در عرض شش سال دوره نامزدي يه پلاك كوچيك خريد و يه بار هم يه تي شرت ارزون گيرش اومده بود خريده
منم دلم ميخواد كادو بگيرم
تشکرشده 238 در 85 پست
در عرض شش سال دوره نامزدي يه پلاك كوچيك خريد و يه بار هم يه تي شرت ارزون گيرش اومده بود خريده
منم دلم ميخواد كادو بگيرم
پاييز خزان2 (جمعه 03 دی 89)
تشکرشده 8,124 در 1,482 پست
سلام به همه دوستان:
بحث مورد علاقه من کادو....
خب ..من هم از همسرم زیاد کادو گرفتم از گل تا طلا و نقره ....ولی من بهترین کادویی که از همسرم گرفتم در زمان نامزدیمون بود..همه عالم می دونن که من عاشق عروسک هستم و تمام اتاقم سرشار از انواع عروسکه...هیچ چیز به اندازه عروسک منو به وجد نمیاره...
روز والنتاین سال قبل وقتی بعد 10 ماه نامزدم باز با ابراز عشق اومد خواستگاریم و اولین والنتاین ما بود..دوستانی که تاپیکمو خوندن می دونن من کادوهای اونو تو همون شناخت اولیه که مشکل رخ داد به زور پس دادم..یکیش یک عروشک خوشگل بود که خیلی دوسش داشتم..والنتاین پارسال بعد 10 ماه وقتی تو ماشین کادومو باز کردم دیدم همان عروسکیه که به زور پسش داده بودم..چقدر تو ماشین گریه کردمو عروسکمو بوسیدم بماند ...بیشترین چیزی که خوشحالم کرد این بود که بعد این همه مدت نگهش داشته بود تا دوباره به من بده..می گفت همیشه جلوش بوده تا دوباره اون عروسکو تو بغل من ببینه ...جالبه بچه ها که الان به اون عروسکه همش حسودی می کنه!!
*************************
** حالا یک راهکار امتحان پس داده!!
من بعد عقد دوستان دیدم همسرم البته به خاطر مشغله زیادش به من کادو کم میده و من بیشتر میدم..منم خیلی کادو دوست دارم ..قیمتش برام مهم نیست حتی یک شاخه گل ولی می دیدم اون کمتر از من هدیه می خره ..یا من می خرم بعد اون می خره..من با فرشته مهربان مشورت کردم و ایشان راه خوبی بهم نشان دادند که با اجازه فرشته جونم منم به شما می گم..
من به فرشته گفتم نازنینم کادو می خره ولی نه زیاد و من عاشق کادو هستم و این جوری ناراحت می شم..ایشان به من گفت وقتی باهم خوبید براش یک فانتزی ذهنی طراحی کن..یعنی همان طور که تو بغلشی مثلا بگو داشتم فکر می کردم تو از در میای تو..من برات یک میز قشنگ شام چیدم و تو به من یک گل رز قرمز کادو میدی...
من شروع کردم به طراحی فانتزی تو ذهنم و بعد برای همسرم اجرا کردم..بار اول جواب نداد ولی وقتی دو سه بار براش فانتزی تهیه کردم دیدم داره اجرا می کنه و بعد که رفلکس منو میدید خوشش اومد و هی به امید رفلکس های شادی بخش من این روندو تکرار می کرد و من در مقابل اینکه فانتزیمو اجرا کرده بهش چند برابر محبت می کردم و قربون صدقه اش می رفتم..این طور اون در کارش ترغیب شد جوری که به جون خودم!!! دیروز بهش گفتم بسه دیگه باید پول جمع کنیم دیگه کادو نمی خوام بابا!!!
من پیشنهاد می کنم دوستان تو اموری که می خوان خیلی ظریف فانتزی تهیه کنند جوری که مصنوعی نباشه و بعد بازخورد عالی بدهند تا ترغیب بشه ..من که جواب گرفتم...امیدوارم شما هم بگیرید..
موفق باشید...
سارا بانو (جمعه 03 دی 89)
تشکرشده 2,080 در 437 پست
يه راه كار ديگه هم من ميخوام بدم براي كساني كه همسرشون بهشون كم كادو ميده البته از جايي خوندم ولي يادم نيست كجا؟
يه روز به همسرتون بگين: "عزيزم خيلي وقته با سليقه ي تو هيچي نخريدم دوست دارم (مثلا) يك لباس با سليقه ي خودت برام بخري "
و به اين ترتيب با هم به خريد ميريد اين كار دو مزيت داره :
1- اين كه براتون لباس يا خلاصه هر چيزي كه دوست داريد رو هديه ميگيره
2- به اومدن خريد با شما عادت ميكنه و شما مجبور نيستين براي خريد تنها تشريف ببرين
البته نكته ي بسيار مهمش اينه كه هر چيزي كه همسرتون پسنديد رو 100% قبول كنين و ازش تعريف هم بكنيد (حتي اگه دوست نداريد) و حتما گاهي از اون هديه استفاده كنيد تا تو ذوق همسر محترمتون نخوره و با عصبانيت نگه :
برو بابا من ديگه باتو خريد نميام.
