به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 40
  1. #21
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    دستامو توي دستاي گرم و مهربونش گرفت و گفت : 8 سال پيش توي دانشگاه عاشق يكي از همكلاسيام شدم اسمش رضا بود . رضا پسر خيلي فعالي بود و توي هر زمينه اي تخصص داشت توي دانشگاه چشم خيلي از دخترها دنبالش بود . اون زمان من اصلا توجهي به رضا نداشتم ولي اون تو جه زيادي به من داشت و بدون اينكه بدونم همه جا مثل سايه دنبالم بود . چندين بار بهم پيشنهاد دوستي داد .

    اينقدر دوستام توي گوشم خوندن كه من براي اولين بار در زندگيم با يك پسر دوست شدم . اوايل دوستي خيلي ساد ه اي داشتيم . من روز به روز علاقه ام به رضا بيشتر ميشد و اينو رضا فهميد

    وقتي فهميد من در حد مرگ دوستش دارم كم كم رابطه اش باهام سرد شد ديگه دوست نداشت بامن بيرون بره يا هر وقت بهش زنگ ميزدم يه جورايي منو مي پيچوند . در حالي كه احساس ميكردم با يك دختر ديگه در ارتباطه .

    خيلي كنجكاو شدم وتلفنهاشو كنترل كردم و ايميلهاشو كنترل كردم و ديدم بله ..........
    تحمل اين قضيه برام خيلي سخت بود كه ببينم يك رقيب پيدا كردم
    به رضا جريانو گفتم ولي اون انكار كرد و گفت كه عاشق منه و به هيچ قيمتي راضي نيست منو از دست بده . ولي من تصميم و گرفته بودم. ازش جدا شدم.
    4 سال دوستي يك عمر خاطره بود براي من . خاطرات شيريني كه نميتونستم فراموششون كنم كارم به قرص اعصاب كشيد .
    جدايي من ازرضا دو سال طول كشيد توي اين دوسال هر كس يه چيزي ميگفت . يكي ميگفت بايد يه جايگزين براش پيدا كني . يكي ميگفت دختر سنت رفت بالا برو ازدواج كن خاطرات اونو فراموش كن و................

    توي اين دوسال حتي حالي از منم نپرسيد ولي من هر روز نامه هاي روز هاي شادمونو مي خوندم و گريه ميكردم و ساعتها زل ميزدم به عكسش و باهاش حرف ميزدم .

    يه روز گوشي تلفونو برداشتم و بهش زنگ زدم از اين مدت گفتم كه چه بر من گذشته و خواستم ازش كه باهم باشيم و منو ترك نكنه

    رضا خيلي گرم و صميمي به حرفام گوش داد و دوباره رابطه ما شروع شد ولي اين دفعه با گرما و حرارت بيشتر . ديگه هيچ چيزي از رضا دريغ نميكردم و براي اينكه طرف دختر ديگه اي نره تك تك نيازهاشو برآورد ه ميكردم . رضا هم بهم ابراز عشق و علاقه ميكرد و ميگفت تو تنها دختري هستي كه من اينقدر دوستت دارم .

    رابطه ما اينقدر صميمي شده بود كه در حد يك زن و شوهر بوديم.

    ولي دوباره اخلاق رضا برگشت و اينبار تحقيرم ميكرد و گاهي هم كه باهم حرفمون ميشد منو به باد كتك ميگرفت و ميزد .
    ولي وجود پدر و برادر غيرتيم نميذاشت كه از رضا جدا بشم . چون ديگه كاملا قضيه مارو فهميده بودن و ميدونستم اگر رضا با من ازدواج نكنه ديگه بايد يك عمر با سر افكندگي زندگي ميكردم .

    به رضا فشار آوردم ....از ش خواهش كردم كه بياد باهم ازدواج كنيم ..... ولي اون زير بار نميرفت


    بالاخره يكي از دوستهاي مشتركمون واسطه شد و رضا به زور راضي شد كه ما با هم ازدواج كنيم ولي من هميشه احساس ميكردم كه رضا دلش بحال من سوخته كه اينكارو كرد .

    همه چيز خيلي زود پيش رفت و فاصله خواستگاري تا عقد يك هفته بيشتر طول نكشيد .
    ولي رضا در تمام اين مدت با من خيلي سرسنگين بود و هيچوقت احساس نميكردم نو عروسم .

    باز هم تماسهاي مشكوكش شروع شد و دير آمدن به خانه .

    برادر و پدرم با اين ازدواج مخالف بودن ولي به اصرار من قبول كردن .
    راهي برگشتي نداشتم ..... پدرم كه فوت كرد احساس كردم بي پشت و پناه شدم سايه مادر هم كه از بچه گي بالاي سرم نبود سعيد هم كه پي كارهاي خودش بود .
    اول سعي كردم به زندگيم گرما ببخشم ولي تحقير پشت تحقير......

    بهم ميگفت : ساناز تو خيلي خنگي .... اصلا هيچ چيزي نمي فهمي ، ساناز تو واقعا خودتو به من انداختي ..... من دلم برات سوخت كه تورو گرفتم چون ديگه كسي با تو ازدواج نميكرد با اون وضعي كه داشتي.

    بهش مي گفتم : آخه بي انصاف ، تو خودت اون بلا رو سر من آوردي ، حالا چرا بخاطر كاري كه خودت مسببش بودي بايد اينقدر تحقيرم كني ؟

    مي گفت : دختري كه قبل ازدواج با پسري رابطه جنسي داشته باشه بايد بره بميره ، حالا ببين من چه مردانگي داشتم كه با تو ازدواج كردم ... اصلا از كجا معلوم با كس ديگه اي رابطه نداشتي ؟

    بحث بالا ميگرفت و با كمر بند به جونم مي افتاد

    در صورتيكه خدا شاهده من تو ي عمرم جز اون به هيچكس ديگه اي فكر نكردم
    آخرين بار افتاد بجونم اينقدر زدم كه همسايه ها از زير مشت و لگد منو كشيدن بيرون . بهش ميگم طلاقم بده ..... ميگه مهرتو ببخش .....برو هر جهنمي كه مي خواي بري...... حالا هم چند روزه يه دختر رو آورده خونه ميگه اين زنمه .....و منو با وقاحت جلوي اون دختره از خونه انداخته بيرون.

    با خودم فكر كردم عجب دختر زجر كشيده ای شايد اگر من هم با بهراد مي موندم آخر و عاقبتم همين بود
    دلم به حال ساناز خيلي سوخت . گذشته ساناز منو به ياد گذشته خودم مي انداخت ....

    شب وقتي ساناز خوابيده بود به چهره معصوم و زيباش نگاه مي كردم و با خودم ميگفتم ما زنها تا به كي بايد تاوان احساسمونو بديم ؟
    ساناز بلند بلند توي خواب جيغ ميزد و گريه ميكرد ....
    تا صبح راه رفتم و سيگار كشيدم و فكر كردم
    من اگر انتقامم و از بهراد نگرفته بودم ولي ميتونستم انتقام اين دختر مظلومو از رضا بگيرم...
    با اين فكر به نزديكهاي صبح بود كه به خواب رفتم

    صبح با صداي بسيار وحشتناكي از خواب بيدار شدم با عجله و سراسيمه خودمو به پذيرايي رسوندم دلم عجيب شور ميزد . فكر كردم شايد براي ساناز اتفاقي افتاده باشه . ساناز در پذيرايي نبود خودمو به سرعت به دستشويي رسوندم و با صحنه وحشتناكي مواجه شدم .
    ساناز غرق در خون روي زمين افتاده بود و كاسه دستشويي هم در اثر برخورد ساناز با اون شكسته بود و روي سرش افتاده بود . اينقدر ترسيده بود م كه شروع به جيغ زدن كردن .
    با صداي جيغ من همسايه ها خودشونو هراسون به آپارتمانم رسوندم . به هر زور و زحمتي بود ساناز از دستشويي كشيديم بيرون ، ساناز همچنان بيهوش افتاده بود و . ........ ساناز رگ دستشو زده بود و خودكشي كرده بود.
    بعد از چند دقيقه آمبولانس اومد و پيكر نيمه جان ساناز به بيمارستان انتقال پيدا كرد .
    هم دلم براي ساناز مي سوخت و هم ازش دلخور و عصباني شده بودم كه چرا بايد اينقدر ضعيف باشه كه نتونه در برابر مشكلات طاقت بياره و بخواد خودكشي كنه ؟

    در بخش اورژانس بيمارستان ول وله اي برپا بود پرستارها و دكترها با عجله از يك اتاق به اتاق ديگه ميرفتن .
    حسابي دست و پامو گم كرده بودم در آن شرايط سخت واقعا احتياج به يك همراه داشتم . كاش سعيد تهران بود.
    دكتر شيفت از اتاقي كه ساناز در آن بود با عجله بيرون اومد و شروع كرد به دادن يكسري سفارشات به يك پرستار خودمو به دكتر رسوندم وگفتم : آقاي دكتر من همراه اون مريض هستم ، حالش خيلي وخيمه ؟

    دكتر نيم نگاهي به من كرد و گفت : اون خانم خودكشي كردن ما تونستيم جلوي خونريزي رو بگيريم ولي متاسفانه بعلت ضربه محكم اون سنگ به سرشون خون ريزي مغزي كردن و سريعا بايد عمل بشن ، لطفا بريد و فرم مربوطه رو پر كنيد .

    در حاليكه اشك از چشمانم سرازير بود گفتم : آقاي دكتر جاي اميدواري هست ؟ زنده مي مونه ؟
    دكتر كمي عينكشو جابجا كرد و گفت : به خدا تو كل كنيد . اميدوارم خدا كمكش كنه .
    و رفت بطرف اتاق عمل آروم رفتم و روي يك نيمكت در گوشه راهرو نشستم و به فكر فرو رفتم و حرفهاي دكتر رو در ذهنم مرور كردم ( بخدا توكل كن)
    چه واژه غريبي ، سالها بود ديگه حتي خدا رو هم فراموش كرده بودم . چقدر سرنوشت ساناز شبيه من بود .

    چطور در اين دنياي پيشرفته هنوز افرادي پيدا ميشن كه به خودشون اجازه ميدن كه با يك دختر معصوم اينطور برخورد كنن ؟
    چقدر دلم مي خواست رضا شوهر ساناز و از نزديك ببينم و ببينم اين مرد خودخواه ، مغرور به چي در وجودش اينقدر فخر ميفروشه كه با رفتارها و تحقيرهاش حق حيات و از زني كه عاشقش بود ميگيره ، اشتباه بزرگ ساناز در زندگيش عاشق همچين مردي شدن بود . اشتباهي كه من هم مرتكب شدم و زندگيمو به باد فنا دادم .

    فرم مربوط به رضايت عملو امضا كردم و ساناز خيلي زود منتقل شد به اتاق عمل .
    انتظار پشت درهاي بسته اتاق عمل واقعا كشنده بود . بعد از 2 ساعت عمل تموم شد و ساناز و از اتاق بيرون آوردن .
    با نگراني به سمت دكتر جراح رفتم و جوياي احوال ساناز شدم ، دكتر سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : عمل خوبي بود ولي ............

    با نگراني پرسيدم : ولي چي آقاي دكتر ؟



    ادامه دارد .........................





