست و مستاجر هستند .یک سال از من بزرگتر هستن.
    البته پسری بسیار با محبت با اخلاق و مسولیت پذیر هستن و از همه نظر خوب و من عاشقش هستم.
    من تک دختر هستم و دو برادر دارم و خانوادم روی ازدواجم حساسن.
    از ارتباط ما هیچکی خبر نداره.ما توی شهر کوچیک زندگی میکنیم و ارتباط دختروپسر جا نیفتاده.
    خواستگارای زیادی داشتم و همشونو یه جورایی رد کردم که به عشقم برسم.

    قبلا یه بار به طور غیر مستقیم به مادرم گفتک که همچین پیشنهادی بهم شده پسری با این شرایط ومخالفت کردن به همین دلیل چون میدونستم خانوادم مخالفن فعلا نذاشتم بیان خواستگاریو بهش گفتم باید لیسانستو بگیری و ایشون امسال قبول شدن و از پاییز تحصیلشو ادامه میدن.

    حالا سرو کله یه خواستگار برام پیدا شده که شرایطش عالیه و خانوادم قبول کردن که بیشتر باهاشون آشناشیم.من مخالفت میکنم میگن دلیلی برای مخالفت نیست همه چی تمومه چرا راضی نیستی میگم علاقه ندارم میگن علاقه بوجود میاد.
    حالا 5شنبه قراره بیان با پسره صحبت کنیم.
    ولی من دلم پسش عشق خودم هست دیشب بهش گفتم گفت این همه مدت تو نذاشتی بیام خواستگاری حالام با خانوادم حرف میزنم که بیان.
    حالا من مشکل دارم اینکه خانوادم اگه بفهمن با این پسر در ارتباط بودم به یه چشم دیگه نگام میکنن و راضی به ازدواج ما نمیشن.و از طرفی هم اگه با هم ازدواج نکنیم هر دومون میمیریم.

    راستشو بخواین من همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که وضعیت مالی خوبی داشته باشه ولی اگه باهاش ازدواج هم کنم از طرفی باید خیلی سختی هارو بکشم.بنظرتون وضعیت مالی چقد تو انتخاب مهمه؟
    کمکم کنید تو بد شرایطی هستم
    ...


  4. #103
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,077
    امتیاز
    155,393
    سطح
    100
    Points: 155,393, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,706

    تشکرشده 36,065 در 7,430 پست

    Rep Power
    1099
    Array
    .