[size=medium][align=center]بازيچه دست يار بودن عشق است
در پنجه غم شکار بودن عشق است
در محکمه اي که يار باشد قاضي
محکوم طناب دار بودن عشق است[/align][/size]
yasa (یکشنبه 05 دی 89)
تشکرشده 315 در 112 پست
سلام ...موضوع خیلی جالبیه ...
شاید دوستان زیادی منو نشناسند ....من مجردم و متشفانه هنوز مزدوج نشدم ولی خوشحالم که این موضوع پیش امد تا بتونم براتون چیزیو تعریف کنم که کسان زیادی نمیدونند ...
زمانی که تولد ۱۹ سالگیم بود که تموم کرده بودم و میرفتم تو ۲۰ سالگی ..
من تو شهرستان دانشگاه درس میخوندم و همزمان تازه ۵ ماه بود با ماهی ۹۰ هزار تومن تو رستوران به عنوان ظرفشور به کار گرفته شده بودم ( همه کار میکردم تو اونجا ..سعی میکردم خرجمو با بدبختی در بیارم)و شب تولدم تو ماه سرد زمستون اسفند بود و من هم تنها بودم و کسی قرار نبود بیاد ..یعنی اصلا جشن تولد نگرفته بودم و برف امده بود ...
هیچ وقت فراموش نمیکنم...از سر کار با بدبختیو خستگی داشتم بر میگشتم (ساعت ۷ شب بود ) تو میدان اصلی شهر چراغونی شده بود و مخصوصا مغازه های طلافروشی چشم گیر بود ..نور زرد از همشون بازتاب میشد ...به خودم گفتم یه نگاه بندازم بهش ...باورتون نمیشه ...پشت ویترین که وایساده بودم چنان احساسات درونم موج میزد که نگو .. یه حس خیلی خاصی داشتم ..اصلا نمیتونم توصیفش کنم ... به خودم گفتم ببین تورو خدا شب تولدمونه و کسی رو نداریم بهمون از روی محبتو عشقش تبریک بگه ... چه دورانیه تو رو خدا ...!!!!
همینطور که نگاه می انداختم ...برف شروع کرد به ارومی و گوله گوله باریدن ...پشت ویترین یکی از مغازه ها که طرف هم مشتری رستورانی که توش کار میکردم بود و منو دیده بود وایستادم و شروع کردم نگاه انداختن به جواهرات... تو دل خودم میگفتم کاش دلبری داشتم براش از این جا هرچی میخواست میخریدم....کاش یه همدم داشتم براش سوپرایز میکردم با یه هدیه تو شب تولد خودم که به اون بدم و بگم که چقدر وجودش برام ارزش داره ...
تو همین حالو هوا بودم که نگاهم افتاد به یه گردنبد طلا که گردنیش یه قلب توپول بود ( یعنی درشت بود ) طوری که واقعا به زیبایی تراش داده شده بود و زنجیرش گره مانند بود ...تو دل خودم چنان ذوق کرده بودم که نگو ...به خودم میگفتم چرا الان این حسو دارم ...چرا اون نیست تا براش جبران محبت کنم ...خلاصه خیلی تو این فکرا بودم که دیدم فروشنده که اشنا بود منو شناخت و گفت بیا داخل که با اصرارش رفتم ..بعد از حال احوال گفت ...حالا اینورا ..که گفتم اره همینطوری بود که چشمو این گردنبندت گرفت ...از ویترین برام اوردش و با زنجیر تو دستم گرفتم ...دوستان باورتون نمیشه همون لحظه دیدم که این رو هدیه دادم و دارم دور گردن عزیزم میندازم ...به قدری احساس خاصی داشتم که نمیتونم بیان کنم ...به خودم اولش هی گفتم چه بدشانسی هستی و از اونورم چنان این گردند بند قشنگ بود که نمیخواستمش از دست بدم ...
در نهایت با غرور به خودم گفتم الان کسی رو ندارم اما احساسشو که دارم پس میخرمش به یاد این روز یکروز با نهایت عشقم بهش میدم...و میگم تو همیچین دورانی به فکرش بودم ...و میگم که چقدر دوسش دارم از همون دوران که نمیشناختمش ...
