به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 40
  1. #11
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    سكوت عمیقی بین ما حكمفرما شده بود سكوتی كه هرچقدر بیشتر كش پیدا میكرد بر دلشوره من اضافه میكرد سیامك پشت هم سیگار میكشید و معلوم بود خیلی از من دلخوره .

    فكر میكردم سیامك تصمیمشو گرفته و منو حتما از ماشینش پیاده میكنه و به همه دروغهام پی میبره ترجیح دادم بیشتر از این خودمو خرد نكنم

    در ماشینو باز كردم تا پیاده بشم رو به سیامك كردم و گفتم : سیامك جان لازم نیست حرفی بزنی من خودم جوابمو میدونم از همه زحمتهایی كه امروز برام كشیدی ازت ممنونم . تو واقعا، واقعا .......بی نظیری

    خواستم پیاده بشم كه سیامك مچ دستمو گرفت و با كمی ملایمت گفت : فقط چند روز می تونی تو آپارتمان من باشی بعد از اون باید یك فكر اساسی بكنی

    از خوشحالی نمیدونستم باید چیكار كنم پریدم در آغوش سیامك و از سیامك تشكر كردم و گفتم كه محبتشو هیچوقت فراموش نمیكنم.
    سیامك لبخند جذابی زد و گفت : خیلی خوب خودتو لوس نكن ، میریم آپارتمان من برو بالا لباسهاتو عوض كن بعد ناهار با هم میریم بیرون

    من با شیطنت دخترانه ای گفتم : چاكر شما هم هستیم .. اطاعت میشه قربان

    آپارتمان سیامك بسیار شیك و تمیز بود در منطقه زعفرانیه تهران . معلوم بود كه بی نهایت به دكوراسیون و تمیزی خونه اش اهمیت میده چیزی كه بیش از همه توجه منو به خودش جلب كرد قاب عكسی بود كه در اتاق خوابش به دیوار زده بود عكس سیامك و همسرش در لباس عروس

    دلم هری ریخت پایین ، نكنه سیامك زن داره ؟ اصلا به صلاحم نبود كه به روی خودم بیارم لباسهامو پوشیدم و همراه با سیامك به رستوران رفتیم
    وقتی وارد رستوران شدیم همه سیامك و میشناختن و با احترام تمام بهش سلام میكردن

    سیامك بهم گفت كه پدرش از تاجرهای معروفه كه اكثرا ایران نیست چندین رستوران هم در تهران داره كه سیامك اكثرا نظارت بر رستورانهای پدرشو و كارای حساب كتاب رستورانها رو بر عهده داره

    سیامك یكبار ازدواج كرده بود و از همسرش جدا شده بود
    سیامك 2 خواهر داشت كه در آمریكا زندگی میكردند
    سیامك تر جیح میداد كه گاهی وقتا تنها باشه بخاطر همین خانه مجردی داشت ولی اكثراً به خانه پدریش می رفت مخصوصا زمانهایی كه پدرش در سفر بود و مادرش تنها بود

    تمام روز با هم در خیابانها ی تهران گشتیم و خرید كردیم .
    بودن با سیامك به من احساس قدرت میداد احساس میكردم چقدر خوش شانس بودم كه با سیامك آشنا شدم
    شب سیامك تا آپارتمانش رسوند و كلید رو به من داد و خودش به منزل مادرش رفت

    وقتی می خواستم پیاده بشم سیامك بهم گفت : مارال ، تو خیلی زیبایی چشمان خیره كننده ای داری امروز به من خیلی خوش گذشت
    و من گفتم : عزیزم تو چشات قشنگ میبینه . سیامك میشه یه خواهش كنم ازت
    گفت : آره بگو
    گفتم : میشه هر چه زودتر برام یك كار پیدا كنی ؟ دوست دارم دستم توی جیب خودم باشه . من كه نمیتونم تا ابد توی آپارتمان تو باشم باید فكر یه سر پناه برای خودم باشم
    سیا مك گفت : باشه حتما برات یه كار پیدا میكنم . فكر میكنم نامزد دوستم سعید برای مطب جدیدش دنبال یه منشی خوش تیپ و خوشگل میگرده مطمئن باش از حالا استخدامی ، می خوای فردا باهاش قرار بذارم و همه با هم آشنا بشیم ؟
    گفتم :" آره عالیه . سیامك جان ،محبتاتو هیچوقت فراموش نمیكنم تو بهترین مرد روی زمینی امروز بعد از اون همه بدبختی وسختی دوباره لذت خوشبخت بودنو احساس كردم ، بخاطر همه چیز ازت ممنونم
    سیامك لبخندی زد و كلید آپارتمانو به من داد و با هم خداحافظی كردیم.