    نقل قول نوشته اصلی توسط ................ نمایش پست ها
    با سلام


    این روزا حالم خیلی بده . مخصوصا امشب.
    من یه پسر 24 ساله ام.
    چن سال پیش تو دانشگاه عاشق یه دختره شدم و دوسال با هم بودیم البته مادر اون درجریان بود و خانواده منم در جریان بودن و مامانش با خانواده من در ارتباط بود.
    خیلی دوسش داشتم اونم خیلی منو دوس داشت همیشه میگفت هر جقد تو منو دوس داشته باشی من دوبرابر دوست دارم و جونمم بخوای میدم و میخوام حرف اول اسمتو با تیغ بنویسم رو سینم . ولی اجازه بهش ندادم . البته من اسمشو با تیغ نوشته بودم رو سینم چون خیلی دوسش داشتم .
    گذشت و گذشت تا کاردانی ما تموم شد و دیگه موقع خواستگاری رسمی بود . من و خانوادم بلند شدیم رفتیم شهر اونا خواستگاری اونا خیلی خوششون اومد و گفتن ما هم میام خونتون خلاصه اونا هم اومدن و همه چی جور بود تا اینکه برا کارشناسی دانشگاهمون از هم جدا شد و قرار بود تو مهر ماه عقد کنیم . عشقمون هر روز شدید تر میشد. تا اینکه دانشکامون شروع شد و روزای لعنتی شروع شد و کم کم دیگه کمتر بهم زنگ میزد و رفتارش عوض شد . سر هر موضوع بیخودی قهر میکرد . دیگه به حرفام گوش نمیداد. تا اینکه گفت بزار بیشتر همدیگه رو بشناسیم منم تعجب کردم از حرفش . دیگه فقط من زنگ میزدم . دیگه مثل قبل نبود که به هیچ پسری جز من نگاه نمیکرد . با همه پسرا حرف میزد و شوخی میکرد و انگار نه انگار . یه روز دیدم با همکلاسیاش شوخی میکنه و اونا رو عزیز و اینا یزا خطاب میکنه . شبش بهش زنگ زدم و گفتم ما به درد هم نمیخوریم و من نمیخوامت اون طود گفت باشه و دیگه جوابمو نداد.
    من مطمن بودم برمیگرده چون خیلی دوسم داره و محاله بتونه یه روز به دون من دووم بیاره . ولی در عین ناباوری یه روز شد دو روز و شد سه روز و از اون خبری نشد و جواب گوشیمو نمیداد تا شد یه هفته دشگه داشتم میمردم دیگه حتی سیگار هم میکشیدم . به طرز خیلی بدی دلتنگش بودم . پاشدم رفتم دانشگاش . قبلا خودمم تو اون دانشگاه درس میخوندم . رفتم برا معذرت خواهی و یه گل براش خریدم و یه انگشتر طلا که دلشو به دست بیارم . وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی از رفیقام اومدن پیشم و روبوسی کردن و چن تاشون همکلاس نامزدم بودن و ازشون سراغشو گرفتم ولی از هر کی سراغشو میگرفتم میگفت با فلان پسر ریختن رو هم و اصلا همدیگه رو ول نمیکنن . داشتم میمردم . بخدا نتونستم سر پام وایسم . حرفا رو باور نکردم رفتم پیداش و تو چمنا پیداش کردم که داره با عشق جدیدش ناهار میخوره و با هم میگن و میخندن . حالا فهمیدم هر چی در موردش میگفتن ذاست بود . با کلی پرس و جو فهمیدم که باهم دوس شدن . .
    از دانشگاه اومدم بیرون . بهش زنگ زدم جوابمو نداد . گل رو انداختم تو جوب . رفتم خونه و نشستم زار و زار گریه کردم . ولی عشق و نفرت با هم قاطی شده بود هنوزم بیشتر از هر کسی تو زندگیم دوسش داشتم و بیشتر از هر کسی هم تنفر داشتم . داغون داغون بودم . زنگ زدم به یکی از دوستای خیلی نزدیکش که هم اتاقی و هم کلاسی و همشهرین و همیشه با هم هستن گفتم که لیلا در چه حاله گفت از وقتی قطع رابطه کردید نه خواب داره نه غذا و داره میمیره . گفتم به من چرت نگو و جریانو بهش گفتم و چیزی نگفت دیگه .
    فقط تو فکر انتقام بودم . بهش گفتم گوشی رو بده لیلا و بهش دادش و گفتم به خدا به جون مادرم باید بی آبروت کنم . گفتم اگه جرات داری از دانشگاه پاتو بزار بیرون تا به زور بندازمت تو ماشین و ببرم بی آبروت کنم و بیارمت . کلی هم براش قسم خوردم تا مطمن بشه راست میگم .
    بهش گفتم فقط تنها راهی که داری اینه که درس و دانشگاه رو ول کنی و شبونه فرار کنی بری شهرتون دیگه اینجا نیای.
    بخدا اعصابم خراب شده دس لرزه ولم نمیکنه . فقط دوس دارم بلایی به سرش بیارم که خانوادش نتونن دیگه سر بلند کنن تو جامعه . خیلی نابودم کرده . دارم میمیرم گریه ولم نمیکنه . هم دختره و هم دوستش گوشیشون رو خاموش کردن . مادر دختره هم خاموش کرده .
    قصد داشتم دم دانشگاه با چاقو بزنمش ولی منصرف شدم . میخوام برم دم دانشگاشون و با چن تا دوستام سوار ماشینش کنم ببرمش و بدترین بلاها رو سرش بیارم .
    هنوزم دوسش دارم ولی متنفرم ازش چون بهم خیانت کرد . به دوسال رابطه خیانت کرد .
    همسن همیم . از فردا دانشگاه خودمو ول میکنم و میرم انقد میشینم تا بیاد بیرون .
    دیگه زندگی برام اهمیتی نداره . بخدا من دیگه بمیرم هم اصلا برام مهم نیست . قید جونمو زدم . جونم لیلا بود که این بلا رو سرم اورد دیگه امیدی به این زندگی ندارم .

    به هیچکس اعتماد نکنید.





  5. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    Dalton07 (جمعه 03 آبان 92), ویدا@ (دوشنبه 29 مهر 92), دختر بیخیال (جمعه 11 بهمن 92)

  6. #104
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    340
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ...... نمایش پست ها
    من از 22 سالگی به مدت سه سال با دختری که 1 سال از خودم کوچکتر بود ارتباط داشتم. شروع رابطمون از طریق یکی از آشناهامون بود.چون میشه گفت با هم فامیل هستیم اما فامیل دور. اون اولین تجربه من توی دوستی بود و من برای اون دومین تجربه بودم. با گذر زمان کم کم به هم علاقه مند شدیم ورابطمون هم واقعا سالم بود جوری که حتی اون از فاصله من گاهی معترض میشد و تمایل داشت باش راحت باشم و دستشو بگیرم.البته ما هرگز بیش از این صمیمی نشدیم .و فقط در حد دست گرفتن بود. خانواده هامون از این رابطه بی خبر بودن و فقط خواهر بزرگترش که ازدواج کرده بود خبر داشت و همیشه از من تعریف میداد .رو هم خیلی تاثیر مثبت میذاشتیم جوری که اون حتی توی درسش چندین نمره معدلش پیشرفت کرد.خلاصه ما به جایی رسیدیم که قول و قرار ازدواج گذاشتیم و من هم در حین درس کار میکردم و خودمو جم و جور میکردم تا بعد درس سریع تر سربازیمو برم و بتونم خاستگاری کنم.رفتارش جوری بود که واقعا به من علاقه داشت و من هم همینطور.با هم صادق و خوب بودیم.مشکل از اونجا شروع شد که یک بار بر سر مهریه حرفمون شد و اون مهریه بالا میخاست و من زیر بار نرفتم و مدتی قهر بودیم تا اینکه اون کوتاه اومد و دوباره با هم ارتباط داشتیم. اما با گذر زمان کم کم اون علاقه و عشقشو به من از دست داد و روز به روز سرد تر میشد و این باعث شده بود من معترض شم و همش دعوا کنیم.به طوری که بعد از گذر 4-5 ماه از سردیش به من گفت دیگه علاقه ای ب من نداره .با اینکه تا آخرین لحظه هم میگفت بهترین پسر هستم و دل پاکی دارم اما هیچ دلیلی برای سرد شدنش نداشت.میگفت مشکل پول نیست و بهتره تموم کنیم و با تمام تلاشی که من کردم اما اون بعد 3 سال منو تنها گذاشت. این موضوع ضربه بدی به من زد.برخلاف خیلی وقتا که قهر میکرد و من منت کشی میکردم این دفعه غرورم اجازه نمیده که التماس کنم برگرده.چون امیدی ندارم. از دوستان میخوام این داستان رو تحلیل کنن.نظرشونو بگن.کمکم کنن .ممنونم از همه
    ..


