خدا روشکر.
تبریک
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
خدا روشکر.
تبریک
دختر مهربون (یکشنبه 08 اسفند 89)
تشکرشده 18 در 6 پست
مشکلی که اینجا باقی مونده اینه که مامان الان ازم خیلی ناراحته و حتی بهم میگه کم بهم زنگ بزن!!و فکر کنم به این راحتیا نیاد واسه عقد که تقریبا 10 روز دیگست.به نظرتون چکار کنم؟اکثرا میگن خودت رو خیلی نیازمند به مادرت نشون دادی اونم دقیقا دست گذاشته رو همین موضوع و تحت فشارت قرار میده.ولی من چون مادرم رو دوست دارم و تنهاست میخوام همیشه باهام باشه.نوشته اصلی توسط دختر مهربون
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
منظورتون از اینکه میکید دوس دارید همیشه باهاتون باشه اینه که همیشه همراهتون باشه و همراهیتون کنه یا اینکه همیشه پیشتون باشه؟ مورد اول خوبه اما مورد دوم نگران کننده هست.
بنظرم برای عقد میان. امکان نداره. من پدرم آدمی هست که خیلی به سرسختی و لجبازی معروفه. مخالف ازدواج برادرم بود. میگفت "نمیام. همه کارا رو خودشون کردن حالا من بیام نقش بازی کنم. نمیام" درحالی که کار برادرم اشتباه نبوده و همه حق رو به برادرم میدادن. به هر حال میگفت نمیام. اما صبح روز عقد دیدیم بلند شده داره آماده میشه. باورتون میشه ما تا همون لحظات آخر هم نمیدونستیم پدرم میاد یا نه. امیدوار بودیم اما باز میترسیدیم. که خدا رو شکر اومد و همه چی به خوبی تموم شد. میگفت نمیتونستم تحمل کنم مردم بگن فلانی توی عقد پسرش نرفته. البته محبت پدرانه دلیل اصلیش بوده که به خاطر غرورش نمیگفت.
منم فکر میکنم محبتی که مادرتون به شما داره نمیذاره که نیاد.
حواستون بهشون باشه. میکن به من زنگ نزن ولی شما بزن. ازشون دلجویی کنید. بهشون محبت کنید. محبت واقعی ها. نه ساختگی. امیدتون به خدا باشه. از خدا بخواین به دل مادرتون بندازه که بیاد.
ایشالا درست میشه
تشکرشده 18 در 6 پست
اولا ازت خیلی ممنونم که هستی و جواب میدی ثانیا منظورم اینه که دوست دارم مادرم توی این کارها همراهم باشه و تنهام نزاره.اتفاقا دارم هم زنگ میزنم و هم دلجویی میکنم ولی اینقدر مغروره مادرم که حد نداره!!نوشته اصلی توسط دختر مهربون
تشکرشده 12,542 در 2,269 پست
آشوب عزیز
همین حس قشنگ دوست داشتن رو به مادرتون بگید. وقتی رو همین نکته تاکید کنی او هم با شما همراه خواهد شد و در یه جو دوستانه تر شما هم میتونید خواسته هاتون رو مطرح کنی.
سعی کن اونو درک کنی.
baby (دوشنبه 16 اسفند 89)
تشکرشده 18 در 6 پست
ممنون.خیلی سعی میکنم که مادرم رو درک کنم ولی بعضی وقتا از دستم خارج میشه.بعضی وقتا که فکر میکنم میبینم مادرم رو خیلی بیشتر از خانمم دوستش دارم.ولی مادرم این رو قبول نداره.نوشته اصلی توسط BABY
تشکرشده 18 در 6 پست
متاسفانه 5 روز دیگه روز عقدمه ولی مادرم به هیچ وجه حاضر نیست تو مراسم شرکت کنه امروز به خانمم گفتم که دیگه بهتره از هم جدا بشیم تا بیشتر از این خانواده ها اذیت نشن.ولی هر چی فکر میکنم نمیتونم این همه سال با هم بودنمون این نامزدیمونو و... رو فراموش کنم.مهم تر از همه اینا اینه که اونو با تموم وجود دوستش دارم.هنوز جدا نشده دیگه دست وپام سست شدن و حال هیچ حرکتی و ندارم.به نظرتون چیکار کنم؟
تشکرشده 32 در 19 پست
به نظر من فعلا دست نگه دارین وبه نامزدتون هم بگین همین کاررو بکنه اما بهم نزنین .ولی یه کاری بکنین که مامانتون فکر کنه بهم خورده .اما بعد با یکم لوس بازی مثل ناهار وشام خونه نیومدن مستقیم رفتن توی اتاق صحبت نکردن وسرسنگین بودن توی خونه میتونین دل مادرتون رو بدست بیارین( به زبان ساده فیلم بازی کنین) هرچی باشه مادره دلی از سنگ نداره که ببینه بچش افسردگی گرفته کوتاه میاد.
تشکرشده 18 در 6 پست
اگه بگم که مادرم به خاطر لج بازی خودش قید یکی از برادر هامو زد و ما الان 7 ساله هیچ خبری ازش ندارم باورت نمشه.مثل اون لجباز توی زندگیم ندیدم!!نوشته اصلی توسط خورشید تابان
تشکرشده 196 در 47 پست
رضایت مادرت هم شرطه
ولی بخاطر دل دیگران از دل خودت هم بگذری خیلی سخته و شاید تا عمر داری نتونی باهاش کنار بیای
اعتماد به نفستو ببر بالا ... مادرت نقطه ضعف تو رو میدونه و درست رو همون دست گذاشته ... اگه با نامزدت بدون رضایت مادرت هم ازدواج کنی مطمئن باش مادرتو از دست نمیدی ...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)