بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت همگی دوستان همدردی ام به خصوص اعضاء مخلص سیمرغ
دوستان من دقیقا هفته آخر سیمرغ با همسرم عقد کردم. روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیها دختر بهترین پدر و مادر دنیا و اسوه صبر و بردباری و توکل به خدا.
من نفر 13 سیمرغ بودم. یادم میاد تو این پست #140 آشفته بودم. و نوبت من توی دهه محرم افتاده بود.و از همتون التماس دعا داشتم.
من اون موقع ها صبرم لبریزشده بود. خیلی شدید...
تقریبا از ازدواجم قطع امید کرده بودم. فقط فهمیده بودم ازدواج من مثل یک معجزه می تونه باشه...
من با همسر آیندم قهر بودم و ماه رمضان هم به شدت متلاطم بودم ... اما وقتی گروه سیمرغ شروع شد تصمیم گرفتم اون ختم قرآنی که برمی دارم به نیت من و همسر آیندم باشه.
دقیقا تو همین پروسه ختم قرآن خیلی اتفاقات برای من افتاد... که به مرور بسیاری از مطالب را فهمیدم و درک کردم. حتی خواستگارانی داشتم که حالم را بدتر کردند و من واقعا سرشون طاقت نداشتم و زودرنج شده بودم و فقط کافی بود تلفنی از طرف خواستگاری زنگ بزند و گریه من!
تو خانواده ما یه کوچولویی به دنیا آمد دقیقا روز میلاد امام رضا! یادتون هست؟ نارس و مریض بود و امید به زنده موندنش کم!
اون موقع ها من خیلی درگیر معنا و مفهوم چرایی زندگی شده بودم که واقعا چرا این دختر کوچولو باید زنده بمونه؟ چرا این قدر دعا و توسل و نذر می کنیم؟
اون موقع ها من خودم علاقه زیادی به این داشتم که زندگیم تموم بشه و فکر می کردم اوج زندگیم همینجاست و ادامه چرا؟
هدف من از زندگی چیه؟ ته دلم دعا می کردم کاش بمیرم و به قول معروف در اوج از این دنیا خداحافظی کنم.
یادمه تو تاپیک دعا برای مضطرین شما دوستان خیلی اون کوچولو را دعا کردین. تو این تاپیک همچنین.
الحمدالله رب العالمین اون کوچولو حالش خوب شد و تلاش هایی که برای زنده موندنش می شد و اینکه انگار خودش هم این زندگی را دوست داشت به من فهموند زندگی واقعا هدیه با ارزشیه که خدا به آدم می ده و این ما هستیم که باید قدر بدونیم و خوب ادارش کنیم و البته امتحان پس بدیم.و حتما من نمی فهمم.
اون هفته ای که نوبت من بود من واقعا از ته دل قرآن خوندم و واقعا به دعای شما عزیزان اطمینان داشتم و می گفتم خدایا می دونم دعای من هیچی نیست چرا که من قبلا هم بسیار دعا کرده ام اما می دونم دعای بقیه اعضاء را محاله قبول نکنی.
تو دلم این بود اصلا کسی پیدا میشه از هفت خان ازدواج من بگذره... با پدرم کنار بیاد؟ پدرم دوستش داشته باشه؟ او هم پدر سخت گیر من را دوست داشته باشه؟ با تمام حساسیتهایی که پدر من تو خاستگاری های من اعمال می کرد./( هر چند بعد از نامه ای که به آقای مدیر داده بودم پدرم به سمت ترغیب من به ازدواج رفته بود .)
اما این را بگم اتفاقا خواستگاری هم آمد پدرم شرط جدید حق طلاق را هم می خواست برایم اضافه کند! که من واقعا یه لحظه ناامید شدم. پس خدایا چرا برعکس عمل می کنی؟
با پدرم اصطکاک هایی داشتم. نزدیک بود صبرم لبریز شود. فقط می گفتم خدایا تو جریان سیمرغ آمنین هستم تو قرآنت گفتی حق ندارم به پدرم یک اف هم بگم پس نمی گم. دیگه من این موضوع را رها کردم و به خودت سپردم. این موضوع را خودت بین پدرم همسر آیندم حل کن.
سر یه خواستگار به شدت متلاطم شدم .و قبل از اون خاستگاری به طور عجیبی همش گریه می کردم. حتی این قدر سرجلسه حالم هم بد بود که 5دقیقه بیشتر حرف نزدیم و تمام شد.
بعدش دیگه کامل بریدم. عصبانی شده بودم. دیگه گفتم همسر بی همسر...