  7. 2 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    toojih (پنجشنبه 12 دی 92), دختر بیخیال (سه شنبه 15 بهمن 92)

  8. #105
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    340
    Array
    سلام به همگي
    من يه تازه واردم تو اين سايت، به نظرم اومد شايد اينجا كسايي باشن كه بتونن منو راهنمايي كنن
    ميرم سر اصل موضوع به طور خلاصه


    ٦ سال پيش من دندانپزشكي دانشگاه تهران قبول شدم و از شيراز اومدم تهران، شكر خدا تهران امكاناتم خوب بود، خونه ماشين و يه دانشگاه خوب...از همون روز اول از يكي از هم كلاسيام خيلي خوشم اومد اما مثه بقيه باهاش يه رابطه دوستانه معمولي رو شروع كردم، ( كلا توى رشته هاي پزشكيجات چون همه مثه هم واحد بر ميدارن و همش دانشكده و كلينيك و اينا هستن همه باهم يه جوري صميمي ميشن درست عين مدرسه انتخاب واحد خيلي معني نداره) خلاصه گدشت ما رسيديم ترم ٥ يعني اول سال ٣، كه من چون با اون دختر خانم خيلي صميمي شده بوديم ديگه رسما دوست شديم...البته بگم كه اون اولش به من گفت كه ما از نظر خانوادگي بهم نميخوريم (من پدر و مادرم پزشك هستن ٢تا برادار و يك خواهر هم كه اونا هم پزشكن، اون پدرش تو كار آزاد بود و خواهر برادرشم تحصيلا ت و كار خوبي داشتن) خلاصه من چون مشكل خاصي نديدم گفتم نه از من مشكلي نيست... همه چيز خوب بود يه ٢ ماه كه گذشت گفت مسخوا مسه چيزي بهت بگم كه اگه از نظرت اشكال داره ميتونيم رابطه رو تموم كنيم، خيلي دلهره گرفتم، گفت ببين من خانوادم مثل خانواده تو اصيل نيست من پذر مادرم روستايي بودن حتي مدركشون سيكله و بعد از ازدواجشون اومدن تو شهر من واقعا جا خوردم اخه اصلا بهش نميومد! خيلي دختر با پرستيژي بود، اما خودم رو كنترل كردم و سعي كردم خيلي عادي برخورد كنم گفتم اين چيزا كه مهم نيست مهم انسانيته
    خلاصه موندم كه چيكار كنم؟ ٢سال دوست صميميم بود ٢-٣ ماه دوست دخترم و از همه مهمتر اينكه تمام اين مدت به ازدواج باهاش فكر مي كردم...قدرت كات كردنو نداشتم نه من نه اون...از طرفي قرار بود ٤ ساله ديگه هر روز هم رو ببينيم... چيزي نگفتم و رابطه ادامه پيدا كرد اما هميشه مي ترسيدم كه چه طوري به خانوادم بگم كه جريان اين شخصي كه من انتخاب كردم اينه.. چون خواهر و برادرم همه با خانوادههاي اصيل و خوب شيراز ازدواج كردن... خلاصه گذشت و رسيديم سال اخر دانشگاه و تو اين يكي دو سال هم فشار شديد گذاشته بود كه ازدواج كنيم اما من همش ميگفتم من نمي خوام الان ازدواج كنم خلاصه لينقذ فشار اورد كه به خانوادم گفتم بياين بريم خونه خواهرش ( چون خانوادش أصفهان بودن و خواهر بزرگش كه ازدواج كرده بوده تهران بود و خودش با اونا زندگي مي كرد) خلاصه مادرم اومد تهران و رفتيم خونه خواهرش يه خونه كوچك و كاملا معمولي تو يه محله معمولي، كاملا معلوم بود كه مادرم جا خورده با اون چيزي كه فكر ميكرد خيلي فرق داشت اصلا نتونست اونجا حرفي بزنه بعد نيم ساعتم بلند شديم رفتيم و بعدش به من گفت كه كاملا مخالفه ولي اگه خودم ميخوام ميتونم باهاش ازدواج كنم.... واقعا سخت ترين روزاي زندگيم موندم چيكار كنم... از طرفي هم اون فشار مياورد كه تاريخ عقد بگو... راستشو گفتم كه من مادرم مخالفه ميگه اختلاف فرهنگي داريم، اينو كه گفتم بدتر شد! همش گريه ميكرد و با مامانم هم بد شد... خلاصه رابطه آدامه پيدا كرد تا دانشگاه تموم شد تو اين مدت هم اون هي ميگفت ازدواج منم ميگفتم من نمي تونم برا ازدواج تصميم بگيرم يا اينكه الان نميخوام ازدواج كنم
    از يه طرفه ديگه خانواده ام هم موردهاي خيلي خوب بهم پيشنهاد ميدادن.....
    حالا كه درسمون تموم شده ميخوام واقعا يه تصميم بگيرم ولي نمي تونم، از يه طرف موردهايي هست مورد تأييد خانواده ام و به ظاهر خيلي بهتر، از يه طرف ديگه اين هم كلاسم من رو خيلي دوست و منم دوستش دارم و همش ميگه ما ٤ سال با هم بوديم بأيد ازدواج كنيم اگه كات كنيم من زندگيم نابود ميشه...اينو هم بگى كه من تو اين ٤ سال واقعا سعي كردم هر كاري كه ميتونم براش بكنم كه اگه بعدا جدا شديم زياد ديني نباشه...
    به نظر شما چه بايد كرد؟ من كه مخم پوكيده بس كه فكر كردم
    ....


