برگشتم وگفتم : خيلي دير شده آقا ابراهيم زودتر بايد برگردم خونه .
گفت : ا..... از كي تا حالا دختر پاستوريزه اي شدي ؟ اون از غروبت اون هم از حالات !!!!!!!! نمي خواد تنها بري خودم مي رسونمت
کمي من من كردم ولي تر جيح ميدادم اونوقت شب يك مرد باهم باشه هر چند كه اون مرد آقا ابراهيم مواد فروش باشه ولي از طرفي دوست نداشتم خونه مو ياد بگيره .
بناچار آدرس خونه شقايق و دادم و ابراهيم منو تا خونه شقايق رسوند .
خواستم پياده بشم كه گفت : برو تو خونه من اينجا هستم ، هر وقت ديدم رفتي تو خونه من هم مي رم..
كليد و از كيفم در آوردم و پياده شدم ولي هر چي سعي كردم در اصلي رو باز كنم باز نشد انگار همسايه ها قفل اصلي آپارتمانو عوض كرده بودن .
ابراهيم از توي ماشين شاهد تلاش مزبوهانه من براي باز كردن در بود ، از ماشين پياده شد و بطرفم اومد
و گفت : حالا ديگه مي خواي منو دور بزني جوجه دو روزه؟
با ترس و لرز گفتم : نه آقا ابراهيم باور كنيد فكر كنم قفلو عوض كردن .
بطرف ماشين هولم داد و منو بزور سوار ماشين كرد و گفت : فكر كردي من اينقدر ببو گلابيم كه خونتو بلد نباشم ؟
سوار ماسشين شديم و در حاليكه از شدت عصبانيت پشت سر هم سيگار ميكشيد منو در خو نه ام رسوند
موهامو تو دستاش گرفت و در حاليكه محكم ميكشيد گفت : دفعه آخرت باشه از اين غلطا ميكني . ******** پايين .
بدون معطلي پياده شدم و به سمت آپارتمانم دويدم.و در و باز كردم .
از ترس زبونم بند اومده بود از پشت در و بستم و وقتي صداي دور شدن ماشين ابراهيم آقارو شنيدم نفس راحتي كشيدم .
چراغ سوييت سعيد روشن بود بي صدا و آروم وارد آپارتمانم شدم و روي كاناپه ولو شدم و با لباس به خواب رفتم.
صبح با صداي زنگ در از خواب پريدم . سعيد بو د ، پريشان حال با چشمهاي پف كرده
گفتم : سلام سعيد رسيدن بخير كي اومدي . بيا تو
گفت : نه وقت ندارم كار دارم مي خوام برم .
گفتم : نمي خواي ديدن ساناز بري ؟ بذار حاضر بشم باهم بريم .
چشمهاي غمگينشو به زمين دوخت و گفت : از اولم ميدونستم اون نامرد لايق خواهر عزيز دردونه من نيست . هيچكس به ساناز حتي جرات نميكرد بگه بالاي چشمت ابروه اونوقت اين مردك........ اون اين بلارو سرش آورده آره ؟ كتكش زده ؟
با كمي مكث گفتم: ساناز خودكشي كرده ....... سعيد ، رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود ...... الان ساناز تو كماست .
سعيد زل زد به چشمام و اشك از چشمهاي آبيش جاري شد .
مي تونستم احساس كنم كه سعيد داره زير بار اين غم ميشكنه .
وقتي بخودش اومد اشكاشو پاك كرد و با حالت عصبي به سوييتش رفت
ومن متعجب داشتم نگاه ميكردم كه سعيد مي خواد چيكار كنه ؟
با يك دبه زرد رنگ بيرون آمد و رو به من كرد و گفت : حالا ميدونم چيكارش كنم نامردو..........
به سمتش دويدم و گفتم : سعيد صبر كن ، سعيد چند لحظه به حرفهاي من گوش بده ..
ولي گوشش بدهكار نبود با عجله به طرف ماشينش رفت ، خواست حركت كنه كه با عجله در جلو رو باز كردم و گفتم : تا جهنمم بري ، باهات ميام .
احساس ميكردم در اون لحظه سعيد اينقدر عصباني بود كه حرفهاي منو نميشنيد هر چقدر سعي كردم آرومش كنم موفق نشدم . فقط روبه رو نگاه ميكرد و با سرعت سر سام آوري رانندگي ميكرد .
تا بلاخره جلوي يك شركت بزرگ چند طبقه بسيار شيك ترمز كرد و پياده شد . دبه زرد رنگ و از پشت صندوق عقب برداشت و در گوشه اي ايستاد
من از ماشين پياده شدم و فرياد زدم : سعيد اين كار خريته ... مي خواي هم خودتو بدبخت كني هم سانازو ؟ سعيد تو رو ارواح خاك پدر و مادرت بيا بشين از اينجا بريم .
سعيد به سرعت بطرفم اومد و در وباز كرد و گفت : بشين تو ماشين . حقم نداري بياي بيرون
سوييچو از روي ماشين برداشت و قفل مركزي رو زد ودر وبروم قفل كرد .
هر چي تلاش كردم نتونستم از توي ماشين بيام بيرون
سعيد همچنان در كنار درختي منتظر ايستاده بود و پشت هم سيگار ميكشيد و ساعتشو نگاه ميكرد .
بعد از حدود نيم ساعت جلوي در شركت ماشيني پارك كرد و مرد و زن جواني در حاليكه از خنده ريسه رفته بودن از ماشين پياده شدن و دست در دست هم از پله ها داشتم بالا مي رفتن تا وارد شركت بشن .
سعيد با ديدن اونها مثل جرقه از سر جاش پريد و سيگارشو زير پاهاش خاموش كرد و دبه رو برداشت و بسمت ماشين رضا رفت .
رضا و اون زن در حال خنديدن بودن و اصلا متوجه اتفاقات اطرافشون نبودن
من جيغ مي زدم و محكم به شيشه ماشين مي كوبيدم ولي انگار صداي منو هيچكس نمي شنيد .
سعيد اون دبه زرد رنگ باز كرد و بوي بنزين در تمام فضا پخش شد و شرو ع كرد به ريختم روي ماشين رضا.
كمي عقبتر رفت و كبريت وكشيد و
در يك لحظه جهنمو با چشمام ديدم . شعله هاي آتشي بود كه بالا ميرفت
ادامه دارد ..........................
.
علاقه مندی ها (Bookmarks)