  2. 9 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (یکشنبه 13 تیر 89)

  3. #22
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    گفت : دوستتون متاسفانه به كما فرو رفته نميدنم كي از اين حالت بيرون مياد شايد امروز ، شايد فردا شايدم..............هيچوقت
    شما بايد هر چه زودتر خانواده اين خانمو خبر كنيد . شايد فردا خيلي دير باشه

    ساناز در اون اتاق با مرگ در حال جدال بود و حال و روز امروز ساناز فقط بخاطر يك احساس دخترونه ، يك عشق بود كه امروز در سينه ساناز خفه شده بود . آه اي خدا نفرين بر هر چي عشقه .

    احساس ميكردم خيلي كار دارم تهيه خرج عمل ، تماس گرفتن با سعيد .....
    با كوله باري از غم به سمت خانه به راه افتادم چهره معصوم و رنگ پريده ساناز و حرفهاي شب قبلش توي گوشم زنگ ميزد .
    وقتي به خانه رسيدم همسايه ها جوياي احوالش شدن و من با اشك پاسخ هر كدومو ميدادم .
    به سمت تلفن رفتم و مي خواستم با سعيد تماس بگيرم كه چشمم به يك تكه كاغذ افتاد كه ساناز كنار تلفن گذاشته بود و نامه اي برام نوشته بود با اين مزمون :

    خانم مارال سلام
    مردن از تحمل اين زندگي پر از تحقير و خواري براي من بهتر است ديگه آرزويي جز مرگ ندارم
    كاش هيچوقت عاشق رضا نشده بودم كاش خام اون حرفهاي قشنگ روزهاي اولش نشده بودم ، خام اون دوست داشتن گفتنهاي دروغينش ...
    من در برزخ زندگي ميكردم و حالا خوشحالم كه دارم براي هميشه با اين دنيا خداحافظي ميكنم .
    خواهش ميكنم به رضا حتي خبر هم ندين نمي خوام حتي اون زير جنازه ام رو بگيره .
    مارال خانم ، عشق براي همه خوشبختي رو به ارمغان مياره ولي براي من مرگ رو به ارمغان آورد .
    حالا كه اين نامه رو مي خوني دستم از اين دنيا كوتاهه و بار گناهم سنگين ، گناه پايان دادن به اين زندگي .
    فقط ازتون مي خوام برام دعا كنيد كه خدا گناهمو ببخشه ولي خوشحالم كه ديگه مجبور نيستم توي چشمهاي پر غرور سعيد نگاه كنم و زخمهايي كه هر روز بر قلبم و وجودم ميزنه رو تحمل كنم
    مارال من سالهاست كه آرزو ميكردم : كاش هيچوقت يك زن آفريده نشده بودم
    بدرود تا قيامت
    ساناز


    با خواندن نامه ساناز غم سنگيني رو در دلم احساس كردم بغضي گلويم را بهم ميفشرد و فكر ميكردم از عشق تا نفرت چه فاصله كوتاهيه .
    گوشي تلفن و برداشتم و شماره موبايل سعيد و گرفتم بعد از چند تا بوق ارتباط برقرار شد
    مارال :الو سلام سعيد
    سعيد : بهههه سلام مارال خانم معلومه كجايي از صبح هر چي زنگ ميزنم به گوشيت در دسترس نيستي . حالت چطوره ؟ چه خبرا ؟

    مارال : سعيد كي بر ميگردي تهران ؟
    سعيد با شيطنت خاصي گفت : چيه دلت برام تنگ شده ؟ چند روز عكسامو نگاه كن تا برگردم احتمالا 3 يا 4 روز ديگه كارم تموم ميشه و بر ميگردم .

    مارال : سعيد نميشه زودتر برگردي ؟
    سعيد كمي نگران شد و گفت : حالت خوبه مارال ؟ صدات بنظرم خيلي گرفته است اتفاقي افتاده ؟
    مارال : اتفاقي كه نه .......... حالا نميشه امشب بياي تهران

    سعيد با يك پرسش زد تو خال : براي ساناز اتفاقي افتاده ؟
    سكوت كردم يك سكوت طولاني و سنگين
    سعيد با فرياد پرسيد : مارال با توام ، ساناز حالش خوبه ؟
    مارال : سعيد زودتر بيا حالا ، ساناز اصلا حالش خوب نيست .
    و بغضم تركيد و اشكهام جاري شد از پشت خط صداي گريه سعيد رو مي شنيدم .

    گوشي رو گذاشتم و زار زار شروع كردم به گريه كردن .
    نميتونستم در اون شرايط سخت منتظر سعيد بنشينم ميدونستم كه سعيد هم پول زيادي نداره بايد پول عمل ساناز و هر چه زودتر به حساب بيمارستان مي ريختم

    لباسهامو عوض كردم و راهي آرايشگاه شدم .
    اتفاق تلخي كه افتاده بودو براي همكارام تعريف كردم و ازشون خواستم تا كمي بهم پول غرض بدن .حقوق 2 ماه هم پيش گرفتم و مرخصي گرفتم و به طرف بيمارستان رفتم .

    حال ساناز هيچگونه تغييري نكرده بود هنوز در كما بود و نبضش به كندي ميزد و ملاقات ممنوع بود .
    نتونسته بودم پول عمل و بستري شدن ساناز و كلاً تهيه كنم . به اين فكر افتادم كه الآن وظيفه رضا شوهر سانازه كه مخارج بيمارستانو بپردازه ولي ساناز توي نامه اش از من خواسته بود كه اصلا به سراغ رضا نرم .
    ولي چاره اي نداشتم . شماره رضا رو از توي موبايل ساناز پيدا كردم و دادم به يكي از پرستارها كه باهاش تماس بگيره .
    بعد از چند دقيقه اون پرستار بطرفم اومد . از سر جام بلند شدم و بسمتش رفتم و پرسيدم : چي شد تماس گرفتيد ؟
    سرشو تكون داد و گفت : آره تماس گرفتم ولي توي عمرم مرد به اين نامردي نديده بودم.
    گفتم : چطور ؟ مگه چي گفت .
    پرستار ركي بود . گفت : مرتيكه عوضي بهش ميگم خانمتون توي بيمارستان بستري هستن . حتي نپرسيد كدوم بيمارستان . بهش گفتم آقاي محترم خانمتون خودكشي كردن و در كما هستن . با خونسردي جوابمو داد كه
    اهههههههههه اين دختره هنوز از اين عشق و عاشقيش دست بر نميداره ،
    بعدم با داد و بيداد گفت : من دوستش ندارم آخه به چه زبوني بگم برام فرقي نداره مردش يا زندش فرقي نداره .

    در حاليكه سرشو به علامت تعجب تكون ميداد و ميرفت زير لب مي گفت : خاك تو سر ما زنها كنن كه عاشق همچين جونورهايي ميشيم . نيگا زنش داره ميميره اونوقت چي جواب منو ميده ؟

    چاره اي نداشتم ، ساناز راست مي گفت شوهرش مرد بي عاطفه اي بود كه اصلا نميشد روش حساب كرد
    كيفمو برداشتم و از بيمارستان اومدم بيرون . چه روز سختي رو پشت سر گذاشته بودم . احساس خماري شديدي ميكردم .
    يه ماشين در بست گرفتم و رفتم خونه آقا ابراهيم ( مواد فروش ) تا منو ديد : چيه امروز تو لكي / چته ؟ بدخواه مدخواه داري عكس بده سر بريده تحويل بگير

    به زور لبخندي زدم و گفتم : نه چيزيم نيست فقط خمارم . امروز پول ندارم بذار به حساب .
    يك لحظه چشمهاي هيزشو ازم بر نميداشت خودشو كمي بهم نزديك كرد و دستامو توي دستاش گرفت ، گرماي نفسهاشو كه بوي گند مشروب ميداد مشاممو آزار ميداد

    با لحن زنند ه اي گفت : نازدار خانم ، اونوقت مجبور ميشي يه جور ديگه بدهيتو بدي . مثل دفعه پيش ، به من كه خيلي خوش گذشت تر جيح ميدم هر دفعه بجاي اينكه پول بدي جور ديگه با هم حساب كنيم.
    با نفرت زيادي ابراهيم و به عقب پس زدم و گفتم : خفه ميشي عوضي يا نه ؟ من اصلا حال و حوصله ندارما ......يه وقت ديدي الان زد به سرم با ناخنهام چشاتو از كاسه در آوردما.

    دوباره به سمتم اومد و بازوهامو محكم توي دستاش گرفت طوري كه نتونم حركت كنم و با خشم گفت : ببين جوجه ، از مادر زاده نشده كسي بخواد با من اينجوري حرف بزنه حالا مواد بهت نميدم برو ببينم تا صبح زنده مي موني ؟
    درد كم كم داشت همه بدنمو ميگرفت با لحن ملتمسانه اي گفتم : آقا ابراهيم امروز خيلي بد آوردم . حالم خوب نيست ..... باشه بعدن هر طور شما خواستيد با هم حساب ميكنيم .

    يك بسته كوچيك از توي جيبش در آورد و به يك طرف حياط پرت كرد با عجله بسته رو برداشتم و بطرف انباري قديمي خونه آقا ابراهيم رفتم
    چندين معتاد در حال كشيدن مواد بودن و هر كدوم در حال چرت بودن . بدون توجه به اونها گوشه اي نشستم و مشغول كشيدن شدم .
    وقتي به خودم اومدم شب از نيمه گذشته بود و من هنوز در اون انبار در كنار يك مشت مرد معتاد حشيشي بودم .
    از انبار اومدم بيرون و مي خواستم از در خارج بشم كه ابراهيم با اون صداي خشن و مردونه اش گفت : بي خداحافظي ميري خانم خانما؟



    ادامه دارد ....................





  4. 7 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (یکشنبه 13 تیر 89)

  5. #23
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    برگشتم وگفتم : خيلي دير شده آقا ابراهيم زودتر بايد برگردم خونه .
    گفت : ا..... از كي تا حالا دختر پاستوريزه اي شدي ؟ اون از غروبت اون هم از حالات !!!!!!!! نمي خواد تنها بري خودم مي رسونمت
    کمي من من كردم ولي تر جيح ميدادم اونوقت شب يك مرد باهم باشه هر چند كه اون مرد آقا ابراهيم مواد فروش باشه ولي از طرفي دوست نداشتم خونه مو ياد بگيره .
    بناچار آدرس خونه شقايق و دادم و ابراهيم منو تا خونه شقايق رسوند .

    خواستم پياده بشم كه گفت : برو تو خونه من اينجا هستم ، هر وقت ديدم رفتي تو خونه من هم مي رم..
    كليد و از كيفم در آوردم و پياده شدم ولي هر چي سعي كردم در اصلي رو باز كنم باز نشد انگار همسايه ها قفل اصلي آپارتمانو عوض كرده بودن .
    ابراهيم از توي ماشين شاهد تلاش مزبوهانه من براي باز كردن در بود ، از ماشين پياده شد و بطرفم اومد
    و گفت : حالا ديگه مي خواي منو دور بزني جوجه دو روزه؟

    با ترس و لرز گفتم : نه آقا ابراهيم باور كنيد فكر كنم قفلو عوض كردن .
    بطرف ماشين هولم داد و منو بزور سوار ماشين كرد و گفت : فكر كردي من اينقدر ببو گلابيم كه خونتو بلد نباشم ؟

    سوار ماسشين شديم و در حاليكه از شدت عصبانيت پشت سر هم سيگار ميكشيد منو در خو نه ام رسوند
    موهامو تو دستاش گرفت و در حاليكه محكم ميكشيد گفت : دفعه آخرت باشه از اين غلطا ميكني . ******** پايين .
    بدون معطلي پياده شدم و به سمت آپارتمانم دويدم.و در و باز كردم .