  9. 2 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    فرشته اردیبهشت (جمعه 11 بهمن 92), دختر بیخیال (جمعه 11 بهمن 92)

  10. #106
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,077
    امتیاز
    155,393
    سطح
    100
    Points: 155,393, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,706

    تشکرشده 36,065 در 7,430 پست

    Rep Power
    1099
    Array


    وقتی می گوییم روابط دوستی دختر و پسر آسیب زا هست

    می گویند دوستی اجتماعی که عیبی ندارد ....

    وقتی می گوییم بنا به طبیعت پسر و دختر فاز احساسی و عاطفی و حتی جنسی می آید وسط ...

    می گویند ، کنترل احساس برای همین وقتاست .... ما دوست اجتماعی می شویم و به خودمون مطمئن هستیم و رابطه احساسی نیست بلکه انسانی هست و جنسیت مطرح نیست و .....

    می گوییم عزیزان بر فرض شما کنترل احساس و عواطف خود را داشته باشید ما هم باور می کنیم که این توانایی را دارید ... اما آیا می توانید تضمین دهید طرف مقابل شما هم کنترل احساس و عواطف و غرایز را دارد و ...... رابطه به ناکجا نمی کشد و دردسر نمی شود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    هرچه ما می گوییم بابا به پیر به پیغمبر بنا به دلایل علمی و روانشناختی و اجتماعی و حتی اقتصادی این روابط آسیب زا هست و به سازمان زندگی فردی و اجتماعی فرد لطمه می زند ..... و خیال باطل است اینکه می توان کنترل کرد

    اینم نمونه ای از یک رابطه عادی و غیر حضوری و از نوع فیس بوکی که می بینید مراجع غافل از این بوده که کنترل طرف مقابل دست او نیست و وارد شدن به یک رابطه ممکن هست دست خودش باشد اما خارج شدن از او لزوماً دست خودش نیست ...... :



    نقل قول نوشته اصلی توسط .................. نمایش پست ها
    سلام
    بنده اشتباهی کردم و با شخصی در فیس بوک ارتباط عادی برقرار کردم ( من پسر و مقابلم دختر ) هست
    تازه از ایران خارج شده و آمریکا رفته .
    راهنماییش می کردم چطور زندگی کنه ( بی تجربه بودنش و ... ) احساس کردم که این رابطه از سمت ایشان داره عاطفی می شه و بنده قطع کردم ولی متاسفانه ایشان به شدت به بنده وابسته شده
    2 سال رابطه رو قطع کردم ، چون بنده در شرف ازدواج بودم ( قبل از این قضیه رابطه رو قطع کردم )
    این دختر خانم بعد از 2 سال هنوز ول کن نیست و تماس و ... !
    جدیدا متوجه شدم داره می یاد ایران .
    نمی دونم چیکار کنم !
    می دونم اشتباه بوده کارم ولی اصلا بنده وارد فاز احساساتی نشدم ، اون زمان هی از ایشون اصرار که کمک کنند من از ایران خارج بشم و ... ولی بنده اعتنایی نداشتم
    این خانم بابت بنده افسردگی گرفته و بابت این موضوع عذاب وجدان بدی گرفتم
    بنده 25 و ایشان هم 25





  11. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    ammin (چهارشنبه 28 اسفند 92), khaleghezey (سه شنبه 15 بهمن 92), فرهنگ 27 (سه شنبه 15 بهمن 92), دختر بیخیال (سه شنبه 15 بهمن 92)

  12. #107
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,077
    امتیاز
    155,393
    سطح
    100
    Points: 155,393, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,706

    تشکرشده 36,065 در 7,430 پست

    Rep Power
    1099
    Array


    در نمونه زیر هم آسیبهای ارتباطات نزدیک محیطهای دانشگاهی که اغلب هم توجیه همکاری و دوستی اجتماعی دارد را می توانید ببینید .


    • کشیده شدن پای احساسات و وابستگی



    • ادامه دادن ارتباط با چاشنی احساسات و عواطف بدون در نظر گرفتن حدود شرعی که هردو به آن معتقد هستند


    • ادامه ارتباط با مطرح کردن ازدواج که بدون در نظر گرفتن نظر خانواده ها و میزان سنخیت واقعی ، تنها به دلیل وابستگی ایجاد شده پیش می آید .



