RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیروز در مراسم تشییع جنازه یکی از اقوام همسرم شرکت کردیم
خیلی هم شلوغ بود اونجا و خانوم ها یه طرف بودند و آقایون هم طرفی دیگه طوری که همسرم رو اصلا پیدا نمی کردم و تو جمعیت نمی دیدم
تلفنم زنگ خورد و منم یه جای خلوتو که از جمعیت فاصله داشت گیر اوردم و شروع به صحبت کردن بودم(از محل کارم بود و درباره کارم)
یه دفعه دیدم کسی پشتمه ترسیدمو برگشتم دیدم همسرمه و نگران داره نگاه می کنه و میگه کیه؟
منم گفتم از محل کارمه
با این همه دلخوری های اخیرمون این کارش برام خوب بود که فهمیدم هنوزم نگرانمه و حواسش بهم هست
[align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)