    از ترس زبونم بند اومده بود از پشت در و بستم و وقتي صداي دور شدن ماشين ابراهيم آقارو شنيدم نفس راحتي كشيدم .

    چراغ سوييت سعيد روشن بود بي صدا و آروم وارد آپارتمانم شدم و روي كاناپه ولو شدم و با لباس به خواب رفتم.
    صبح با صداي زنگ در از خواب پريدم . سعيد بو د ، پريشان حال با چشمهاي پف كرده
    گفتم : سلام سعيد رسيدن بخير كي اومدي . بيا تو
    گفت : نه وقت ندارم كار دارم مي خوام برم .

    گفتم : نمي خواي ديدن ساناز بري ؟ بذار حاضر بشم باهم بريم .
    چشمهاي غمگينشو به زمين دوخت و گفت : از اولم ميدونستم اون نامرد لايق خواهر عزيز دردونه من نيست . هيچكس به ساناز حتي جرات نميكرد بگه بالاي چشمت ابروه اونوقت اين مردك........ اون اين بلارو سرش آورده آره ؟ كتكش زده ؟

    با كمي مكث گفتم: ساناز خودكشي كرده ....... سعيد ، رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود ...... الان ساناز تو كماست .
    سعيد زل زد به چشمام و اشك از چشمهاي آبيش جاري شد .
    مي تونستم احساس كنم كه سعيد داره زير بار اين غم ميشكنه .
    وقتي بخودش اومد اشكاشو پاك كرد و با حالت عصبي به سوييتش رفت
    ومن متعجب داشتم نگاه ميكردم كه سعيد مي خواد چيكار كنه ؟

    با يك دبه زرد رنگ بيرون آمد و رو به من كرد و گفت : حالا ميدونم چيكارش كنم نامردو..........
    به سمتش دويدم و گفتم : سعيد صبر كن ، سعيد چند لحظه به حرفهاي من گوش بده ..
    ولي گوشش بدهكار نبود با عجله به طرف ماشينش رفت ، خواست حركت كنه كه با عجله در جلو رو باز كردم و گفتم : تا جهنمم بري ، باهات ميام .

    احساس ميكردم در اون لحظه سعيد اينقدر عصباني بود كه حرفهاي منو نميشنيد هر چقدر سعي كردم آرومش كنم موفق نشدم . فقط روبه رو نگاه ميكرد و با سرعت سر سام آوري رانندگي ميكرد .

    تا بلاخره جلوي يك شركت بزرگ چند طبقه بسيار شيك ترمز كرد و پياده شد . دبه زرد رنگ و از پشت صندوق عقب برداشت و در گوشه اي ايستاد
    من از ماشين پياده شدم و فرياد زدم : سعيد اين كار خريته ... مي خواي هم خودتو بدبخت كني هم سانازو ؟ سعيد تو رو ارواح خاك پدر و مادرت بيا بشين از اينجا بريم .

    سعيد به سرعت بطرفم اومد و در وباز كرد و گفت : بشين تو ماشين . حقم نداري بياي بيرون
    سوييچو از روي ماشين برداشت و قفل مركزي رو زد ودر وبروم قفل كرد .
    هر چي تلاش كردم نتونستم از توي ماشين بيام بيرون

    سعيد همچنان در كنار درختي منتظر ايستاده بود و پشت هم سيگار ميكشيد و ساعتشو نگاه ميكرد .
    بعد از حدود نيم ساعت جلوي در شركت ماشيني پارك كرد و مرد و زن جواني در حاليكه از خنده ريسه رفته بودن از ماشين پياده شدن و دست در دست هم از پله ها داشتم بالا مي رفتن تا وارد شركت بشن .
    سعيد با ديدن اونها مثل جرقه از سر جاش پريد و سيگارشو زير پاهاش خاموش كرد و دبه رو برداشت و بسمت ماشين رضا رفت .
    رضا و اون زن در حال خنديدن بودن و اصلا متوجه اتفاقات اطرافشون نبودن
    من جيغ مي زدم و محكم به شيشه ماشين مي كوبيدم ولي انگار صداي منو هيچكس نمي شنيد .
    سعيد اون دبه زرد رنگ باز كرد و بوي بنزين در تمام فضا پخش شد و شرو ع كرد به ريختم روي ماشين رضا.
    كمي عقبتر رفت و كبريت وكشيد و
    در يك لحظه جهنمو با چشمام ديدم . شعله هاي آتشي بود كه بالا ميرفت




    ادامه دارد ..........................



    .





  6. 8 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (یکشنبه 10 مرداد 89)

  7. #24
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***


    سعيد فرياد ميزد : نامرد ، عوضي خواهر بيچاره من داره روي تخت بيمارستان با مرگ دست و پنجه نرم ميكنه اونوقت تو داري با اين خانم ميگي و ميخندي ؟ خواهر من از زيبايي خانه داري و محبت و... چه كم داشت كه بدنبال هوا و هوست راه افتادي دنبال اينجور زنها ؟ از اولم ميدونستم كه تو نميتوني خوشبختش كني تو لياقت اونو نداري ، من مثل ساناز نيستم كه مظلو مانه بذارم هر غلطي مي خواي بكني . بي كس و كار گير آوردي خواهر بدبخت منو ؟ زندگيتو به آتيش ميكشم
    زني كه همراه رضا بود يك گوشه ايستاده بود و معلوم بود كه بشدت ترسيده .پشت سر هم جيغ ميزد و شلوغ بازي در مياورد.
    سعيد سعي داشت باقي مانده اون دبه بنزين و روي رضا بريزه ولي افرادي كه از سر و صدا به كوچه ريخته بودن ، سعي ميكردن جلوي رضا رو بگيرن .
    صداي فريادها ، صداي آتش نشاني و صداي آژير ماشين پليس ، شلوغي و تكاپو زبونه من رو هم بند آورده بود.
    همه هراسان از يك سو به سوي ديگر ميدويدن و سعي داشتن قبل از انفجار ماشين ، آتش رو مهار كنند.
    سعيد و رضا بشدت با هم مشغول دعوا بودن و مشت و لگدهايي بود كه نثار هم ميكردن
    از شركت با نيروي انتظامي تماس گرفته بودند و پليس به زور سعيد و رضا رو از هم جدا كردن و سوار ماشين نيروي انتظامي شدند.
    صورت رضا غرق در خون شده بود و لباسهاي رضا پاره شده بود.
    بالاخره يكي از عابرها متوجه من شد كه در ماشين محبوس شدم ، به هر زبوني بود بهش حالي كردم كه من در ماشين گير افتادم و سوييچ همراهه سعيده . او هم از چند نفر ديگه كمك گرفت و در ماشين وباز كردن .
    من به محض آزاد شدن از توي ماشين به سمت رضا دويدم ولي به دستهاش زنجير زده بودن و داشتن ميبردنش .

    پس از يكساعت دعوا كاملا خاتمه پيدا كرد و رضا وسعيد به كلانتري منتقل شدن در حاليكه ميدونستم جرم سعيد خيلي سنگينه و حالا حالاها آزاد نميشه و رضا هم به هيچوجه رضايت نميده تا سعيد از زندان آزاد بشه .

    وقتي به خونه برگشتم صحنه هاي صبح . آتش سوزي ، پيت نفت ، چهره خونين سعيد جلوي چشمانم بود . احساس ميكردم تنها شدم خيلي تنها . ساناز در كما در بيمارستان و سعيد در زندان و من با كوله باري از مسئوليت
    درمانده شده بودم شديدا به يك آرامش فكري احتياج داشتم .

    چند تا قرص خوردم و به خواب رفتم . از شدت گرسنگي از خواب پريدم ساعت 12 شب بود بطرفم يخچالم رفتم ولي خالي خالي بود فقط يك بسته چيپس داشتم با نون . با اشتهاي بسيار چيپسهارو با نان لقمه گرفتم و خوردم .
    مشغول خوردن بودم كه چشمم به كيف ساناز افتاد كه در گوشه كاناپه افتاده بود بطرف كيف رفتم و وسايل توي كيف را روي زمين ريختم
    كيف و وسايل داخلش نشون ميداد كه چه دختر ساده و مرتبي صاحب اين كيف هست .
    كيف پول ساناز و باز كردم عكس عروسي ساناز و رضا در گوشه كيف پول توجه منو به خودش جلب كرد
    چقدر ساناز در اون لباس ساده عروس با وقار و زيبا شده بود ولي آيا فكر ميكرد زندگي با اين مرد اونو به ورطه جنون بكوشونه ؟
    يك دفتر خاطرات با يك جلد چرمي بسيار زيبا جزئ وسايل كيف بود .
    دفتر و باز كردم و شروع به خواندن كردم . ساناز همه خاطراتش را با رضا از دوران نامزدي در آن دفترچه نوشته بود
    هر چه بيشتر پيش ميرفتم بيشتر به معصوميت ساناز پي ميبردم و فهميدم كه چقدر اين دختر در طول زندگي مشتركش زجر كشيده .
    همينطور كه صفحه ها را ورق ميزدم و مي خواندم اشك از چشمانم سرازير شد در بعضي از صفحه ها عكسهاي رضا رو چسبانده بود و در بعضي صفحات هم عكسي كه يكديگر رو با مهر در آغوش كشيده بودن ..

    وقتي به صفحه هاي آخر دفتر خاطرات رسيدم ديگه سپيده زده بود .
    آخرين صفحه از دفتر خاطراتش را در خانه من و شب قبل از خودكشي نوشته بود در حاليكه از نوشته هاش معلوم بود كه كاملا از ادامه زندگيش نا اميده و همه درها رو ، به روي خودش بسته ميديد از زندگيش بريده بود و همه آرزوش اين بود كه ميتونست انتقام روزهاي قشنگ بر بادرفته زندگيشو از رضا بگيره و در آخر اين شعر را نوشته بود :

    ما كه رفتيم ولي يادت باشه ديونه بوديم واسه تو يه عمر اسير تو كنج اين خونه بوديم واسه تو
    ما كه رفتيم تو بمون با هر كسي دوستش داري با اوني كه پنهموني سر روي شونش ميزاري
    ما كه رفتيم ولي اين رسم وفاداري نبود قصه چشاي تو ، واسه ي ماتكراري نبود
    ما كه رفتيم ولي مزد دستاي من اين نبود دل من لايق اينكه بندازيش زمين نبود
    ما كه رفتيم ولي قدر تو رو دونسته بوديم بيشترم خواسته بوديم ، ولي نتونسته بوديم
    ما كه رفتيم تو برو دنبال طالع خودت ببينم سال ديگه كسي مياد تولدت ؟
    ما كه رفتيم ، تو بمون با اون كه از راه اومده اون كه با اومدنش خنجر به قلب من زده
    ما كه رفتيم دل نديم ديگه به عشق كاغذي لااقل مي اومدي پيشم ، واسه ي خداحافظي

    ساناز
    چشمهامو بستم و بعد از مدتها به درگاه خدا دعا كردم و سلامتي ساناز و از خدا خواستم
    .
    .
    .
    همه چيز خيلي بد پيش ميرفت ، حال و روز ساناز هيچ تغييري نكرده بود ، سعيد به جرم آتش زدن ماشين و همينطور سوء قصد بجان رضا به 10 سال زندان محكوم شد و خرج و مخارج بيمارستان براي من واقعا كمر شكن بود.