    • با توجه به حریم شکنی ها و خروج از خط قرمزهای شرعی که با ابراز احساسات و خیال پردازیهای عاشقانه و .... آبیاری می شود ، بوجود آمدن تزلزل در اعتقادات و سسست شدن در تعهدات شرعی و اعتقادی که قبلاً فرد به آن پای بند بوده و حفاظت کننده هم هست و در نتیجه به هم خوردن آرامش ناشی از این بی ثباتی و عذاب وجدان و ..... در ادامه گسترده تر شدن آسیب در این زمینه و ابتلا به عوارض دردناک و مخرب آن




    • وابستگی ، مخالفت خانواده ، ادامه رابطه با وجود اینکه آینده نانعلوم هست ، هیجانات و درد و رنج ناشی از مخالفت خانواده ها ، و عدم تلاش برای برون رفت از این وضعیت و در نتیجه عمیق تر و گشترده تر شدن آسیب ها


    نقل قول نوشته اصلی توسط .................. نمایش پست ها
    سلام.
    من یک جوون 23 ساله هستم که دوسال پیش با خانمی که 10 ماه کوچیکتر از من هستش و همرشته و هم ورودی هم هستیم در دانشگاه آشنا شدم.تنها دختر چادری ورودیمون بود.درسته یکم بازیگوش بود ولی خب مثل خیلی ها بدحجاب و ... نبود.
    رابطمون اوایل دانشگاه حتی در حد سلام هم نبود.حتی من تا ترم سه حدودا نمیدونستم مثلا فلان خانم اسمش چیه و این خانم مثلا اسمش چیه.اما بعد از یک نمایشگاهی برگزار شد که من مسئولش بودم و ایشون هم اومدن برای همکاری و من ارتباطم باهاش برای اولین بار در حدودا ترم چهار برقرار شد دیگه این ارتباط ادامه دار شد.
    نمایشگاه یک هفته بود.و هر روز تا 8 شب هم ادامه داشت.خیلی از روزها اون هم بود.و هرشب بعد از نمایشگاه به بهانه های مختلف کار نمایشگاه باهاش حرف میزدم.کم کم از بعضی بازیگوشی هاش توی نمایشگاه ناراحت میشدم و حتی باهاش توی شب ها صحبت میکردم و یادمه دعوا هم کردم باهاش که خیلی هم تعجب کرده بود.ولی گفتم نمیخواد بیاد دیگه.ولی باز بعد یجورایی منت کشی کردم و اومد.
    این ارتباط ادامه پیدا کرد تا یک هفته بعد از تموم شدن نمایشگاه.و همچنان باهم در مورد مسایل مختلف حرف میزدیم که الان یادم نمیاد چی بود.
    تا بلاخره یه روز گفت دیگه فکر میکنم نمایشگاه تموم شده و این همه صحبت رو جایز نمیدونم.و منی که بهش خیلی وابسته شده بودم یه احساس خلا شدید کردم و بهش گفتم دوستش دارم.اولش که خیلی عصبانی شد ولی بعدش یکم نرمتر شد.
    اما من شرایط ازدواج رو نداشتم.و هیچ هدفی هم نداشتم.فقط یک احساس خیلی خیلی شدید داشتم برای داشتنش.با همکلاسی مشترکی بین من و ایشون که دوستش بود راضی شد که باهم در ارتباط باشیم تا منو بشناسه و بعد به خانواده بگم.
    تقریبا همیشه باهم حرف میزدیم.پیامکی البته. توی دانشگاه هم زیاد نمیدیدمش.اصلا هم آدمایی نبودیم که بتونیم ده دقیقه باهم حضوری حرف بزنیم.اما توی محیط مجازی اولا زیاد صمیمی نبودیم و کم کم صمیمی شدیم و بعد دو سه ماه به اسم کوچیک همدیگرو خطاب میکردیم.
    اون خیلی توی محیط مجازی بود و چت میکرد.و من از این بابت خیلی دلخور بودم ازش و خیلی بابتش دعوا کردیم.تا اینکه بلاخره راضی شد و قانع شد که بذاره کنار و انصافا این کارو با تمام وجود انجام داد.بابت اکانت فیسبوکش هم خیلی ناراحتی و دلخوری داشتیم که اونم بست.
    توی همین مسایل بودیم که یک دفعه واقعا ازش ناراحت بودم و میخواستم دیگه ارتباطمونو قطع کنیم.که بطور ناگهانی گفت بهم علاقمنده و دوستم داره.خیلی لحظه ی سنگینی بود. چون من بخاطر اون مسایل اون احساس قبلو نداشتم و احساسم دچار تردید شده بود.
    اون خیلی دختر پاک و معصومی بود اما من یک ارتباط نادرست ایجاد کرده بودم و به خودم وابستش کرده بودم.
    حالا از اینا که بگذریم.بعد این ارتباط ادامه پیدا کرد و اونم از محیط مجازی جدا شد.
    اما این بار مشکل جدیدتری بوجود اومد.اومد توی محیط واقعی و همکاری کردن با من توی دانشگاه.که توی اون محیط درسته اکثرا خانم بودن ولی یکی دوتا آقا هم بودن که اونا باهاش شوخی میکردن. من حتی از سلام کردنش به بقیه ناراحت میشدم و توی حدود 5 ماهی که توی اون محیط همکاری میکرد بارها و بارها دلخوری و ناراحتی داشتیم و بعضی هاشو که الان یادم میاد بازهم شدیدا ناراحت میشم.من خودم بعضی وقتا چون محیط خانم زیاد داشت اشتباهاتی میکردم و شوخی ای میکردم و یا اونا شوخی میکردن و میخندیدیم که(البته همه ی اون همکاران از دوستای خودش بودن) و اون که این رفتارا رو از من میدید و بخاطر اون گیرهایی که من بهش میدادم باهام لجبازی میکرد و تلافی میکرد.سر هر مسله ای تلافی میکرد و میرفت مثلا با آقایی چت میکرد و متنشو برام میفرستاد و .... .و تا اینکه از اونجا هم اومد بیرون.و منم اومدم بیرون ولی خب یکم دیرتر.
    تقریبا از یک سال پیش که تقریبا میشه توی همون دورانی که هنوز توی دانشگاه همکاری میکرد من از بودن همچین دختری با خانوادم صحبت کردم.
    اما اینجا بود که شوک بزرگی بهم وارد شد.واونم مخالفت خانواده با ازدواج من بود.به خاطر سربازی و نداشتن شغل و ... .من هر چند و قت یکبار باهاشون صحبت میکنم و بازم مخالفت میشنوم.
    منو اون هم همچنان باهم در ارتباط بودیم.اونم نه روزی یکی دو ساعت.فقط وقتی کلاس داشتیم یا خواب بودیم حرف نمیزدیم.بعضی وقتا هم دعوامون میشد و تمومش میکردیم بخاطر مخالفت خانواده و .... اما باز من با یک بهونه ای ارتباط برقرار میکردم وبعد اون مدت نبودنمون با هم ارتباط صمیمانه تری برقرار مشد.
    تا جایی که دیگه تونستیم وقتی همدیگرو میبینیم باهم حرف بزنیم.و مثل قبل قلبمون نیاد توی دهنمون.
    این خلاصه ای از گذشته بود.
    اما الان.
    الان که فکر میکنم میبینم خیلی وابستم شده.و من درمقابلش مسولیت دارم.
    اما در مقابل مخالفت خانوادم هنوز پابرجاست.و با اون هم مخالف نیستن چون واقعااا دختر خوب و با خانواده و دوست داشتنی ای هستش و تا الان خواستگار هم زیاد داشته. اما خانواده من کلا با من مخالفن.
    وسطای تابستون بود که دیگه تصمیم گرفتیم که کلا تمومش کنیم به دلیل اینکه اون میخواد کار کنه و من اصلا نمیتونم تحمل کنم که اون توی محیطی کار کنه که ممکنه یه آقایی بهش سلام کنه یا حتی ببینش.ولی این تموم شدن حدود 4 ماه طول کشید فکر کنم.اما من هیچ وقت از فکرش بیرون نیومدم.رفتم به راه های ناجور و از اون موقع تا الان 180 درجه تقریبا عوض شدم.دیگه کم کم داشتم فراموشش میکردم تا اینکه باز حدود یک ماه و نیم پیش به شکلی ارتباطمون برقرار شد و یک دفعه گفت دلم برات تنگ شده.و منم که هنوز احساسی داشتم هرچند آسیب دیده در طول این دوسال ولی بخاطر احساس پاکش دوباره ارتباطمون شکل گرفت و همچنان ادامه داره.
    اما به قول خودش من اون آدم دوسال پیش نیستم.و خودمم اینو حس میکنم.من کسی بودم که نماز اول وقت اعتقاد داشتم اما الان دیگه نمیخونم.میگه تو تمام بدی های منو بهم گفتی و درست کردم خودمو ولی خودت حالا به کجا رسیدی.(همین الان پیام داد خیلی دوستت دارم)
    میگه من تورو انتخاب کردم و بهت پایبند و متعهدم.اما من لیاقتشو انصافا ندارم.
    الان هردو میخوایم کنکور ارشد بدیم.من قصد دارم انشا... تا دکترا بخونم.خانوادم راضی نمیشن.کار هم نمیتونم بکنم که خانواده رو راضی کنم.اونم میخواد ارشد بخونه و آینده حتما باز میگه ارشد خوندم که توی خونه بشینم مگه و منم نمیتونم کار کردنشو تحمل کنم.الانم خواستگار زیاد داره.میگه نمیتونه زیاد خانوادشو نگه داره که کاری نکنن و اصلا هم دختری نیست که بگه کسیو دوست داره.
    بخاطر احساس علاقش هم نمیخوام تمومش کنیم.و اونم نمیخواد.الان هردمون موندیم این وسط.و تنها کارمون شده حرف زدن و گاهی دعوا و دلخوری و باز منت کشی.خیلیییییییی هم حساس شده و به هرچیزی گیر میده.حتی یک بار از سرکلاس پیام داد و پرسید چکار میکنم.گفتم تو چکار داری و به درس گوش کن.اگه بدونین چکار کرد.یادم میاد تنوبدنم میلرزه. منظورم اینه که اینقدر حساس و عاطفی هستش و لطفا نیاید بگید باید تمومش کنی و ... .
    ببخشید زیاد حرف زدم.شاید خیلی چیز ها رو هم نگفته باشم یا از قلم انداخته باش.
    حالا شما بگید من چکار کنم.