اصلا خدایا همسر آینده ای هست آیا؟ یا من کلا سر کارم؟
گفتم خدایا همسر آیندم هر کی که هست من دیگه نمی خوامش! می دونم این قدر مرد نیست بیاد و از هفت خان من عبور کنه! پسرهای الان نازک نارنجی ان! آنها به جای دخترا ناز می کنند! اگر بدونه من یه هفت خان دارم مطمئنم نمیاد! و این قدر محکم نیست.
هر کی که هست دیگه نمی خوامش! بره با یه دختر دیگه ازدواج کنه اصلا! ایشاالله خوشبخت هم بشه! چیزی که برای پسرا زیاده دختر!!! من برای کی می تونم این قدر خاص باشم که ارزش سختی کشیدن را داشته باشم!!!
مادرم خیلی از وضع من ناراحت بود و مادرم به من یه پیشنهاد یه هفته ای داد که با هم انجام بدیم به نیت زیارت امام حسین ...
سر همون هفته همسر من به خواستگاریم آمد!
من او را نپسندیدم!
پدر و مادرم اصرار که این آقا خوبه!
تو دل من: عجیبا غریبا!!!! بابا شما چرا؟
شما که همیشه از جواب منفی من حمایت می کردی!
یه داماد ایده آل می خواستی؟ این که کار معمولی،تحصیلات خیلی معمولی داره!
جوابم منفیه! حال ازدواج ندارم! با معیارهای من نمی خونه! عاطفی نیست! شاد نیست! خیلی جدیه!
مادرم: اگر این را رد کنی دیگه خواستگار بی خواستگار! من دیگه خسته شدم! و گریه مادرم.
گفتم مادرجان من مطمئنم جواب اون آقا هم منفیه! ما نمی خوردیم به هم.
گفت اگر زنگ زدند؟ گفتم اگر زنگ زدند فقط به خاطر شما یه جلسه دیگه می ذاریم.ولی نمی زنند! با مادرم رفتیم زیارتگاه و ان جا خیلی دعا کردم که این آقا زنگ نزنه!من حوصله خواستگاری بی سرانجام ندارم!
اما زنگ زدند و مادرشون گفتند که پسرم خیلی خوششان آمده و می گه من چون خواهر ندارم خیلی روحیات خانم ها را بلد نیستم و اون طوری شد گفتم عاطفی نیستم و اجازه بدین جلسات دیگری داشته باشن.
بعد جلسات ادامه پیدا کرد و هفت خان من هم کما فی السابق بود و حتی تا جلسه 4 احتمال جواب منفی من به شدت می رفت! و به گفته همسرم هر جلسه منتظر بوده دیگه من تو این جلسه باهاش می خوام چی کار کنم؟
واقعا همسرم خیلی آدم صبوری بود! یعنی بهترین خصوصیتی که داشت! خیلی متین و موقر...
ببینید چقدر آدم با شخصیتیه که بابای من ازش خوشش آمده! متواضع! و اتفاقا همسر خود من هم از ان پسرهایی هست که بسیار بسیار احترام به پدر و مادر را رعایت می کنه! نه از روی ادا! بلکه واقعی.
خودش به طور اتوماتیک یه طوری رفتار می کرد که کاملا مطابق سلیقه پدرم بود.اصلا نمی خواست چیزی بهش گفته بشه!
این هم بگم در مراحل آخر پدرم یه سری حساسیتها داشت ولی همسرم واقعا بسیار عالی اون حساسیت را درک کرد و مطابق با خواسته پدرم پیش رفت! و می گفت پدر حق دارند من هم اگر دختر داشتم برام خیلی سخت بود!
کلا دیسیبلین پدرم براش جذاب بود و اتفاقا حساسیتهایی که پدرم در تربیت من داشتند براشون نکته مثبت تلقی می شد!
آقا خلاصه همسرم عاشقم شد شاید! که تونست هفت خان را بگذرونه و همه چیز را مثبت می دید!
منم دست به آنتن نمی زدم! می ذاشتم همه چی خودش پیش بره! هم همسرم و هم پدرم تو جریانات خواستگاری کاملا به هم علاقه مند شدند!!! و کلا رابطه بسیار خوبی بینشون برقرار شد! و الان هم برقراره!
و در حالی که آخرین هفته گره سیمرغ بود در روز تولد حضرت زینب عقدمان خوانده شد و به هم رسیدیم.
قبل از عقدم یکی از عزیزانم شدیدا بیمار بود و بسیار التماس دعا داشت! سر عقد بسیار برای شفای آن بیمار دعا کردم.