    ادامه دارد ............................





  8. 7 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (دوشنبه 14 تیر 89)

  9. #25
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    مجبور شدم از سعيد وكالت بگيرم و ماشينشو بفروشم و پولشو به بيمارستان دادم ولي باز هم بدهي به بيمارستان داشتم . هر چي مي خواستم خودمو راضي كنم كه با رضا (شوهر ساناز ) تماس بگيرم و بگم دادن خرج بيمارستان وظيفه اونه ولي ياد برخوردش مي افتادم كه چطور اون روز جواب سر بالا به پرستاري كه باهاش تماس گرفته بود ، داد .
    ساناز به يك عمل مجدد احتياج داشت و من از لحاظ مالي در وضعيت خيلي بدي بودم مجبور شدم براي غرض كردن پول پيش آقا ابراهيم (مواد فروش ) برم . بعد از گرفتن كلي سفته ومنت گذاشتن مبلغي پول بهم غرض داد و گفت اگر در پس دادنش تاخير كني يا ميفرستمت زندان يا اينكه مجبوري برام كار كني.....

    بعد از خواندن دفتر خاطرات ساناز بيش از قبل بهش علاقمند شده بودم و مي خواستم نهايت تلاشمو براي زنده بودنش بكنم . بخاطر همين پيشنهاد آقا ابراهيم و قبول كرد م.
    غيبتهاي متمادي من از آرايشگاه باعث شد از كارم اخراجم كنن .
    و من مسبب اين همه سختي را فقط يكنفر ميدونستم ! رضا

    فكر انتقام از رضا مثل خوره افتاده بود بجونم ، ساعتها در تنهايي خودم فكر ميكردم كه چطور ميتونم حال اين مرد مغرورو و بي عاطفه رو بگيرم .

    و بالاخره تصميم رو گرفتم.
    صبح زود بيدار شدم و رفتم آرايشگاه يكي از دوستام و كمي بخودم رسيدم هايلايت خيلي قشنگي كردم كه تحسين اطرافيانمو بر انگيخت و همه از زيباتر شدن من تعريف ميكردن . ابروهامو تاتو كردم و آرايش زيبايي كردم .
    سهيلا دوستم بعد از اتمام كار يك نگاهي به من كرد وگفت : ماه شدي. ......ماه.........حالا راستشو بگو شيطون ايندفعه مي خواي مخ چه كسي رو بذاري تو فرقون؟

    لبخندي زدم و گفتم : مي خوام بانكمو عوض كنم ... بانك قبليم ور شكست شد
    و هر دو با هم خنديدم
    سوار تاكسي شدم و خودمو به شركت رضا رسوندم .

    ساعت 5 بود و ميدونستم الان ديگه ساعت كاري شركت رضا تموم ميشه سر كوچه شركت منتظر ايستادم ولي از شانس بد من رضا جلسه داشت و مجبور شدم 2 ساعت منتظر بايستم .تا اينكه بالاخره انتظارم به سررسيد.
    رضا شاداب و خوشحال و خوشتيب در حاليكه سوت ميزد سوار ماشين جديدش شد انگار نه انگار كه اون زن معصوم توي بيمارستان بخاطر رفتار غير انساني داره ميميره و سعيد در گوشه زندان داره براي آزادي و ديدن خواهرش لحظه شماري ميكنه .
    گوشي موبايلمو گرفتم دم گوشم و الكي شروع كردم به صحبت كردن با موبايل و صورتمو به عكس جهت حركت ماشين چرخوندم و شروع كردم به عبور كردن از يك سمت خيابان به سمت ديگه مثل كسي كه غرق در حرف زدن با موبايلشه و حواسش به ماشيني كه از روبه رو مياد نيست.
    با اين تفاوت كه من تمام حواسم به اين بود كه بموقع از خيابان عبور كنم كه با ماشين رضا برخورد كنم.
    يك ترمز شديد و...........من نقش بر زمين شدم.و گوشي موبايلمو به سمت مخالف پرتاپ كردم.
    رضا هراسان و با عجله از ماشين پياده شد.
    رضا :خانم محترم ، واقعا شرمندم ببخشيد حالتون چطوره ؟ جايتون آسيب ديده ؟

    با فرياد گفتم : آقا حواست كجاست ؟ شرمندگي شما به چه درد من مي خوره ؟ خوبه خيابون فرعيه اين همه سرعت براي چيه آخه ؟
    به سمتم اومد و سعي داشت بازومو بگيره تا منو از روي زمين بلند كنه ،دستشو پس زدم و با عصبانيت گفتم : لازم نيست آقا خودم بلند ميشم ...گوشي .... گوشي موبايلم كجاست ؟ فكر كنم از دستم پرت شده و افتاده
    رضا : واقعا نميدونم به چه زبوني عذر خواهي كنم ازتون همين الان ميگردم و گوشيتونو براتون پيدا ميكنم .

    و مشغول گشتن شد در حاليكه من پامو گرفته بودم و آهو ناله ميكردم.
    بعد از چند دقيقه گشتن . گوشيمو پيدا كرد و گفت: اين گوشي شماست ؟
    از دستش گرفتم و گفتم : وااااااااااي خداي من.... ببينيد چي كار كرديد ! اين كه خوردو خاكه شير شده اينو از آمريكا آورده بودم لنگش توي ايران پيدا نميشه ..... يادگار دوستم بود

    با لحن محزوني گفت : حتما خسارتشو ميدم اجازه ميديد به يك درمانگاه برسونمتون
    گفتم : نه ، لازم نيست منو تا منزلم برسونيد
    گفت : بله . بله حتما هر جور شما مايليد
    لنگ لنگان سوار ماشين شدم رضا هم سوار ماشين شد كه حركت كنه كه انگار تازه منو ديد. و با حالتي بهت زده به من خيره شد.
    ي
    كدفعه بند دلم پاره شد احساس كردم ضربان قلبم دوبرابر شده : نكنه چهره من به يادش اومده و منو شناخته ؟ آخه چطور ممكن بود وسط اون دعوا چهره من به خاطرش مونده باشه

    با لكنت گفتم : چرا حركت نميكنيد؟ چيزي شده؟چرا زل زديد به من؟
    گفت : نه نه فقط بنظرم چهرتون چقدر آشناست برام
    گفتم : چهره من؟ ولي من فكر نميكنم قبلا شمارو جايي ديده باشم . لطفا زودتر حركت كنيد خيلي سرم درد گرفته.
    كمي در چشمام خيره شد و گفت : آهان فهميدم ...........
    باترس گفتم : چي رو ؟



    ادامه دارد ................

  10. 11 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (سه شنبه 15 تیر 89)

  11. #26
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    گفت : بنظرم شما خيلي شبيه اون خواننده لبناني هيفا هستيد آره واقعا شبيه هستيد
    نفس راحتي كشيدم و لبخند سردي تحويلش دادم و به راه افتاد

    رضا در طول راه خيلي اصرار ميكرد كه منو به يك درمانگاه برسونه ولي من مانع اينكار شدم .
    رضا كمي از خودش برام گفت كه توي همون كوچه اي كه باهم تصادف كرديم شركت بزرگ واردات صادرات قطعات كامپيوتر داره . فوق ليسانس الكترونيك هست و...........
    من در سكوت به حرفهاي رضا گوش ميدادم در حاليكه احساس درد شديدي در ناحيه كمرم ميكردم ولي سعي ميكردم خودمو خونسرد جلوه بدم
    به خونه ام كه رسيديم رضا رو به من كرد و گفت : در تمام طول راه من صحبت كردم و شما ساكت بودين ميشه لااقل بهم بگين اسمتون چيه ؟

    با بي تفاوتي گفتم : من از شما نخواسته بودم كه برام صحبت كنيد و خودتونو معرفي كنيد ... اسم من براي شما چه فرقي ميكنه ؟ شما انگار مي خوايد از آب گل آلود ماهي بگيريدا !!!!!!!!

    گفت : نه ، منظور بدي نداشتم فكر نميكردم ناراحتتون كنم با حرفام .....
    بعد با كمي من من گفت : من حتما يك گوشي ، مدل همين گوشيتون كه افتاد زمين براتون مي خرم و ميارم .
    با لحن خشك و خشني گفتم : مطمينم نميتونيد نمونه اش رو پيدا كنيد .... بهر حال اسم من كتي هست
    درو كوبيدم بهم و پياده شدم در حاليكه سنگيني نگاههاي رضا رو از پشت سرم احساس ميكردم.

    به خونه ام كه رسيدم روي كاناپه دراز كشيدم و شرو ع كردم به سيگار كشيدن .
    به اين فكر ميكردم چقدر همه مردها مثل هم هستند .
    زير لب زمزمه كردم : تا وقتي براي يك مرد دست نيافتني باشي برگ برنده دست تو ئه و داراي ارزش و احترامي و هر وقت راحت دست يافتني بشي فاتحه ات خوندست درست مثل بهراد كه وقتي فهميد من دوستش دارم و راحت خودمو در اختيارش گذاشتم ازم دور شدم و رفتار يك حيوانو با من كرد مثل ساناز و رضا

    توي افكار خودم غرق بودم كه تلفن زنگ زد آقا ابراهيم بود
    ابراهيم : الو ، چرا موبايل صاب مردتو جواب نميدي ؟ كدوم قبرستون بودي ؟
    مارال : به تو چه ؟ حالا فرمايش
    ابراهيم : امشب دارم ميرم يه مهموني كه خيلي پول توشه كلي مشتريهام اونجان . ساغيشون منم . تو هم بايد با من بياي. ساعت 8 شب ميام دنبالت يكم به خودت برس و اون قيافه نكبتي رو مثل دفعه قبل به خودت نگير .

    مارال : آقا ابراهيم . اصلا حسش نيست امروز و بيخيال من شو
    ابراهيم : باشه ، پس همين امشب بدهي منو بده يا سفته هاتو ميزارم اجرا ، من كه پو لمو از توي جوب پيدا نكرده بودم براش زحمت كشيدم .

    كل كل كردن با آقا ابراهيم فايده اي نداشت قبول كردم .
    وقتي گوشي رو قطع كردم زير لب زمزمه كردم : چندين برابر اين پولو از حلقت ميكشم بيرون آقا رضا حالا ببين .
    .
    .
    چند روز بعد وقتي از بيمارستان برميگشتم ديدم رضا پشت در آپارتمان منتظرم ايستاده با يك دسته گل .
    به سمتم اومد و با لحن مودبانه اي گفت : سلام عرض شد كتي خانم . من خيلي وقته منتظرتونم اينجا

    گفتم : سلام . كاري داشتين؟
    دسته گلو به سمتم دراز كرد و گفت : من هنوزم بخاطر جريان اون روز شرمنده شما هستم بفرماييد قابل شمارو نداره .
    با بي تفاوتي دسته گلو گرفتم و كليدو توي در اصلي آپارتمان انداختم تا داخل بشم .
    رضا خودشو نزديكتر كرد به من و گفت : ميشه چند لحظه داخل منزل مزاحمتون بشم يه عرض كو چيكي داشتم .؟
    با بي حوصلگي گفتم : اگر كاري داريد همين جا بگيد من كار دارم مي خوام برم .

