سلام به همه دوستان همدردی
امروز برای طرح یه مشکل اینجا نیومدم چون مشکل من راه حلی نداره همه عمرم دنبال راه چاره گشتم ولی نبود و حالا راه کنار اومدن باهاش رو یاد گرفتم.ازتون سوال دارم ولی قبل از پرسیدن سوالم اجازه بدید مختصری از زندگیم رو تعریف کنم،چقدر خوبه که اینجا کسی من رو نمیشناسه...:پدر من کسی هست که اگه روز اول حق انتخاب داشتیم،هیچوقت انتخابش نمیکردم.مشخصاتش اینه:مهربون ساده و بی غل وغش،احمق باIQذهنی پایین،سرخوش و دلخجسته،بی مسولیت...،کافیه بابامه حق نون دادن و پر کردن شکمم رو داره!مادرم یه زن باهوش،همه فن حریف،فدایی به تمام معنا،خانووم،استوار مثل کوه...،کافیه چون خوبیهاش تمومی نداره اگه بخام بگم.و ما 5تا بچه با اختلاف سنی نزدیک بهم.از وقتی یادم میاد تو خونه ما فقط چند تا چیز بود همیشه:دود اونم انواع مختلفش،مشروب،دعوای مادر و پدرم،صورت و تن کبود مادرم،جیغ ها و اشک های 5تا بچه قد و نیم قد،دوستای مزخرف بابام با اون نگاه های کثیفشون که رو مامانم میچرخید...
الان که اینا رو مینویسم ارومم گداشتم وقتی خیلی آرومم و تو دلم پر از امیده اینا رو اینجا بنویسم تا خشمم رو به این تالار پربرکت نیارم.اما پیشاپیش عذر خواهی میکنم اگه جاهایی عصبانی شدم البته سعی میکنم عصبانی نشم:-)
از اول وضع مالی خوبی نداشتیم چون بابام مسولیت پذیر نبود اما به اصرار مادرم تقریبا به هرکاری دست زد از نقاش ساختمون و خواننده مجالس عروسی گرفته تا دامپزشک قلابی که میرفته تو روستاها به مرغ و خروسا و گوسفند ها واکسن میزده و بازیگر صدا و سیمای استان!اما تو هیچ کدوم نموند و از هر کدوم به بهانه ای بیرون اومد اما سالم بود.من که 5 سالم شد عموی خدا بیامرزم دو تا بوتیک تو بهترین جای شهر زد و یکیش رو سپرد به بابام بعد از کلی مصیبت کشیدن مادرم داشت طعم آسایش رو کم کم میدید که پای زنهای( )که بخاطر یه شلوار حاضر به هر کاری بودن حتی خراب کردن یه زندگی تو زندگی ما باز شد و از اونجایی که پدر من اساسا در مقابل جنس زن فوق العاده نفس ضعیفی داره پولایی که خرج من و خواهر برادر هام و مادرم میبایست میشد خرج اون خانوما میشد.پای رفقای شفیق بابام که در واقع چیزی جز مگسان دور شیرینی نبودند هم به خونمون باز شد از همون موقع بود که من بطور تخصصی با منقل و وافور مشروب و ویسکی آشنا شدم.یادم نمیره نءشگی بابام و دوستاش و نگاههای هرزه دوستاش روی مادرم و حتی خواهرم که اون موقع 9 سالش بود و یادم نمیره شبی که من و داداشم شدیم ساقی اون آدما و
لحظه ای که داداش 6 سالم از روی کنجکاوی و البته تقلید از بابامون تو اشپزخونه خواست ببینه این چیه که دارن میخورن و همش میخندن و مشروب خورد و من اونقدر از بابام متنفر شدم که ارزو کردم کاش بابام میمرد آخه داداشم رو خیلی دوست داشتم
کاری از دست مادرم بر نمی اومد به خاطر ما حتی حاضر نبود به طلاق فکر کنه اما کارای بابام داغونش کرده بود هنوز یه یادگاری از اون موقع ها دارم الان جلومه:-)جای یه داغ رو دستم...قبلا خجالت میکشیدم و پنهانش میکردم زیر استینم اما خیلی وقته دوسش دارم من و داداشم جزو بچه های نخبه بودیم و حسابی شیطون جوری که من از 5 سالگی کامل حروف رو میشناختم و متن های ساده رو میخوندم بدون اینکه کسی چیزی یادم بده مادرم به هزار بدبختی پول جمع کرده بود و یه خونه ساخته بودن روزی که کار سفید کاری خونه تموم شده بود مامانم خیلی خوشحال بود با اون کارای بابام و اعصاب داغونش خیلی زجر کشیده بود تا خونه ساخته بشه 2روز بعد از اینکه سفید کرده بودن رفت تا از مغازه چیزی بخره و من داداشم که عاشق درس خوندن بودیم و دیوانه وار عاشق مشق نوشتن شروع کردیم به نوشتن رو دیوار من دیکته میگفتم و دوتامون مینوشتیم بزرگ و با عشق نوشتم:بابا اب داد...