  13. 6 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    ammin (چهارشنبه 28 اسفند 92), khaleghezey (سه شنبه 15 بهمن 92), فرهنگ 27 (سه شنبه 15 بهمن 92), ویدا@ (شنبه 26 بهمن 92), دختر بیخیال (سه شنبه 15 بهمن 92), دختر تنهاا (پنجشنبه 15 اسفند 92)

  14. #108
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,077
    امتیاز
    155,393
    سطح
    100
    Points: 155,393, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,706

    تشکرشده 36,065 در 7,430 پست

    Rep Power
    1099
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ................ نمایش پست ها
    اوایل دو تا دوست معمولی بودیم. مسیر رفت و آمدمون به دانشگاه یکی بود. قرار ازدواج و عشق و دوست داشتن نداشتیم. حتی با هم طی کرده بودیم که به راه عشق و عاشقی نریم
    اما رفتیم. به مرور با گذشت یه سال کم کم به هم علاقه مند شدیم. اون منو. دختری عاقل میشناخت و من اونو پسری صبور. به مرور ویژگیهای مثبت زیادی از هم دیدیم. علاقه مون بیشتر شد و بحث ازدواج پیش اومد. بارها ازم پرسیده بود خواستگاریش رو قبول می کنم؟ و منم خندیده بودم و گفته بودم اول خواستگاری کن
    آخرین بار هم گفت که پایان نامه تموم بشه راحت میشیم و می تونیم ازدواج کنیم
    رو دوس داشتنش شک نداشتم
    اما امروز صبح یهو ...

