سلام
يكي از دلايلي كه عضو اين سايت شدم، استفاده از تجربه شما عزيزان و گرفتن مشاوره در خصوص مشكلم شده است. خواهش مي كنم سرگذشت مرا بخوانيد و كمكم كنيد.
من 25 ساله و مجردم.در سن 13 سالگي ( اوج نوجواني) به مدت 2 سال از پسر هم محليمان خوشم مي آمد ولي رويم نمي شد به او چيزي بگويم.
در سن 15 سالگي او براي آغاز رابطه پا پيش گذاشت و از همان ابتداي رابطه،علاقه زيادي با هم داشتيم.
از 3 سال از من بزرگتر است. سه سال گذشت و ما تقريباً تمام روز را با هم بوديم. اخلاقي داشت كه مانند پدر به تمامي مسائل من رسيدگي مي كرد و من ياد گرفتم كه به او تكيه كنم. خيلي از خصوصيات اخلاقي ام چون در سنين يادگيري بودم،‌ شبيه او شد.
مرا به مدرسه مي رساند، مرا بر مي گرداند، شبها تا صبح تلفني صحبت مي كرديم و از پنجره يكديگر را تماشا مي كرديم.
خانواده مذهبي اي داشت كه مي خواستند او زود ازدواج كند. برعكس خانواده ما كه مادرم شديداً با زودازدواج كردن دختر مخالف بود.
او در سن18 سالگي ام از من خواستگاري كرد. من تازه در حال ديپلم گرفتن بودن.با اينكه بسيار به او وابسته بودم و عاشقش بودم و هيچ مشكلي در آن سالها بين ما نبود اما اولاً مي ترسيدم مسئله ازدواج را در خانه مطرح كنم. در ثاني فكر مي كردم صحبت ازدواج براي ما زود است. اين دست و اون دست مي كردم.
مدتي گذشت او دچار سوء‌تفاهمي شد كه فكر مي كرد شايد من به شخص ديگري علاقه دارم و همين مسئله باعث شد تا از دختر ديگري كه در آشناهاي خانوادگيشان بود خواستگاري كرد.
خيلي سعي كردم او را برگردانم اما در مدت كوتاهي او را عقد كرده و عروسي گرفت. در آن مدت من هم سر خود را با دانشگاه گرم كردم،‌سعي كردم او را فراموش كنم،‌سعي كردم ازدواج كنم( حتي يكبار هم نامزد كردم اما بدليل اينكه دلم پيش او بود نتوانستم به نامزديم ادامه دهم و نامزدم هم با تمام تلاش هايي كه برايم كرد اما از من سرد شده و مرا رها كرد) بيماري انزوا و افسردگي گرفتم. دچار ناراحتي قلبي شدم. در اين مدت او نيز كه مدت كوتاهي پس از ازدواجش سوء تفاهمش رفع شده بود و همسرش نيز با آنچه كه در رؤياهايش بود مغايرت داشت، از ازدواجش پشيمان شده و با من ارتباط برقرار مي كرد. درمانده ديدن او حتي براي يك دقيقه بودم. روز به روز به هم وابسته تر شديم. اين منوال تا 3 سال ادامه داشت. او در زندگيش دجار مشكل شد. در اين مدت همسر او از او بجه خواسته بود تا شايد زندگيشان گرم تر شود. سعي كردم ان مرد را رها كنم تا لطمه اي به زندگيشان نزده باشم. سعي كردم با دوست پسر پيدا كنم يا ازدواج كنم. در هر باري كه امتحان كردم ناموفق بودم.اين منوال 2 سال گذشت. از دوستان زيادي مشاوره مي گرفتم اما نشد.او نيز روز به روز زندگيش بدتر شده و اختلافاتش با زنش بيشتر شده و بيشتر به سمت من رو آورد.تا جايي كه او ميخواهد زنش را طلاق دهد و با من ازدواج كند. اولش از حق و ناحق در حق آن زن مي ترسيدم. نمي خواستم من دليل از هم پاشيدن آن زندگي باشم.اما حالا يقيين پيدا كردم كه مشكل آنها وجود من نيست. آنها به هم علاقه اي ندارند. زندگي بدون آن مرد برايم محال شده. قبول كردم اگر زنش را طلاق دهد با او ازدواج كنم. اما يك پسر4 ساله دارد. اگر من هم حاضر به نگهداري آن بچه شوم،‌خانواده ام نمي شوند. ما نمي دانيم چطور بايد اين مسئله را به خانواده هايمان مطرح كنيم. مي دانم خانواده ام با اين كه او يكبار ازدواج كرده مخالفت نمي كنند اما با بچه حتماً. خانواده او هم اگر بدانند همسر بعدي آن مرد،‌من هستم چون مرا از سالها پيش مي شناسند،‌مطمئناً فكر مي كنند من زير پاي او نشسته ام تا زندگيش را از هم بپاشد. به خدا من هم مثل همه زنها وجدان دارم. روراست بگم ، من دليل جدايي آنها نبودم اما از جدايي آنها سود خواهم برد. همه فاميل او منتظرند اصطلاحاً مچ او را بگيرند. ما براي ازدواج با هم راه سختي را پيش رو داريم. خواهش مي كنم مرا راهنمايي كنيد.
ما يكديگر را دوست داريم و خودمات 10 سال است كه براي جدا شدن از هم انواع تلاشها را كرديم كه همگي بي فايده بود.
او نمي داند همسرش را كه از روي لج و لجبازي بچه كانه با من با او ازدواج كرده و اين ازدواج ناموفق بوده چطور طلاق دهد.او را طلاق داد، چطور من را به خانواده معرفي كند كه همه من را مي شناسند و نمي خواهيم فكر كنند همه اين اتفاقها نقشه بوده.با بچه اش چه كند؟ او را به كه بسپارد.
خانواده من را چطور را راضي كند براي ازدواج با مردي كه قبلاً ازدواج كرده و حالا فرزند 4 ساله دارد؟
كمكم كنيد.