خستگی....بهانه....
شاید....
آنی عزیز دلتنگی هم بهش اضافه کن...
فرشته جان همه صحبت های شما در مورد توقف ذهن درست،خیلی جاها کمکم کرده،ازتون هم ممنونم ولی بعضی وقتا احساساتی میشم ، که با اختیار خودم جلوشو نمیگیرم و ازش حرف میزنم، پیش خودم و خدای خودم ،لابه لای نوشته هام گاهی هم اینجا
بهانه ای دارم به اندازه ی همه دلتنگیهام، به اندازه ی همه رفیق های نیمه راه، به اندازه ی همه ی دلهای خسته.......
اون زمانی که همراهی داشتم همه هیجان های کوچک هم برام شیرین بود، دیگه چه برسه به قبولی تو یه آزمون بزرگ. آره!!! جای خا لیشو بارها و بارها احساس کردم،حتی در قدم زدن های ساده توی خیابون.
در آستانه جدایی با اینکه خیلی جاها درکش میکردم ولی هیچ وقت به خاطر بی انصافی و تصمیمش بهش حق ندادم،هیچ وقت
یادم اومد که پارسال همین موقع ها بود که حتی اشک ریختن هم برام سخت بود،تا کمی گریه میکردم تنگی نفس شدید پیدا میکردم و درد سرهای دیگه
باید مواظب خودم میبودم،تصمیم گرفتم درس خوندن رو جایگزین دلتنگیام کنم. سر درس خوندن، گاهی خاطره ای یادم میومد وتنها جزوه و کتابام همدم اشک ها وناله های من میشدند ودر آخر به بهانه ی قبولی آروم میشدم و ادامه میدادم،خلاصه با این فراز و نشیبها حرکت داشتم هرچند به کندی
دیشب سعی کردم با تمام وجود از خودم حساب پس بکشم،بعد از کلی راز و نیاز با خدای خودم به این پی بردم که هرچند مثل سالهای گذشته سلامت کامل ندارم ولی خدا رو شکر مثل پارسال موقع گریه دیگه نفسم نمیگره و نمیترسم، نعمت های دیگه ای هم که دارم برام نمایان تر شد
و به شکرانه این نعمتها موقعی که تو حال خوشی بودم از ته دلم برای اون آقا هم دعا کردم،برای خوشبختیش دعا کردم. . .
امیدوارم که همیشه بتونم اونو به عنوان شخصی نگاه کنم که چند تا چیز ازش یاد گرفتم
برام دعا کنید...
امروز رفتم سراغ خاطرات دوران دانشجویی،عکس ها و فیلم ها...
رفتم به اون دوران ،در کنار درسهای سنگین و سخت کلی تفریح برای خودمون جور میکردیم
چقدر شاد ،شیطون و پر حرارت. اصلا انگار معنی غم رو نمیدونستیم.
به تحقیق ومطالعه و فعالیت های جانبی هم میپرداختیم که واقعا لذت بخش بود، وقتی به یاد این چیزها ی دوران تحصیل افتادم کمی اشتیاق پیدا کردم که ادامه تحصیل بدم، نمیدونم شاید در مدارج بالاتر اون شور و هیجان نباشه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)