    - - - Updated - - -

    صبح مثل همیشه زنگ زد و از خواب بیدارم کرد. تا ظهر هم خوب بود و می خندید و ...
    بعدازظهر بود که گفت حوصله ندارم. گفتم چرا؟ گفت ویس برو پی زندگیت. بیا تمومش کنیم.
    هرچی اصرار کردم توضیح نداد
    فقط یه اشاره کرد که نفهمیدم
    گفت تو خانواده ما ازدواج مهم نیست و منم خسته شدم دیگه نمیخوام بحث کنم. گفتم یعنی مخالفن؟ گفت نه. اصلا کاری ندارن. توام ولم کن و برو به زندگیت برس. گفتم اینجوری نمی تونم. شوک زده ام. گفت چه جوری می تونی؟ همونجوری تمومش می کنیم ... و بعد هم رفت و گوشیشم خاموش کرد
    من به شدت شوک زده ام . حتی نمیتونم گریه کنم. کمکم کنید
    .





  15. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    ammin (چهارشنبه 28 اسفند 92), khaleghezey (یکشنبه 17 فروردین 93), shabnam z (چهارشنبه 28 اسفند 92)

  16. #109
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    امروز [ 09:18]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,602
    امتیاز
    308,878
    سطح
    100
    Points: 308,878, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 86.0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,763

    تشکرشده 37,309 در 7,141 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    با سلام

    ازدواج و فرایند خواستگاری
    >>>>>>> مساوی نیست >>>>>>>>با ابراز احساسات و دوستی های دختر و پسر
    (که البته این ارتباطات و دوستی ها غالبا به بهانه ازدواج شکل می گیرد. حالا یا حرف از ازدواج رک و صریح گفته می شود. یا اینکه فرد تصور می کند که این محملی هست برای ازدواج.)




    نقل قول نوشته اصلی توسط ..... نمایش پست ها
    سلام بچه ها
    حالم خیلی بده بغض گلومو گرفته دوست دارم بمیرم خودم بکشم تادیگه این زندگی رو ادامه ندم دلم داره تیکه تیکه میشه بخدا خونه میخوام گریه کنم آخ که چقدر دلم گرفته ومیخوام هق هق گریه
    خدایا چرا تا بخندم اینطور میشم خدایا کمکم کن بدجوری به کمکت محتاجم
    بچه ها منگم گیجم تا الان هم نمیدونم چی شد؟ تقصیر کیه که این جور شد داشتیم حرف ازدواج میزدیم قرار ومدار خواستگاری بیاد خواستگاریم بخدا تاهمین صبح چه عشقی باهم داشتیم گل میگفتیم ولی الان جدا شدیم تا الان باورم نشده یادش میفتم دلم تیکه تیکه میشه
    جریانم شما میدونید تو تایپیک قبلی براتون تعریف کردم
    با پسری در حال حاضر هستم باهم قصد ازدواج داشتیم برنامه ریزی میکردیم که چه روزی مراسم خواستگاری باشه کلی برنامه ریختیم همین روز ولنتاین چه سوپرایزی برام داشت کلی خوشحالم کرد وبراهمدیگه هدیه گرفتیم ولی الان سر یه موضوع کوچیک تموم کردیم باورم نمیشه
    دلم خیلی پره به همدلی شما نیازمندم نمیدونم از چی بگم ازکجا بگم؟؟؟ چی بهتون بگم فقط کمکم کنید چون بدجوری دلم گرفته دوست دارم هق هق گریه ............دلم ازهمه مردها گرفته حس میکنم مرد خوب دیگه نیست

    غلام همت آنم که زیر چرخ کبـــود
    زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

    http://www.hamdardi.com
    دسترسی سریع به همدردی و مدیر همدردی با عضویت در کانال همدردی در ایتا

  17. 4 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 17 فروردین 93), shabnam z (چهارشنبه 28 اسفند 92), فرهنگ 27 (چهارشنبه 28 اسفند 92), فرشته مهربان (پنجشنبه 29 اسفند 92)

