سلام
جناب SCi ممنون که برام نوشتین، خیلی آروم شدم
من واقعا دلم میخواد برم خونه بابام، برای اولین بار امروز تو تصوراتم شخصی که همزمان با شوهرم ازم خواستگاری کرد اومد جلوی چشمم، امروز تصور کردم اگه باهاش ازدواج میکردم شاید خوشبخت بودم، برای اولین بار بعد ازدواجم امروز سعی کردم خودمو تو رویام و تو یه زندگی دیگه آروم کنم، احساس خیانت میکنم ولی اینقدر دل شکسته بودم که غیر از تصور یه شونه امن تو رویام که البته از دست دادمش چیزی پیدا نکردم که بهش تکیه کنم
رفتیم خونه باباش ، من سعی کردم رفتار بدی نداشته باشم، پدر مادرش خیلی دوستم دارن، ولی شوهرم زیاد سعی نکرد بیاد طرفم، منم بهش بی محلی کردم غیر از چند بار که به اجبار کارمون به هم افتاد و حرف زدیم
وقتیم اومدیم، تو راه چند جا کار داشت و بدون اینکه باهام حرف بزنه منو میزاشت تو ماشین و میرفت کارشو انجام میداد و میومد وقتیم اومدیم خونه رفتم خوابیدم چون میخواستم یه کم آروم بشم و اول بیام اینجا رو بخونم ببینم راه چاره ای برام نوشتین بعد ادامه زندگی و بینم چه بلای دیگه ای قراره سرم بیاد
به خدا من دارم تمام تلاشمو میکنم، ولی احساس میکنم تو این زندگی تنهایی دارم دست و پا میزنم و تلاش بیهوده میکنم، برگشته بازم بهم میگه هرچی هست بازخورد رفتار خودته، همیشه اینو میگه انگار من اومدم که تمام مسئولیت زندگی رو بهدوش بکشم، تازه اگه بخواد بازخورد رفتار خودم باشه غیر احترام و عشق و آرامش نباید باشه ، این حرفش مسخره ترین حرفیه که تو عمرم شنیدم
من همیشه تو تعطیلات بهم خوش میگذشت اما الآن مدتهاست هیچ تعطیلاتی برام خوشایند نیست
کاش الآن آنلاین باشین و بهم بگین اگه برم خونه بابام بدون اینکه چیزی بگم و تا فرداشب بمونم ایرادی داره؟ اصلا تحملشو ندارم، دیدنش اذیتم میکنه
تو رو خدا اگه هستین جواب بدین
راستی در مورد قرص آهن، جدیدا یعنی هفته پیش دکتر بودم ،چکاپ سالیانمو که کامل بود دید و هرچی اصرار کردم قرص بده حتی قرص اهن گفت نیاز نداری، گفت کمخونی نداری قرص نخور
خستگی من روحیه نه جسمی
علاقه مندی ها (Bookmarks)