    گفت : فكر ميكنم هنوزم ازم دلخوريد
    يك بسته كه با سليقه بسيار زيادي كادو شده بود به سمتم دراز كرد و گفت : متاسفانه نتونستم مدل گوشيتونو پيدا كنم ولي اين گوشي كه براتون خريدم هم جديدتره هم امكانات بيشتري داره و هم گرونتره
    گوشي رو از دستش گرفتم و توي چشماش زل زدم و گفتم : مگه من گفتم گرونشو بخريد برام ؟

    از لحن گستاخانه من لبخند روي لبهاش خشك شد و من من كنان گفت : نه اصلا منظور بدي نداشتم من بهتون خسارت زده بودم و بايد جبران ميكردم .
    گفتم : خيلي خوب ، حالا ممنون . ديگه امري نداريد ؟
    گفت : اينجا تنها زندگي ميكنيد ؟
    گفتم : فكر نميكنم مساله شخصي من به شما ربطي داشته باشه .

    گفت : امروز انگار حالتون خوب نيست من در يك فرصت مناسبتر مزاحمتون ميشم ، اين شماره موبايل و محل كارمه خوشحال ميشم با من تماس بگيريد .
    با اكراه كارتو ازش گرفتم .

    با خوندن نوشته هاي ساناز خيلي خوب به شخصيت رضا پي برده بودم . او شخصي بود كه خيلي دوست داشت موقعيت اجتماعيش و پولشو به رخ ديگران بكشه زبون چرب و نرمي داشت كه به راحتي ميتونست مخ هر كسي رو كه اراده كنه بزنه .

    رضا هر روز به عناوين مختلف يا باهم تماس ميگرفت يا ميومد در خونم . يك روز به رستوران دعوتم ميكرد و يك روز به تاتر و...... ولي من به هيچكدام از پيشنهاداتش پاسخ مثبت نميدادم . و احساس ميكردم هر چقدر خودمو براي رضا بيشتر بگيرم اون براي رسيدن به من تلاششو مضاعف ميكنه .

    هر روز چندين بار با من تماس ميگرفت و با برخورد سرد من مواجه ميشد ولي رضا مايوس نميشد و هر روز به اين كارش ادامه ميداد .


    ادامه دارد .................

  12. 9 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (سه شنبه 15 تیر 89)

  13. #27
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    يك روز وقتي براي ديدار ساناز به بيمارستان رفته بودم با تخت خالي ساناز مواجه شدم . قلبم به شدت شروع به تپش كرد و شور عجيبي در دلم احساس ميكردم .و دستانم به وضوح ميلرزيد . خدا خدا ميكردم كه اي كاش ساناز بهوش اومده باشه و منتقلش كرده باشن به بخش.

    با عجله خودمو به بخش پرستاري رسوندم.
    مارال : خانم ببخشيد مريض ما توي اتاقش نيستن شما خبر دارين كجا هستن ؟
    پرستار نيم نگاهي به من انداخت و گفت : شما همراه خانم مومني هستيد ؟
    گفتم : بله ، بله ..اتفاقي افتاده براشون ؟

    سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفم ايشون حدود نيم ساعت پيش فوت شدن . بهتون تسليت ميگم.
    دنيا پيش چشمام تيره و تار شد.
    بالاخره ساناز مهربون بعد از 2 ماه جدال با زندگي با دنيا براي هميشه خداحافظي كرد .
    با همه تلاشهايي كه كردم نتونستم به ساناز كمك كنم . بغض چندين ماهه ام بالاخره تركيد و با صداي بلند شرو ع كردم به گريه كردن.
    ميخواستم بنا به وصيت ساناز نذارم دست رضا به جنازه ساناز برسه ولي بيمارستان فقط جنازه را تحويل فاميل درجه يك ميدادن.
    به شركت رضا هر چي تماس گرفتم گفتن رفته دبي . به موبايلشم كه تماس ميگرفتم خاموش بود.
    ولي با رفت و آمدها و پيگيريهاي متعددم تونستم براي يك نصفه روز ، براي سعيدمرخصي بگيرم تا از زندان براي خاكسپاري خواهرش بياد و جنازه سانازو از بيمارستان تحويل بگيره.

    وقتي سعيدرو با دستهاي بسته و قيافه در هم شكسته و تكيده ديدم ناخود آگاه اشك از چشمام سرازير شد . سعيد مثل بهت زده ها شده بود و حتي كلامي حرف نميزد .
    تشييع جنازه ساناز با حضور چند تا از دوستان و همسايه هاي سعيد و من برگزار شد ساده ، سرد و مظلومانه
    وقتي همه از سر خاك ساناز پراكنده شدن به روي خاك ساناز افتادم و بلند بلند گريه كردم ، براي غريب وار مردن اين دختر نگون بخت ، براي بدبختي خودم كه ميدونستم اگر بميرم حتي اين چند نفر هم بالاي قبرم نميان .براي چيزهايي كه ميتونستم داشته باشم و خودم با حماقتم خوشبختي رو از خودم دريغ كرده بودم.
    وقتي بلند شدم و آماده رفتن شدم ، متوجه خانمي شدم كه از دور ايستاده بود و اشك ميريخت مثل اينكه منتظر بود تا من برم وسر مزار ساناز بياد .

    عينك آفتابي زده بود و مانتو و روسري مشكي بر سر داشت .
    به سمتش رفتم و پرسيدم : شما دوست ساناز هستيد ؟
    به چشمان من زل زد و خودشو در آغوشم انداخت و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن .
    شونه هاشو نوازش كردم .و گفتم : ساناز براي همه ما يك فرشته بود . حيفش بود كه اينقدر زود با اين دنيا خداحافظي كنه .
    سر شو از روي شونه هام بلند كرد و گفت : من باعث مرگ ساناز هستم . هيچوقت خودمو نميبخشم .
    خيره خيره نگاهش كردم و گفتم : شما كي هستيد ؟
    سرشو زير انداخت و گفت : من پريسا هستم ، همسر صيغه اي رضا شوهر ساناز ، هموني كه باعث شد رضا ، سانازو از خونه اش بيرون كنه و باعث مرگ ساناز شد .

    خودشو رويخاك ساناز انداخت و بي پروا شرو ع كرد به گريه كردن و عذر خواهي از ساناز .
    بعد از چند دقيقه پريسا رو از روي خاك بلند كردم و گفتم : پس رضا كجاست ؟
    گفت : نميدونم ، چند هفته اي ميشه كه از هم جدا شديم . لابد توي يكي از كشورها ي عربي داره خوش ميگذرونه .
    گفتم : تو از كجا فهميدي ساناز فوت شده ؟
    گفت : از بيمارستان تماس گرفتن با شركت
    پريسا گفت : نميدونم چطور بايد جبران كنم بخدا اصلا نمي خواستم اينطوري بشه .........

    پريسا به من تعارف كرد كه تا تهران منو برسونه من هم پذيرفتم و سوار ماشين شديم
    پريسا گفت : شما خواهر ساناز هستيد ؟ از دور شاهد بودم كه چقدر ناراحت بوديد و چقدر گريه كرديد
    گفتم : نه من دوست ساناز بودم اسمم ماراله

    پريسا گفت : راستش مدتي بود كه به عنوان منشي توي شركت رضا كار ميكردم . ميديدم كه اطراف رضا رو دخترها و زنهاي بسياري گرفتن كه براي رسيدن به رضا باهم رقابت ميكردن. رضا پولدار و خوشتيپ و اجتماعي بود و با خانمها طرز برخورد خوبي داشت . خصوصياتي كه هر زني از مرد ايده آلش توي ذهنشه . 2 سالي ميشد كه از همسر سابقم جدا شده بودم خيلي احساس تنهايي ميكردم . كم كم احساس كردم به رضا علاقمند شدم هر روز براي به شركت اومدنش لحظه شماري ميكردم سعي ميكردم هر روز يك تيپ جديد بزنم تا مورد توجه رضا قرار بگيرم .

    ساناز هر روز چندين بار با شركت تماس ميگرفت تا با رضا صحبت كنه ولي رضا به من سفارش ميكرد كه يه جوري دست به سرش كنم و اگر هم با ساناز صحبت ميكرد من گوشي رو برميداشتم و استراق سمع ميكردم ، رضا با لحن بسيار سرد وخشكي با ساناز برخورد ميكرد ولي ساناز مرتبا سعي ميكرد دل رضا رو به دست بياره .

    ساناز دختر با وقار و با شخصيتي بود كه همه در ظاهر براش ارزش و احترام خاصي قايل بودن ولي در واقع هر كدام به نوعي ميخواستن خودشونو به ساناز نزديك كنن كه از طريق ساناز با رضا راحتتر ارتباط برقرار كنن . و ساناز اينو خوب فهميده بود و سعي ميكرد با دختراي شركت زياد صميمي نشه .

    من هم مثل كارمنداي ديگه هرروز تلاشمو براي نزديك شدن به رضا بيشتر ميكردم . حتي بيشتر سعي ميكردم رابطه ساناز و رضا رو بهم بزنم .

    صبح ها قبل از اومدن رضا به شركت براش دسته گل مريم ميخريدم كه از طريق ساناز فهميده بودم خيلي دوست داره ، و روي ميزش ميگذاشتم .و يا به بهانه هاي مختلف براش هديه ميخريدم و نامه هاي عاشقانه براش مينوشتم .

    بالاخره بعد از 4 ماه تلاشهاي من نتيجه بخشيد و تونستم رابطمو با رضا جدي تر كنم .
    سعي ميكردم هر جور شده سانازو از چشم رضا بندازم و رضا هم شديدا زمينه اينكارو داشت و خيلي زود موفق شد م.
    بعد از چند ماه ساناز متوجه رابطه من و رضا شد و توي يك كافي شاپ با من قرار گذاشت و خيلي محترمانه از من خواست كه پامو از زندگي شوهرش بكشم بيرون ولي من در جوابش گفتم : همه توي شركت ميدونن رضا به تو علاقه اي نداره و حتي توي شركت حلقه شو دستش نميكنه . تو اگر زن بودي هيچوقت نميذاشتي شوهرت هوايي بشه .
    و بهش گفتم كه رضا خودش به سمت من اومده و اصرار داره باهم ازدواج كنيم .



    ادامه دارد .................

  14. 7 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (چهارشنبه 16 تیر 89)

  15. #28
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    ساناز معصومانه نگاهم كرد و من احساس كردم با حرفام سانازو خورد كردم .....ولي من هم به رضا علاقه داشتم و نميتونستم عشقمو با يك نفر ديگه تقسيم كنم .