  18. #110
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    340
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط .... 1994 نمایش پست ها
    سلام
    راستش نمیخواستم تاپیک بزنم. چند روزه میخوام این مشکل رو یجوری با خودم حل و فصل کنم نمیشه.
    پارسال دقیقا تو همچین روزهایی رابطم با دختری که تو یکی از انجمن هایی که فعالیت میکردم شدید شد.
    البته اون یه شهر دیگه ای بود ( 1000 کیلومتر با ما فاصله داشت )
    اول چت کردن و بعدشم اس ام اس دادن و حرف زدن. یه سری از عکساشو دیده بودم اونم از منو دیده بود.
    دختر باحیایی بود هیچوقت نمیدیدم از اون خط قرمزی که بین دختر و پسر هست خارج بشه.
    منم بعنوان یه پسر واقعا از اینکارش لذت میبردم.
    حتی خودمم هیچوقت پا از گلیمم درازتر نذاشتم چون اونجور روابطی رو دوس نداشتم.
    خلاصه عرض کنم که من در ابتدای کار سنم رو یک سال بزرگتر جلوه دادم چون قکرشو نمیکردم رابطه ما انقد شدید بشه.
    شرایط من به نحوی بود که میخواستم از رشته ای که میخونم انصراف بدم چون علاقه ای نداشتم.
    بعد از مخالفت های شدید خونواده بالاخره انصراف دادم. حالا مسئله مهم مسئله سربازیم بود. بعد از کلی پیگیری نتونستم معاف بشم و قسمت شد برم سربازی.
    به اون دختره هم گفتم که میخوام برم سربازی اولش چند روزی ناراحت بود که دیگه نمیتونیم صحبت کنیم ولی گفت باشه برو زود برگرد من منتظرتم
    سربازی ما هم داستانهایی داشت.
    آموزشی افتادم 05 کرمان
    دوره کد پادگان مرکز پیاده شیراز
    و در نهایت یگان هم افتادم تیپ 288 خاش ( سیستان بلوچستان )
    روزی که برگ های امریه مارو میدادن تمام هم خدمتی هام یه حس ترحمی به من داشتن
    همه میگفتن وای افتاده خاش
    خلاصه من اون روزا برام هیچی مهم نبود
    میگفتم تموم میشه زود
    روزهام میگذشت فقط به امید اون دختر. حتی نگهبانی های طاقت فرسا برام معنی نداشت
    شبا تو سرمای استخون سوز خاش نگهبانی میدادم نمیفهمیدم شب چطوری صبح شد!
    انقد اون منطقه بد بود که آمار سربازهای فراریش خیلی بالا بود ولی من هیچی نمیفهمیدم! تمام فکر و ذکرم معطوف به اون دختر بود
    بالاخره من بعد از 95 روز خدمت تو خاش 12 روز اومدم مرخصی. 12 روزی که اون دختر برام کم نذاشت. انقد از نظر روحی و عاطفی منو تعذیه کرد که تمام خستگیم ریخت.
    باتوجه به اینکه پدرم سابقه خدمت داوطلبانه تو جبهه داشت من 3 اسفند 92 خدمتم رو تموم کردم ( کسری خدمت داشتم )
    منتظر بودم تا کارت پایان خدمتم بیاد
    بهش گفتم بخاطرت میشینم درس میخونم که سال 93 دوباره کنکور بدم بیام همون شهر شما
    خیلی برنامه ها داشتم
    خیلی تصمیم ها داشتم
    فقط بخاطره اثبات کردن خودم به اون دختر

    همه چیز عالی پیش رفت تا فروردین امسال
    تصمیم گرفتم بهش بگم یک سال سنمو زیادی گفتم
    تصمیم گرفتم این مورد رو هم بهش بگم که من قبلا حدود 10 ماه با یه دختر دوست بودم ( چون بهش نگفته بودم )
    تا اینکه چند شب پیش بهش این دو مورد رو گفتم
    وقتی شنید 180 درجه عوض شد
    نه جواب sms میداد نه زنگ میزدم جواب میداد
    به هزار بدبختی ازش خواهش کردم باهام صحبت کنه
    هرچی خواهش و تمنا کردم که بخاطر این یک سالی که دروغ گفتم سرزنشم نکن ولی قبول نکرد
    اون متولد خرداد 71 بود منم بهمن 72 هستم
    دوستان چیکار کنم ؟
    من 2 هفتس که دارم از درون میسوزم
    شبا خواب نمیرم
    میلی به غذا ندارم
    اگه بگم تو 4 روز اخیر کلا 8-9 ساعت خوابیدم دروغ نگفتم
    صبح یه لیوان شیر میخورم دیگه تا شب میل به هیچی ندارم
    به حدی که مامانمم فهمیده یه چیزی هست که من اون ادم قبلی نیستم
    هرچی sms میدم دیگه جوابمو نمیده
    جواب زنگ هم نمیده
    نمیدونم چرا با احساس من اینکارو کرد
    فقط به امید اون درس میخوندم
    همه ی زندگیم اون شده بود
    کسی بود که من 6 ماه تو یکی از بدترین نقاط ایران خدمت کردم ولی هیچی نمیفهمیدم چون میگفتم تموم میشه و برمیگردم
    نمیدونم چرا باهام اینکارو کرد
    حالم خیلی خرابه بخدا
    چیکار کنم ؟
    2 هفتس که من از درون دارم اتیش میگیرم

    - - - Updated - - -

    اصلا نمیتونم اون خاطرات قشنگی که باهاش دارم رو فراموش کنم
    بخدا اشکم درمیاد به اون خاطرات فک میکنم
    ادم زود احساسی نیستم که زود بخوام گریه کنم ولی این مسئله بدجور بهم ضربه زد
    من قشنگترین خاطراتم رو با اون داشتم
    اینا منو میسوزونه
    تو صف طولانی تلفن کارتی پادگان وایمیستادم فقط به امید حرف زدن با اون
    ولی چقد زود این رابطه تبدیل به خاطره شد...
    ....


  19. کاربر روبرو از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده است .

    khaleghezey (یکشنبه 17 فروردین 93)


 
صفحه 11 از 16 نخستنخست ... 2345678910111213141516 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. *:* پیوست تاپیک دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر >>>
    توسط فرشته مهربان در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 25
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 آذر 93, 17:30
  2. ابراز علاقه پسر به دختر چقدر واقعیه؟؟؟
    توسط green smile در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 مرداد 90, 20:56

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:33 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.