کاش دستم میشکست و اینکارو نمیکردم چون با اینکار قلب مامانمو شکستم وقتی اومد دید ما چکار کردیم یه جیغ زد و رفت تو آشپزخونه دیدیم گاز روشن شد و دو تا قاشق روش بود.من و داداشم هر دوتامون داغ شدیم با پشت قاشق جای سوخته دست داداشم رفت اما من دارمش و هر وقت مامانم میبینتش گریه میکنه بمیرم براش بارها بهش گفتم بخاطر اون کارش از دستش ناراحت نیستم
نمیخوام طولانی بنویسم چون آقای مدیر گفته جواب نمیده اما سوال اصلی رو از ایشون دارم.
مدرسه رفتم،مدام شاگرد اول شدم بدون حتی یبار دیکته شنیدن از کسی بابام حتی نمیدونست من کلاس چندم هستم!دیکته خیلی تو دلمه...
راهنمایی که بودم بابامو گرفتن دوستش بهش گفته بود بیا بریم سفر و چون خانوم خوشکلی داشت بابام قبول کرده بود ایست بازرسی راه تو کیف خانوم یه کیلو تریاک پیدا کردن و پدر اینجانب گردن میگیره براش 3 سال زندان بریدن و جریمه و ما رسما بدبخت شدیم.
همون دوران بود که داداشم دوست ناباب پیدا کرد و دور درس رو خط کشید خواهر بزرگم دوست پسر پیدا کرد و فقط من بودم که یار مادرم بودم و هنوز شاگرد اول بودم دوتا خواهر کوچکتر هم دارم که از همون موقع بهم میگفتن مامان.جای مادرم مراقبشون بودم یه شب داداشم مست و پاتیل اومد خونه ،حالش خیلی بد بود به حال سنکپ رسیده بود همون موقع بود که برا بار دوم آرزوی مرگ یه همخونم رو کردم از ته دل آرزو کردم کاش داداشم میمرد...
اما خوب شد و بدتر شد...
بماند که تو نبود بابام مادرم چی کشید اما بالاخره بعد از چند سال اومد باز هم به هر کاری دست زد نشد یعنی نخواست تا یه سوپر مارکت زد و ما دیدیم داره وضعمون بهتر میشه البته فقط در حدی که محتاج کسی نباشیم.من بزرگ شده بودم برا خودم خانومی شده بودم،یار مادرم،سنگ صبور مواقع دلتنگیش،پشت خواهرام ناظر بر درس خوندنشون به دانشگاه رسیدم،شدم دانشجوی تک رشته ام شاید باورتون نشه که همون ترم اول و دوم که تمام،دقیقا تمام پسر های کلاس ازم خواستگاری کردن!بعد نوبت پسرای دانشگاه بود.همه میگفتن من دختر عاقل و با شعوریم و البته زیبایی من قطعا بی تاثیر نبوده.البته خودم علتش رو بهتر از هر کسی میدونم که تو پست بعد میگم.اما وضع تو خانواده هر روز میشد تا الان،بابام مصرفش بیشتر شده،رفتاراش باعث خجالت همه است،داداشم معتاد به شیشه شده،مادرم داره از درد میگرن از پا در میاد...
تو پست بعد ادامه رو مینویسم و سوالم رو مطرح میکنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)