سلام چرا دیگه هیچکس سراغ منو نمیگیره؟نگرانم.از اینکه پاتوی مسیری گذاشتم که نمیدونم تهش یه دره ی عمیق وحشتناکه یا خوشبختی خسته شدم.زنگ زدن رفتن بیرون تمومش ریسکه.اینکه زنگ بزنم یا بزنه یوقت مامانش یا خواهراش بفهمن با من حرف میزنه.اینکه بریم بیرون یکی ببینتمون یا بگیرنمون.هوس که این وسط کم جلون نمیده.بعد با این همه مکافات معلوم نیست به هم برسیم یا نه اگه خوشبین باشیم که بهم برسیم تا کی خونوادش با من سر جنگ دارن؟تا کی پارسارو بخاطر اینکه منو گرفته و فلان دختره رو نگرفته سرزنش کنن تا کی به من بی محلی کنن و افراد مختلفو بزنن تو سرم و منتظر باشن تا تقی به توقی خورد به پارسا بگن دیدی گفتیم این دختره به درد تو نمیخوره اگه دختر فلانی بود الان این طور نمیشد.نمیدونم چرا این دلم با این همه دردسر بازم ازش کنده نمیشه.
چی شده اون همه احساس اینو هرگز نمیدونم/دیگه بسمه شکستن نمیخوام عاشق بمونم.
هیچ کس نمیدونه من بخاطر اون چقدر شکستم.دیگه هیچی ازم نمونده.
دیگه هیچی شادم نمیکنه.هیچی نیست که باش بم خوش بگذره حتی خود پارسا.چون دوسش دارم اما بش اعتماد ندارم.خودشم میدونه که بش اعتماد ندارم بش فرصت دادم که اعتمادمو جلب کنه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)