میدونید چند خریدم ؟؟ ۳۷۵ هزار تومان یعنی کل پسندازمو که جمع کرده بودمو دادم بابت این هدیه ...!!! ولی دیگه برام مهم نبود چون احساسی درونم داشتم که دیگه تو زمین نبودم ...چنان ارزشی برام داشت که گفتنی نبودو نیست ...و انونو هدیه کرد و با خوشحالی امدم بیرون به سمت خونه ...
(به خاطر همخونه های بد مجبور شده بودم خونه تنها بگیرم ) ...وقتی داشتم برمیگشتم خونه وقتی رسیدم خونه دیدم همه چیز عادیه ولی تا درو باز کردم دیدم یه سری چیز تو هوا ترکیدو چراغا روشن شودو همه شروع کردند تو بغلم پریدن ...( خانوادم با خانواده دختر خالم اینا بودند ) منو میگی از همه جا بیخبر .. کلکا همه چیزو اماده کرده بودند ...خونه رو تزیین کرده بودند وحتی کیک هم گرفته بودند ..نگو از بعدظهری بدون اینکه به من بگن امده بودند ...خلاصه حسابی غافلگیر شدم ..حسابی جا خورده بودم ...وقتی کادوهاشونو باز میکردم همشون چنتا چنتا بران گرفته بودند (اخع عاشق کادوم ) خیلی خوشحال بودم ...اونجا به خودم گفتم اینا واقا این راه دورو امدند دسته جمعی برای من ...مخصوصا ماردم که مریض احوال بود به خودم گفتم بهتر کادویی رو که گرفتمو بدم به مادرم ..بعدا برای عزیزم میخرم ...و اونجا که یهو همه ساکت بودند یه نطق کوچیک کردم و با عشق تمام به مادرم اون کادو رو دادم...!!!
وقتی مادرم بازش کرد داشت اشک میریخت ..البته همه تحت تاثییر فراوان قرار گرفته بودند ...از جمله خودم ..!! بابام میگفت کار این پسر درسته نگفتم به همتون ...مادرم سریع فهمید و گفت تو که نه دوست دختر داری ...!!!! نه نامزد ..!!! پس چرا اینو خریدی ...و من کمو بیش براشون تعریف کردم که چه طور شد که خریدم ...حرف من که تموم شد چنان تو بغلش منو گرفته بود گریه میکرد و قربون صدقم میرفت که نگو ...داشتم له میشدم ..میگفتم زشته ..میگفت چی زشته ....بعدش مادرم همونجا گردنبندو گذاشت تو جعبش و از من خیلی تشکر کرد ولی گفت این متعلق به من نیست ...اینو برای عشقت خریدی و اگه اجازه بدی این امانت میمونه نزد من تا زمانی که با کسی وصلت کردی ...بهش بدی و بگی چطور شد خریدی ...
هر چی ما گفتیم برای شما ..برای اون میرم میخرم ...مادرم گفت این حرمت داره و پشتش احساسو عشوق خوابیده ...اصلا نمیتونم بندازم ..منم که جواهرزیاد دارم ...ارزش کارو تو رو هم که همه دیدندو به خودم میبالم که همیچین فرزندی دارمو از این حرفا ولی ایت میمونه برای عزیزت ...
از اون روز ..هر سری میگم حالا بیارش یه بار بنداز ...سریع میگه به هیچ وجه ...نمیشه ...حتی یه بار ....
این یکی از هدیه های بود که برای دلبرم خریدم ...که تو اون زمان واقا جالب بود و هنوزم اینکارم ادامه داره ...
ببخشید زیاد شد ...امیدوارم خست نشده باشید از خوندنش ...
iMoon (شنبه 04 دی 89)
تشکرشده 2,080 در 437 پست
مامان... ياد حال و هواي خودم افتادم تو خوابگاه.... تو اتاقمون همه ي دوستام نصفه شب با دوست پسراشون حرف ميزدند ولي من هيچكيو نداشتم حتي با خانواده ي خودمم خيلي صميمي نيستم و مادرم هفته اي يكبار 5 دقيقه زنگ ميزد و تموم حرفش اين بود كه سرما نخوري و...نوشته اصلی توسط iMoon
نه اصلا... اينقدر قشنگه كه ميتوني بدي مجله اي جايي چاپش كنند.نوشته اصلی توسط iMoon
[size=medium][align=center]بازيچه دست يار بودن عشق است
در پنجه غم شکار بودن عشق است
در محکمه اي که يار باشد قاضي
محکوم طناب دار بودن عشق است[/align][/size]
yasa (شنبه 04 دی 89)
تشکرشده 2,054 در 617 پست
آقایون معمولا از وسایل الکترونیکی و دیجیتالی و کلا آخرین تکنولوژی خیلی خوششون می آد و به قول معروف باهاش حال می کنند.