    هر روز فشارمو به رضا بيشتر كردم كه با هم ازدواج كنيم و و بالاخره من ورضا در يك محضر صيغه هم شديم و من با فخر به همه دختراي شركت پز ميدادم كه در اين رقابت من برنده شدم .

    رضا پول كافي داشت تا براي من يك خونه مستقل بخره ولي 1سال توي خونه دوستش كه رفته بود خارج و به رضا سپرده بود زندگي ميكردم ولي ديگه تحمل اينو نداشتم كه هر از گاهي رضا به من سر بزنه من رضارو فقط براي خودم مي خواستم ... فقط خودم
    اينقدر زير گوش رضا خوندم كه از اين وضعيت خسته شدم و شروع كردم به بدگويي از ساناز . و اينكه ساناز اصلا بچه دار نميشه براي چي ميخواهيش ؟ ساناز دم به ساعت به شركت زنگ ميزنه تا تورو چك كنه.............اون لايق تو نيست .....تو خيلي باشخصيت تر از اوني و اون لايق تو نيست ..........

    تا اينكه يك روز بهم گفت : وسايلتو جمع كن توي اون خونه ديگه جاي اون زن نيست . زني كه بخواد براي من تعيين تكليف كنه و دم به ساعت منو چك كنه بايد از خونه بندازمش بيرون .
    گفت كه خودشم از اين وضعيت خسته شده و ديگه نميتونه به اين قايم موشك بازي ادامه بده.

    وسايلمو جمع كردم و همراه با رضا راهي خونه رضا و ساناز شديم .
    ساناز لباس شيكي پوشيده بود و آرايش زيبايي كرده بود كه بسيار زيبا و جذاب شده بود به استقبال رضا اومد ولي وقتي منو همراه با رضا و دست در دست رضا ديد مات و مبهوت به من و رضا خيره شد .

    بعد از چند ثانيه كه ساناز به خودش اومد به سرعت به سمتم اومد و يك سيلي محكم به صورتم زد .و بهم گفت : من از تو خواهش كردم عشقمو و زندگيمو از من نگير . از زندگي من چي ميخواي تو ؟؟؟؟؟؟؟؟حالا اومدي كنارمن كه با من زندگي كني؟

    رضا تا اين صحنه رو ديد ساناز هول داد به سمت ديوار و شروع كرد به كتك زدن ساناز.
    من در گوشه خانه شاهد اين رفتار حيواني رضا بودم ولي كوچكترين تلاشي نكردم تا جلوي رضارو بگيرم حتي در دلم احساس خوشحالي هم ميكردم كه چقدر تونسته بودم سانازو از چشم رضا بندازم.
    رضا با بي رحمي تمام چند دست لباسهاي سانازو ريخت توي يك چمدان و چمدانو گذاشت پشت در و بعد هم مانتو و روسري سانازو انداخت جلو ش و گفت : ديگه تا آخر عمرم نمي خوام ببينمت .

    مارال كه تا اون لحظه در سكوت به حرفهاي پريسا گوش ميداد كنجكاوانه پرسيد ؟ ساناز چيكار كرد ؟
    پريسا : هيچي در سكوت لباسهاشو پوشيد در حاليكه اشك ميريخت فقط يك جمله به من گفت ، به من گفت اميدوارم روي خوشي رو توي زندگيت نبيني.

    مارال خانم حق من مردن بود نه اون طفل معصوم من در حقش خيلي نامردي كردم من مستحق بدترين عذابها هستم .
    مارال: خوب بعدش چي شد ؟

    پريسا : روز بعد وقتي مي خواستم برم شركت ساناز و ديدم كه از خونه همسايه شون اومد بيرون متوجه شدم شب اونجا مونده بوده دلم براش سوخت . دلم مي خواست يك جوري كمكش كنم.وقتي از همسايه پرس و جو كردم متوجه شدم كه توي تهران فقط يك برادر داره كه سربازه و نميتونه پيش اون بره و چند تا فاميل توي شهرستان داره ... و ساناز هم براي چند روز رفته شهرستان پيش فاميلش.

    مارال: خوب به آرزوت رسيده بودي ديگه آره ؟ ديگه خانم خونه شده بودي و رضا جونت فقط مال خودت بود پس چي شد آقا رضات به تو هم وفا نكرد ؟
    پريسا : نه اين فقط يك خيال باطل بود . چون رضا اكثرا به سفرهاي خارجي ميرفت و ميدونستم كه اونجا بهش بدنميگذره ولي من هر چي اصرار ميكردم كه منو با خودش ببره اصلا به حرفم اهميت نميداد . و از طرفي وقتي هم ايران بود هر روز با يك دختر جديد آشنا ميشد و من اوايل با دخترا خيلي دعوا ميكردم و فكر و انرژيمو براي اين گذاشته بودم كه سر از كارهاي رضا در بيارم ولي درآخر به اين نتيجه رسيدم كه كاري از دستم ساخته نيست و مجبورم به روي خودم نيارم

    چند ماه بعد ساناز ازشهرستان برگشت فكر ميكردم كه اومده تا طلاقشو از رضا بگيره ولي دركمال ناباوري ديدم كه به رضا التماس ميكرد كه با هم دوباره زندگي كنن و طاقت دوري از رضا رو نداره .

    حتي راضي شده بود كه با من و رضا توي يك خونه زندگي كنه ولي رضا زير بار نرفت

    رضا ميگفت : تو آبروي منو جلوي فاميل و همسايه ها بردي حالا برگشتي كه چي بشه ؟ تو لايق من نيستي
    از ساناز اصرار و از رضا انكار ............... و دوباره كار به مشاجره و زد و خورد كشيد
    رضا اون روز مست بود و اصلا نمي فهميد داره چي كار ميكنه ساناز كتك مفصلي از رضا خورده بود و بي حال به گوشه اي از خونه افتاده بود و رضا هم بعد از اينكه حسابي عقدشو خالي كرد درو محكم بست و از خانه خارج شد .

    من پا به پاي ساناز گريه كردم و كمك كردم تا از سر جاش بلند بشه و سر وصورتشو بشوره وقتي ساناز حالش بهتر شد آدرس خونه برادرشو داد تا اونو برسونم اونجا در طول راه كلامي با من صحبت نكرد وفقط به يك گوشه خيره شده بود و اشك مي ريخت .

    دلم خيلي براي ساناز مي سوخت به رضا مي گفتم : تو داري در حق اين زن نامردي ميكني لااقل طلاقش بده تا اونم تكليف خودشو بدونه و رضا ميگفت : به تو ربطي نداره تو زندگي خودتو بچسب تو كه خونه و زندگيشو ازش گرفتي حالا ديگه چرا طرفداريشو ميكني ؟و براش دل ميسوزوني؟

    رضا ميدونست كه ساناز خيلي دوستش داره و بخاطر همين هم نميره دادگاه شكايت كنه يا تقاضاي طلاق بده . رضا واقعا از زجر دادن ساناز لذت ميبرد .


    وقتي رفتارهاي رضا با سانازو ميديدم ميدونستم كه من هم مهمون امروز و فرداي خونه رضا هستم .و بالاخره هم همينطور شد .

    يك روز رضا اومد خونه و يك جعبه زيبا تزيين شده بهم داد با شوق و ذوق بازش كردم 5 تا سكه بود
    با اشتياق پريدم در آغوش رضا و بوسيدمش و گفتم : عزيزم خيلي ممنون ولي مناسبتش چيه ؟
    رضا منو با سردي از خودش پس زد و گفت : برو صيغه نامه رو بخون . مهرت 5 تا سكه بود ......اين مهرته
    گفتم : يعني چي ؟ خوب الان چه عجله اي بود ؟ مگه من مهرمو خواستم ؟

    رضا : يعني همين ديگه . مهرتو دادم .... حالا هم آزادي ......... صيغه من و تو مدتش تموم شده .....حالا ميتوني بري تورتو واسه يكي ديگه باز كني .
    پريسا : رضا ولي من تورو دوست دارم

    رضا : دوست داري كه دوست داري به من چه ... شما زنها هم كه علاقتون تو آستينتونه ...اصلا ميدوني چيه ؟ ديگه نمي تونم ريختتو تحمل كنم هر چي زودتر وسايلتو جمع مي كني و از خونه من ميري بيرون . ساناز كه ساناز بود و ميدونستم واقعا دوستم داره از خونه انداختمش بيرون بخاطر تو آشغال .....تو كه ديگه رقمي نيستي. همين الان ميتونم بندازمت بيرون .

    من و پريسا گرم صحبت بوديم كه موبايلم شروع به زنگ زدن كرد .
    با بي حوصلگي گوشي رو برداشتم و شماره اي رو كه افتاده بود نگاه كردم ...رضا بود . بعد از يك مكث طولاني دكمه پاسخگويي رو زدم .

    مارال : بله
    رضا : سلام كتي جان ، حالت چطوره ؟ چند باز زنگ زدم خونه نبودي نگران شدم
    با عصبانيت گفتم : نميدونستم هر جا بخوام برم بايد از شما اجازه بگيرم.
    رضا : منظور بدي نداشتم . ببخشيد اگر ناراحتت كردم . امروز وقت داري ناهار با هم باشيم.؟
    در دلم به اين فكر ميكردم كه معلوم نيست تا حالا كجا بوده كه حتي براي خاكسپاري ساناز هم نيومد و حالا داره منت منو ميكشه .

    با سردي گفتم : رضا اصلا امروز حوصله ندارم . نه حوصله تو رو و نه حوصله هيچكس ديگه اي رو ....باشه براي يك روز ديگه و گوشي رو بدون اينكه منتظر پاسخ رضا بشم قطع كردم .
    بعد به پريسا خيره شدم ..توي افكارم بدنبال يك جمله مناسب بودم كه به پريسا بگم .ولي نميدونستم چي ميتونم به همچين زني بگم ؟ پريسا زندگي سانازو تباه كرده بود .
    ولي با خودم فكر كردم شايد جاي پريسا يك زن ديگه در مسير زندگي رضا قرار ميگرفت ...و مطمئن بودم رضا اينقدر بي اراده بود كه به سمت اون زن كشيده ميشد .

    وقتي به خانه ام رسيدم پريسا عينك آفتابيشو در آورد تا منو ببوسه و از هم خداحافظي كنيم . چشمانش ورم كرده بود و به شدت قرمز شده بود . من ندامتو در چشمان باراني پريسا ديدم
    پريسا نميتونست در چشمان من نگاه كنه سرشو زير انداخت و گفت : نمي خواي چيزي بهم بگي ؟ نمي خواي لااقل يك سيلي بهم بزني ؟اين سكوتت برام خيلي كشنده است ... كاش منو زير مشت و لگدت ميكشتي ولي اينطور سكوت نمي كردي .
    اشكهايي كه از صورت پريسا جاري بود رو پاك كردم و گفتم : اين وسط زندگي خيليها از هم پاشيد ... رضا بايد به سزاي اعمالش برسه .........پريسا حاضري توي راهي كه شروع كردم كمكم كني ؟



    ادامه دارد ...............

  16. 7 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (پنجشنبه 17 تیر 89)

  17. #29
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    پريسا سرشو بالا آورد و به چشمانم خيره شد و گفت : هر كمكي از من بربياد دريغ نميكنم
    شماره موبايل و منزلمو به پريسا دادم و از ماشين پياده شدم .

