از حدود 4 سال قبل (1386) به یکی از دخترهای همسایه مان که واقعا هم دختر خوبی بود و هست ، علاقمند شدم و جریان رو ابتدا با خانواده خودم مطرح کردم، خونوادم هم نظرشون مثبت بود ولی بنا به وجود پاره ای مشکلات روزمره خونوادگی قرار بر این شد تا یکی دو سال صبر کنم تا بعد اون اقدام کنن .
متین و منطقی کفتم که بهش علاقه دارم و عاشقشم و پیشنهاد ازدواج و .... ( البته تو این مدت 2 سال به خاطر عشق به ایشون سوز و گداز ها و درد فراغ های بسیار زیادی کشیدم و چه شبهایی که واسش گریه نکردم و ..... )ایشون هم بطور منطقی شنونده حرفام بودن و ابتدا گفتن اصلا اصلا قصد ازدواج ندارن و برام زوده و ....و هر پیشنهادی دارم با خونوادش مطرح کنم و ... ولی با اصرارهای من و مراجعات متعدد من ( حدود 6 بار در بازه زمانی 2ساله بهش ابراز علاقه کردم و هربار هم ایشون پاسخ دادن که قصد ازدواج ندارن و واسشون زوده و اصلا به این مسایل نمیفکرن و... )
تو اون 3 سال اول ایشون میگفتن اصلا قصد ازدواج ندارن ، ولی با اصرارهای بنده و بعد از دو سال راضی شدن تا بهمون اجازه خواستگاری بدن
، بعد از طی دوره شناخت 3 ماهه بعد از خواستگاری وقتی که من می خوام نتیجه گیری کلی کنم نهایتا به این نتیجه می رسم که :
دوستان وقتی احساسی میفکرم نتیجه اینه که کاملا ازایشون خوشم می آد و عشقم بهشون پایداره و بخاطر برخی ظواهر و زرق و برق و اینا نیستش و عشقم به ایشون از سر شناخت و پاکی و صداقت ویک رنگی و سادگی ایشون هستش .وقتی هم منطقی و فارغ از احساس و با این تفکر که در آینده مشکلی برای زندگی مشترکمون پیش
دوستان نظر شما چیه به راهنمایی تون نیازمندم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)