سلام همسفر
من رفتم بيمارستان و ايشان را ديدم. حرفهاي دوستش راست بود. او تا من را ديد به دست و پايم افتاد. چنان گريه مي كرد كه تمام بيمارستان كه هيچ ،تمام ذرات هوا دلشان به درد آمده بود. من گاهي اوقات كمي چهره مغرورانه دارم . ابرو بالا انداخته بودم و اولش نخواستم از احساساتم چيزي بروز دهم اما حقيقت اينه كه بغضم تركيد و من هم زدم زير گريه.او همه وجودمه. 12 سال لحظه به لحظه عمرمو باهاش سر كردم. بهم مي گفت ما براي جدا شدن چه كاري بايد مي كرديم كه نكرديم. اگه قرار بود از هم جدابشيم خوب خدا هم كمك مي كرد اما ما هر چقدر تلاش مي كنيم تا از هم جدا بشيم به هم نزديك تر مي شيم. التماس كرد تا احساسات او را ناديده نگيرم.
به او گفتم كه عضور چنين سايتي شدم و ماوقع را براش شرح دادم. او تنها يك جمله گفت و اون اين بود: آيا اون كساني كه راهنمائيت كردم اصلا به من و احساسات من فكر كردند. من نيمي از اين داستانم. پس چرا كسي از من سئوال نكرد؟
حقيقت اينه كه هنوز باهاش ارتباط دارم و هراز گاهي كه حرف جدايي مي زنم، محشر كبري به پا مي كنه. فكر كنم اون مشاوره مي خواد نه من.
من دوستش دارم به خدا.
علاقه مندی ها (Bookmarks)