    وقتي وارد خونه شدم احساس ميكردم غم از در وديوار خونه ام مي باره انگار ساناز با رفتنش روح زندگي من رو هم با خودش برده بود .
    .
    .
    .
    از اون روز به بعد ، رضا نهايت سعيشو ميكرد تا به من نزديكتر بشه و من رفتار عجيبي رو باهاش پيش گرفته بودم يك روز به شدت بهش ابراز علاقه ميكردم و روز ديگه رفتار سرد و خشك وخشني رو باهاش داشتم.
    رضا اصلا نميتونست اخلاق اون روز منو پيش بيني كنه و من از اينكه رضا رو معلق در هوا نگه داشته بودم لذت ميبردم .
    رضا مي گفت : من از اين طرز برخوردت خيلي خوشم مياد وجه تمايز تو با ديگران در همينه كه منو به سمتت جذب ميكنه .

    وقتي فهميدم رضا دلبسته من شده به عناوين مختلف از رضا پول ميگرفتم .
    يك روز حوالي ظهر بود كه رفتم شركت رضا . منشي رضا گفت كه از صبح اصلا حالشون خوب نيست . بعد از يك تماس تلفني كاملا بهم ريختن و به من هم گفتن هيچ تلفني رو براشون وصل نكنم و نمي خوان كسي رو هم ببينن .
    ولي من با اصرار وارد اتاق رضا شدم .

    دود همه جا رو گرفته بود . رضا در ميان غباري از دود وسط اتاق نشسته بود و به گوشه اي خيره شده بود و سيگار ميكشيد .
    رضا اصلا متوجه حضور من نشده بود نزديكتر رفتم و چندين بار صداش كردم ولي باز در عالم خودش بود و متوجه من نشد . چشماشو با دستام گرفتم و با حالت شيطنت باري گفتم : نبينم آقاي من غصه دار باشه .!!!!!
    وقتي رضا به سمت من برگشت چشمانش غرق در اشك بود و به وضوح ميشد لرزش دستانش و ديد .

    دستان رضا رو توي دستام گرفتم و با حالت مضطربي گفتم : چي شده رضا ؟ حالت خوبه ؟
    هيچوقت فكر نميكردم كه رضاي مغرور و بي عاطفه جلوي يك زن بي محابا گريه كنه ولي رضا خودشو در آغوش من انداخت و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن .

    تا به اون روز ، گريه هيچ مردي رو نديده بودم . هميشه با خودم فكر ميكردم آيا مردها هم گريه ميكنن ؟ مردها چطوري غم درونيشونو بروز ميدن ؟

    و اون لحظه ياد حرفهاي پدرم افتادم كه ميگفت : اگر يك مرد گريه كرد ، بدون اون مرد از درون شكسته و بدون بار غمش اينقدر سنگين بوده كه تحملش براش خيلي سخت بوده .

    با دلسوزي گفتم : رضا تو رو خدا بگو چي شده ؟ تو كه منو دق مرگ كردي .
    گفت : ساناز.............ساناز .........ساناز مرده .
    رضا رو از آغوشم پس زدم و چند قدم عقب رفتم .
    ديدن عكس العمل رضا در مورد فوت ساناز واقعا برام تعجب آور بود .

    رضايي كه اينقدر دم از نفرت و عدم علاقه به ساناز ميكرد . حالا چطور براي مردن كسي كه اينقدر شكنجه روحي داده بودش زار زار گريه ميكرد ؟

    ياد اون روز افتادم كه از بيمارستان با رضا تماس گرفتن و بهش گفتن همسرت توي اي سي يو هست ...........و عكس العمل غير انساني اون روز رضا !!!!!!!!!
    ياد خاطرات ساناز افتادم و زجرهايي كه به ساناز داده بود.

    سيگاري از توي كيفم درآوردم و شروع كردم به كشيدن . نميدونستم بايد به رضا در اون لحظه چي بگم .
    بطرف در رفتم و از اتاق خارج شدم و اصلا متوجه نگاههاي متعجب منشي و ساير كارمندها نبودم .

    پياده و بي هدف راه افتادم در حاليكه در افكار خودم غرق شده بودم .. احساس ميكردم توي يك تكه از پازل ذهنيم گم شده .
    ميخواستم از دكه روزنامه فروشي يك بسته سيگار بخرم ..تمام كيفمو زيرورو كردم ولي فقط يك اسكناس هزار توماني داشتم .
    يك لحظه چهره ساناز از جلوي چشمام دور نميشد .... حرفهاي روز آخرش مثل زنگ توي گوشم صدا ميكرد .
    روي يك نيمكت توي پارك نشستم و شروع كردم به فكر كردن .. آيا راهي كه من داشتم ميرفتم درست بود ؟ آيا رضا واقعا سانازو دوست داشته ؟ اگر دوست نداشته پس چرا اينطوري در آغوش من زجه ميزد ؟

    ياد حرفهاي پريسا افتادم كه چطور رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود و چطور با كمربند به جون اون زن بيگناه افتاده بود و زده بودش .
    تصميممو گرفتم .
    از سر جام بلند شدم و دوباره برگشتم شركت .........بايد جيب خاليمو يه جوري پر ميكردم ......... ديگه نمي خواستم دست نياز به سمت آقا ابراهيم دراز كنم ..........تا وقتي رضا رو داشتم بايد نهايت سوء استفاده رو ازش ميكردم .

    رضا هنوز در همون حالت گيج و منگي در اتاق نشسته بود .
    با عجله پنجره هارو باز كردم تا دود از اتاق خارج بشه .

    ليوان مشروبو از رضا گرفتم و بوسيدمش و گفتم : عشق من خودتو خفه كردي ...بسه ديگه ....بيا با هم بريم يه دوري بزنيم و آب و هوايي عوض كني .
    كتشو از آويز برداشتم و به سمتش دراز كردم و گفتم : پاشو ، پاشو پسر خوب اين قيافه غم بادم ديگه به خودت نگير ....تو كه گفته بودي دوستش نداري مگه نه؟

    از حرفي كه زدم پشيمون شدم ولي انگار رضا متوجه جمله آخرم نشده بود چون گفت : نه كتي جان حوصله ندارم .
    كنار رضا نشستم و گفتم : بيا باهم بريم دربند از اون طرفم ميريم فشم ويلاي تو چطوره ؟ ;كلي خوش ميگذره
    يك پك عميق به سيگارش زد و از سر جاش بلند شد و بطرف ميزش رفت و يك دسته اسكناس گذاشت جلوم و گفت :يه زحمتي برات داشتم . اگر ميشه برو هر غذايي كه دوست داري بخر و بيا شركت تا نهار با هم باشيم .... نمي خوام تنها باشم .......وجود تو آرومم ميكنه . اينم پول ...و اينم سوييچ ماشين .
    پولو پس زدم وگفتم : نه پول همراهم هست .

    به زور پولو گذاشت توي كيفم و گفت : نه ، بيا اين پول همراهت باشه .. لازمت ميشه .
    وقتي رضا داشت صحبت ميكرد روي صندلي كنار كتش نشته بودم و كيف پولش كه از جيب كتش زده بود بيرون توجهمو به خودش جلب كرد .
    در حاليكه نگاهم به رضا بود دستم توي جيب كت رضا بود كيفشو آروم برداشتم و بلافاصله گذاشتم توي كيف خودم .
    با كلي تعارف دسته اسكناس و سوويچو از رضا گرفتم وشركت خارج شدم .

    مدتها بود كه آرزو داشتم پشت ماشين بشينم و رانندگي كنم . از همون زماني كه برادرم پشت ماشين مينشست و رانندگي رو به من ياد داد از همون زماني كه براي بار اول سوييچ ماشين برادرمو شبانه برداشتم و ساعتها رفتم توي شهر گشتم و وقتي برادرم فهميد يك كتك مفصل به من زد .

    به ياد روزهايي كه باشقايق سوار ماشينش مي شديم و توي خيابان ايران زمين ويراژ ميداديم افتادم .
    صداي موزيكو تا انتها بلند كردم و يك دستي فرمونو گرفتم و شروع كردم به راندن ماشين ...

    هيچ چيز جالبتر و هيجان انگيزتر از رانندگي با سرعت بالا با نوار بلند توي يك اتوبان خلوت و كورس گذاشتم با ماشينهاي پسري كه خيلي ادعاشون ميشه نيست .

    ناگهان متوجه گوشي موبايل رضا شدم كه توي ماشينش جا مونده بود . كه همينطور چشمك ميزد و ميلرزيد .
    صداي موزيكو كم كرد م و گوشي رو از روي صندلي بغل راننده برداشتم .
    روي صفحه موبايل عكس يك دختر 23 يا 24 ساله افتاده بود و بعد گوشي رفت روي منشي .
    __ الو رضا جونممممممممم ! نيستي قربونت برم ؟ امشب با كيانوشو آذين و فرشيد دور هم جمعيم ساعت 8 ميام دنبالت .. اون كت شلوار كرمتو بپوش آخه با اون خيلي جيگر ميشي .......... ميبوسمت از همين جا ...بوس بوس بوس

    و تماس قطع شد




    ادامه دارد ...........





  18. 8 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (پنجشنبه 17 تیر 89)

  19. #30
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    با بي تفاوتي صداي موزيكو بلند كردم و گفتم : دختره لجن ..بوس بوس .......... ايكبيري خجالتم نميكشه ... واقعا كه رضا هم يه جونوره مثل اوناي ديگه نگاه كن چه اشك تمساحي ميريخت .

    چند دقيقه بعد دوباره موبايل شروع كرد به لرزيدن ..ايندفعه تصوير يك پسر روي مانيتور موبايل افتاد.
    __ چطوري خوشتيپ ؟
    فردا چي كاريه اي ؟
    با بچه ها داريم ميريم شمال .. اگر تو هم پايي جيبتو پر پول كن ساعت 6 صبح بيا دم خونه آرين اينا ......... بي دختر ميريم .... حوصله كلانتري ملانتري رو ندارم ..........اونجا يه ويلا با ژيلا گير مياريم
    و بلند بلند شروع كرد به خنديدن و تماسو قطع كرد .

    گوشي موبايل رضا رو خاموش كرد و انداختم يه گوشه .
    حالا ميفهميدم كه ساناز چه صبر و تحملي داشته و زندگي با همچين آدمي چقدر سخته .

    كيف پول رضا رو باز كردم و شروع كردم به گشتن توي كيف .
    از خوشحالي داشتم شاخ در مياوردم ...يك سوت طولاني زدم و گفتم : به اين ميگن شانس ...آقا رضا دمت گرم.
    تراولهارو شمردم 3 مليون تومان تراول صاف و بدون تا خوردگي .
    با اين پول ميتونستم بدهيمو به آقا ابراهيم بدم و تمام سفته هامو از ش پس بگيرم . ديگه مجبور نبودم حرفها و رفتار چندش آور آقا ابراهيم و تحمل كنم .

    راهمو كج كردم و بطرف پاتوق آقا ابراهيم رفتم .
    يك قهوه خونه قديمي توي جنوب شهر كه پاتوق يك مشت دزد و قاچاقچي بود .
    وقتي وارد قهوه خونه شدم سنگيني نگاههاي همه رو احساس ميكردم و تكه هاي چندش آورشونو ميشنيدم و سعي ميكردم به روي خودم نيارم .