گوشی، آی پد، آی پاد، اگه اهل عکاسیه دوربین ... یه چیزی تو این مایه ها خوشحالش می کنه. فقط باید حواست باشه بگردی آخرین مدلش را بگیری و زود هم به دستش برسونی وگرنه تا هفته بعدش یکی دیگه می آد و مدلی که خریدی قدیمی می شه.
یاسا یعنی الان اوضات بهتر شده مثلا؟؟
آی مون گفته این یکی از هدیه هایی بود که ........... خوش به حالش. یعنی هنوز نیومده کلی هدیه واسش انبار کردی؟؟؟ این هم یه مدلشه. یکی واسش هدیه جمع می کنه. یکی هم مثل تسوکه انواع و اقسام دستورالعمل ها رو ...
بهشت (شنبه 04 دی 89)
تشکرشده 569 در 128 پست
امروز مامانم اومد خونه مون از کنار تختم رد میشد که پاش خورد به سبدم که کنار میز ارایشم بود سبد افتاد روی زمین ازش یه انار کوچولو اومد بیرون یاد قبل از عروسیم افتادم 3,4روز مونده بود به عروسیم همه در تدارک عروسی من بودن منم که بی خیال داخل اتاق خودم نشسته بودم جلو میز ارایش دیدم یکی صدام میزنه شمیلا شمیلا
خوب گوش دادم دیدم اره همسر عزیزم گفتم جانم اومد داخل اتاق یه چیزی پشتش قایم کرده بود گفتم چیه عزیزم؟
ببین یه چیز خوشگل اوردم نگاه کردم 3دونه انار کوچولو بود یکیش اندازه یه بند انگشت بود یکی دیگه یه خورده بزرگتر و دیگری از همشون بزرگتر بود نشست کنارم 3تا انار و به ترتب چید و بعد انار بزرگ و نشون داد گفت این منم اینم تویی شمیلا اینم بچمونه
منم که تا به حال از عزیزدلم همچین حرکتی ندیده بودم اول با تعجب نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند خودشم ازاین کارش خنده اش گرفته بود امروز انار و دیدم گفتم این بهترین هدیه ای بوده که خوشحالم کرده
من هدیه دوست دارم اما اگه غیر منتظره باشه واقعا خوشحال میشم
shomila (یکشنبه 05 دی 89)
تشکرشده 795 در 162 پست
فوق العاده بودiMoonنوشته اصلی توسط iMoon
این هدایا بهترین خاطره ها رو برای همسرت خواهد ساخت.....
یه پیشنهاد برات دارم...
برا هر کدوم تاریخ بزن و حال و هوای اون روزت رو مختصر براش بنویس...تا وقتی روزی این هدایا رو بهش دادی تاریخ و نوشته ها رو هم ببینه و بخونه...
raha (یکشنبه 05 دی 89)
تشکرشده 2,080 در 437 پست
ببببببله!معلومه! درسته كه هنوزم از عشق مشق خبري نيست (خواستگارهم اگه بياد بيشتر آدمو نااميد ميكنه از زندگي) ولي در عوض ديگه خبري از دوستاي دوست پسردارنيست .الان برگشتم خونه كه اعضاي اون عبارتند از :نوشته اصلی توسط بهشت
1- مادرم كه صبح تا شب قرآن مي خونه يا هيئته
2- بابام كه صبح تا شب داره ترشي و سير و خيارشور و... ميندازه
3-برادرم كه صبح تا شب خونه نامزدشه
4- خودم كه صبح تا شب تو اينترنتم (نه واسه ولگردي خداي نكرده ها! نه... همونطور كه مشاهده مي كنيد به شددددت مشغول كار روي پايان نامم هستم!)
[size=medium][align=center]بازيچه دست يار بودن عشق است
در پنجه غم شکار بودن عشق است
در محکمه اي که يار باشد قاضي
محکوم طناب دار بودن عشق است[/align][/size]
yasa (شنبه 04 دی 89)
تشکرشده 3,618 در 912 پست
ساراجون؛ میشه لطف کنی یه کمی بیشتر در مورد فضاسازیهای ذهنی برای همسرت؛ برامون بگی؟
لطفا یه مورد مثال واضح بزن؛ آخه! من هم آی کیو ام؛ هم گیر؛ خیلی متوجه نشدم که چه جور شد؟!
پس سارا! لطفا! این دستور حاکم بزرگ میتی کومانه!
del (شنبه 04 دی 89)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)