چند روزی گذشت و آن عزیز فوت کرد! و شاید از این بیماری و این دنیا رهایی یافت!
چند روزی خودم باز هم درگیر شدم سر مساله تولد،مرگ و زندگی!
انگار همین دیروز بود تو گوش اون کوچولوی تازه متولد شده الله اکبر گفتیم و همین امروز لااله الا الله در تشییع جنازه این عزیز.
آره پیام این مطلب همینه که طول زندگی مثل یه اذانه! بی خودی درگیر حواشی نشیم و به اصل کاری بچسبیم! که یه وقت دیر نشه!
خدا بزرگتر از آن چیزیست که بشه وصفش را کرد و خدایی جز الله نیست! پس فقط باید به اصل کاری توکل کنیم و وقتمون را هدر ندیم.
جمعه پشت سر همسرم برای نماز اقتدا کردم. با اذان و اقامه ایشان!واقعا چه حس خوبیه که آدم همسرش را این قدر قبول داشته باشه که پشتش نماز بخونه! همسری که توکلش به خداست چه خوب تکیه گاهیه!
بعد نماز گفتم اجازه بده با دستان تو تسبیحات حضرن زهرا را بخوانیم... تسبیحات را خواندیم و هنگامی که دستانمون در دست هم بود و سر سجادمون داشتیم 34 بار الله اکبر می گفتیم یک لحظه فهمیدم اصلا انگار قرار نبوده با ازدواج ،من و همسرم به هم برسیم! قرار بوده با هم به خدا برسیم!
و خدا با این مسیر خواستگاری های مختلف و ماجراهای کم و بیش که داشتم این را به من فهماند که هدفم از ازدواج واقعا چی باید باشه!
من از خدا متشکرم که زود حاجتم را نداد! این قدری صبر کرد تا بتونم سوال امتحانی اش را حل کنم و تجدید نشوم. و این قدر تو این مسیر کمکم کرد و من نمی فهمیدم.
خدایا شکرت.
از تمام بچه های همدردی خیلی خیلی ممنونم.از تک تکشون! تو این مدت خیلی کمکم کردند.وقتی حالم بد بود خیلی هاشون تو پیام خصوصی بهم مشاوره می دادند! حتی وقتی من این قدری فکرم آزاد نبود جوابشان را بدهم و بی ادبی من را ببخشند!
و این را بگم واقعا راهنمایی های به موقع آن عزیزان در مواقع حساس به کارم آمد و کمک حالم شد که در مسیر درست انتخاب قرار بگیرم و همسرم را انتخاب کنم. (می بخشید نام نمی برم.ترس این را دارم عزیزی از قلم بیفتد)
این را به جد می گم و کاملا صادقانه! سر خطبه عقدم تمام اعضاء همدردی را دعا کردم و بسیاری از اعضاء را نام بردم! و گروه سیمرغ هم جداگانه بسیار دعا کردم.خاصه فرشته مهربان که آن هفته نوبت ایشان بود! و ایشان نیز در یاد دادن مفهوم توکل به من حقی بزرگ بر گردنم دارند.
از آقای مدیر همدردی بی نهایت متشکرم که راهنمایی های ارزنده ایشان در بخش خصوصی بسیار به کارم آمد و من را برای همیشه مدیون خودشان کردند. و من با اسم ابوالفضل سنگ تراشان سر خطبه عقدم به طور ویژه دعاشون کردم.
من تو این مدت واقعا خیلی تجربیات ارزشمندی در زمینه خواستگاری کسب کردم و تمایل دارم ان شاالله در یک تاپیک مجزا برای دختران و پسران مجرد شبیه خودم آن تجربیات را ذکر کنم تا اگر کسی شبیه مشکل من را داشت بتونه با توکل به خدای متعال مشکلش را حل کنه. و همچنین به این طریق بتونم اندکی دینم را به خانواده همدردی ادا کنم و شاید هم خداحافظی از این تالار
عزیزان بابت تاخیر در اطلاع دادن پیام ازدواجم من را می بخشید چون واقعا به خاطر اون عزیز تازه گذشته شرایط مساعدی برای نوشتن نداشتم و این دیر کرد هیچ وقت دلیل بر بی اهمیت دانستن شما بزرگواران نبوده و نیست. و خوشحالم که هفته ای برای طلب غفران اموات جمع گذاشته شده.
از همتون تمنا دارم برای من و همسرم دعا بفرمایید تا در صراط مستقیم حرکت کنیم خوشبخت و راضی باشیم.
از همتون متشکرم و اگر احیانا قصوری داشتم بنده را حلال کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)