    از بين مشتريها آقا ابراهيم از سر جاش بلند شد و به سمت من اومد و به طرف بيرون قهوه خونه هدايتم كرد .
    آقا ابراهيم وقتي ماشين و سر و وضع منو ديد گفت : چيه ؟ باز مخ كدوم ملياردررو زدي بچه زرنگ ؟
    لبخندي زدم و گفتم : ما اينيم ديگه .......
    پولو به سمتش دراز كردم و گفتم : اومدم باهات تصفيه حساب كنم . اينم بدهي من به شما...
    با تعجب پولهارو از دستم گرفت و شمرد و گفت : نه انگار جدي جدي بانك زدي ؟ يا حسابي مخ طرفو زدي كه همچين پولي رو بهت داده ؟
    ولي اين كه فقط پول اوليه است كه بهت غرض دادم پس سودش چي ؟
    گفتم : تو به من نگفتي سودم بايد بدم بهت

    پوزخندي زد و گفت : اگر صدي ، ده هم حساب كنم بازم خيلي بهم بدهكاري .. مگه عاشق چشم و ابروت بودم كه الكي اونقدر پول بي زبونو بهت بدم ؟ بالاخره منم بايد از يه جا نون بخورم يا نه ؟ ............الانم فقط نصف سفته هاتو ميتونم پس بدم بقيه شم باشه واسه وقتي كه باقي پولو آوردي خوشگل خانم زرنگ ..

    سفته هارو از آقا ابراهيم گرفتم در حاليكه توي دلم مرتب بهش بد و بيراه ميگفتم . چند تا جنسم بهم داد به همراه آدرس چندتا از مشتريهاش كه بهشون برسونم .
    با بي ميلي و دلخوري آدرسها رو گرفتم و سوار ماشين شدم و به راه افتادم .
    كيف پول رضا رو توي يك جوب آب انداختم ، نزديك شركت پارك كردم و 2 تا غذا از رستوران گرفتم و برگشتم شركت .
    رضا كمي حالش بهتر شده بود و پشت ميزش مشغول رسيدگي به كارهاش بود .

    با هيجان وارد اتاق شدم و غذاهارو روي ميز گذاشتم و شاخه گل رزي رو كه براي رضا خريده بودمو به سمتش دراز كردم و گفتم : تقديم با عشق .... واييييييي رضا چه ماشين باحالي داري .. سوارش كه شدم احساس كردم دارم پرواز ميكنم منم عين اين عقده اي ها هي ويراژ دادم هي ويراژ دادم .... 2 بار هم جريمه شدم ولي خيلي لذت بخش بود جات خيلي خالي بود عشق من.... وقتي به خودم اومدم ديدم يه 2 ساعتي ميشه دارم يه كله ميرونم .... تو رو خدا منو ببخش عزيزم كه دير كردم .
    دسته اسكناسي كه رضا بهم داده بودو همراه يك فاكتور از رستوران از توي كيفم در آوردم و جلوي رضا گذاشتم و گفتم : اين فاكتور غذا ، اينم باقي مانده پولتون .

    رضا با تعجب نگاهم كرد و گفت : كتي اين چه كاريه كه ميكني ؟ من بهت اعتماد صد در صد دارم چرا براي من فاكتور آوردي ؟ چرا بقيه پولو برميگردوني ؟

    در حاليكه داشتم غذاهارو باز ميكردم گفتم : مي خوام بهت ثابت كنم كه خوش حسابم ... بيا بيا كه غذا سرد شد........ واي امروز چه روز قشنگيه رضا از اينكه در كنارتم بينهايت خوشحالم .

    رضا باقي مانده دسته اسكناس و توي كيفم گذاشت و گفت : اين حق پاته ...تو زحمت خريد كردنو كشيدي اينم انعامته

    لبخندي زدم و ديگه چيزي نگفتم.
    در حال خوردن غذا بوديم كه به رضا گفتم : راستي رضا ماشينتو بايد به يه تعميرگاه نشون بدي خيلي زود جوش مياره.
    رضا به علامت تاييد سرشو تكون داد و گفت : آره آره خوب شد يادم انداختي .

    از روي صندلي بلند شد و رفت به سمت كتش و مشغول جستجو توي جيبهاي كتش شد در حاليكه قيافه رضا هر لحظه بيشتر اخموتر و گرفته تر ميشد.

    به رضا گفتم : چي شده دنبال چي ميگردي؟
    گفت : دنبال كيف پولم ميگردم كارت تعميرگاه توي كيفم بود ولي هر چي ميگردم كيف پولم نيست.
    گفتم : شايد كيفتو جاي ديگه اي گذاشتي .
    وقتي كه از گشتن نااميد شد دوباره روي صندلي نشست و گفت : نه مطمئنم كه توي جيب كتم بوده . 3 مليون تومن پول تو كيفم بود كه ميخواستم بخوابونم به حسابم ولي وقتي خبر مرگ ساناز و شنيدم ديگه يادم رفت . فكر كنم كيف پولمو گم كردم يا شايدم ازم دزدين .

    در حاليكه مشغول غذا خوردن بودم گفتم : مي خواي به پليس خبر بديم ؟
    رضا مشغول بازي كردن با غذا شد و گفت : نه لازم نيست تو فكر ميكني مثلا پليس چيكار ميكنه ؟
    بعد كمي مكث كرد و گفت : اگر اون آشغال توي زندان نبود فكر ميكردم حتما كار اونه ....

    گفتم : اون آشغال ؟ منظورت كيه ؟
    گفت : سعيد ، دادش ساناز
    گفتم : خوب آخه چه ربطي به اون داره كه بخواد از ت بدزده ؟ اصلا براي چي زندانه ؟
    و بعد رضا برام تعريف كرد كه سعيد بخاطر اينكه رضا خواهرشو طلاق داده عصباني شده و و ماشين رضا رو آتيش زده و مي خواسته رضا رو هم آتش بزنه كه ديگران با مداخلشون مانع اينكار شدن .
    با حرفهاي رضا من تازه بياد سعيد افتادم .
    سعيد علاوه بر اينكه خواهرشو از دست داده بود مجبور بود 10 سال هم در زندان بمونه ... اين يعني فنا شدن آيندش و جونيش.

    به اين فكر افتادم كه من تنها كسي هستم كه ميتونم به سعيد كمك كنم . بايد هر طور شده رضايت رضا رو ميگرفتم تا سعيد از زندان آزاد بشه .

    رابطه من و رضا روزبه روز صميمي تر ميشد و تونسته بودم اعتماد رضا رو نسبت به خودم بسيار زياد جلب كنم
    طوري كه گاهي چكهاي رضا رو نقد ميكردم و يا پولهاشو به بانك واريز ميكردم ... ولي من گاهي وقتا بدون اينكه رضا متوجه بشه به حسابهاش ناخنكي ميزدم .
    بارها و بارها با رضا در مورد سعيد صحبت كردم تا رضايت بده و از زندان زاد بشه ولي ميگفت : بايد براش درس ادب بشه تا ديگه گنده لات بازي در نياره . از طرفي اگر از زندان آزاد بشه مطمئنم دوباره مياد سراغم و بهم آسيب ميرسونه .

    بعد از گذشت 6 ماه هنوز نتونسته بودم در اين مقوله رضا رو راضي كنم .
    رضا به غير از اون روز ديگه هيچ حرفي از ساناز نميزد ولي من هدف اصليمو فراموش نكرده بودم كه براي چي به رضا نزديك شدم ....
    هر شب جمعه با پريسا سر مزار ساناز ميرفتيم و سكوت و آرامش قبرستان . منو به ياد خودم وگرفتاريهام مي انداخت . ميدونستم كه با اين رويه كه من پيش گرفتم و مصرف بالاي مواد دير يا زود جام كنار سانازه ولي چاره اي نداشتم از درون آب ميشدم ولي حتي اراده اينو نداشتم كه بخوام چند ساعت بدون مواد سر كنم و درد رو تحمل كنم ... چه برسه به ترك مواد .... شايد اگر سعيد زندان نبود به من كمك ميكرد تا هر چه زودتر ترك كنم ولي رضا هم مثل من بود ولي من سعي ميكردم به روي خودم نيارم

    شبهاي جمعه و جمعه ها اكثرا با دوستاش دور هم جمع ميشدن و بساط منقل و عيش و نوششون به راه بود .
    من در چند تا از اين مجالس و مهمانيهاشون شركت كردم و با وجود اينكه با رضا به مهماني ميرفتم با زير ذره بين و نگاههاي حريص و هوس باز مرداني بودم كه تا خرخره مشروب مي خوردند و حتي تعادل راه رفتن هم نداشتند .
    در يكي از اين مهمانيها رضا اينقدر مشروب خورده بود كه نه رفتاري و نه گفتاري تعادل نداشت و اينقدر حالش بود بود كه من مجبور شدم با لباسهاي تنش در همون مهموني بندازمش توي استخر ...... كه وقتي رضا به خودش اومد ديد كه همه اطراف استخر جمع شدن و دارن به رضا ميخندن .

    رضا هم خشمگين از استخر بيرون اومد و نگاه غضبناكي به من انداخت و منو در مهماني تنها گذاشت و برگشت به خانه اش .
    اين رفتار رضا براي من خيلي سنگين تموم شد چون وقتي مردهاي مست و لاقيد ديگه شاهد اين بودن كه رضا منو تنها گذاشت و رفت هر كدام به نوعي سعي ميكردن خودشونو به من نزديك كنن .

    مهماني اينقدر برايم سنگين بود كه براي رهايي از اون وضعيت در گوشه اي از حياط نشستم و مشغول سيگار كشيدن شدم . آنقدر در افكار خودم غرق بودم كه اصلا متوجه حضور مرد ي در كنارم در تاريكي شب نشدم .
    وقتي به خودم آمدم كه گرماي دستاي مردانه اي را روي بازوهايم احساس كردم كه موهايم را به آرامي نوازش ميكرد .
    جيغ بلندي زدم و او را به سمتي حول داد م و به اتاق رفتم و فورا لباسهايم را عوض كرد م و يك آژانس گر فتم و به خانه ام رفتم .


    رضا متوجه اشتباهش شده بود مرتب با من تماس ميگرفت و هر چي سعي ميكرد كه اين كدورتو از دل من بيرون بياره موفق نميشد
    چند روز بعد از اين جريان رضا با گل و شيريني اومد خونه ي من .



    ادامه دارد ...............





  20. 7 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (سه شنبه 29 تیر 89)


 
صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. عدم اطلاع خانواده از قصد و تاريخ عمل زيبايى روى بينى و چانه من
    توسط بركه در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: جمعه 02 مهر 95, 14:22
  2. مشكلات زندگي عنوان ندارند!!!!! خيلي زيادن
    توسط خزان زندگي در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: یکشنبه 03 شهریور 92, 15:11
  3. زندگي با ظاهري زيبا ولي باطني سرشار از مشكلات و اختلافات
    توسط azar58 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 48
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 اردیبهشت 88, 08:59
  4. ارزيابي وضع بي نماز
    توسط hossein.tajalla در انجمن اعتقادی،‌اخلاقی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 04 آبان 87, 12:45

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:58 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.