    وقتی تنها وارد آپارتمان شدم احساس استقلال میكردم احساس میكردم كه هر كاری دلم میخواد میتونم انجام بدم همیشه دوست داشتم .
    احساس كردم چقدر بی كس و بدبختم ، به اون راننده تاكسی ..به پولهایی كه از دست دادم ... به مادرم به پدرم و.........فكر میكردم

    شاید خنده دار باشه ولی از اینكه مجبور نبودم كه دیگه خود واقعیمو و عقایدمو پشت اون چادر پنهان كنم و از اینكه میتونستم راحت باشم خوشحال بودم همیشه دوست داشتم مثل خیلی از دخترها شال سرم كنم و نصف موهام از پشت سرم معلوم بشه . دوست داشتم موهامو رنگ كنم آرایش كنم مانتوی تنگ بپوشم ووو دوست داشتم میتونستم آزادانه سیگار بكشم

    دوست داشتم در جمعهایی باشم كه همه به زیبایی من غبطه بخورن

    همینطور كه هجوم افكار مختلف به مغزم می اومد پشت هم از سیگارهای سیامك میكشیدم و احساس آرامش میكردم ولی ته دلم دلتنگ پدر و مادرم بخصوص مادرم بودم
    در این دو روز چه ها كه بر من نگذشته بود و میدونستم كه خانوادم تا حالا همه جارو دنبالم گشتن و تا حالا حتما نا امید شدن دیگه

    با ترس و لرز و تردید شماره دوستم سپیده رو گرفتم تا یك سر و گوشی آب بدم
    سپیده : الو بفرمایید
    مارال : الو سلام سپیده منم مارال
    سپیده : مارال تویی ؟ كجایی دختر خانوادت همه جارو گشتن تا تو رو پیدا كنن . مادرت بنده خدا اصلا حالش خوب نیست ........مارال آدرستو بده تا پدر و مادرت از نگرانی در بیان
    از اون طرف خط صدای فریادهای مادر سپیده رو شنیدم كه با داد وبیداد گوشی رو از سپیده گرفت و با لحن بسیار تندی گفت :دختره عوضی دیگه حق نداری اینجا زنگ بزنی تو بی آبرویی . دختری كه از سر سفره عقد فرار كنه معلومه چه جونوریه دیگه . با كی فرار كردی؟ تو لایق همچون خانواده ای نیستی تو لایق مردنی

    با اشك و بغض گوشی رو قطع كردم نمیتونستم دیگه این توهینهای مادر سپیده رو تحمل كنم ولی دلم عجیب برای مادرم شور میزد .
    ولی چاره ای نداشتم و هیچكاری از دستم برنمیامد

    تا صبح كابوس دیدم خواب میدیدم در چاهی هستم كه از زیر این چاه آتیش بلند میشد و من فریاد میزدم و كمك می خواستم ولی بهراد بالای چاه ایستاده بود و به من می خندید .

    صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم سیامك بود می خواست تاكید كنه كه برای ناهار با دوستش سعید و نامزدش قرار گذاشته از من خواست شیكترین لباسهامو بپوشم و یه كمی به خودم برسم

    نزدیك ظهر لباسهایی كه سیامك برام خریده بود پوشیدم انگار آرزوهای كوچیك من داشتن بر آورده میشدن موهامو از پشت شالم گذاشتم بیرون و چندین بار آرایش میكردم و پاك میكردم اینقدر كه از این كار لذت میبردم و دوست داشتم چهرمو با آرایشهای مختلف ببینم

    وقتی سیامك اومد دنبالم با ذوق گفت : وای مارال چقدر زیبا وجذاب شدی . چقدر این لباسها بهت میاد
    من با حالت دلبرانه ای گفتم : ممنونم عزیزم ....چشمات قشنگ میبینه

    سعید دوست سیامك و رها نامزدش آدمهای خونگرمی بودند و خیلی بنظر زوج خوشبختی می اومدن . رها دختری كاملا امروزی سروزبون دار و خوش تیپ بود و یك قیافه معمولی داشت كه تا منو دید گفت وای سعید ببین مارال چقدر خوشگله . سیامك شانس آوردی كه همچین ملكه زیبایی رو تور كردیا
    همه با هم خندیدیم و با این حرف رها من احساس نزدیكی بیشتری بهش كردم.

    میگفت اگر تو منشی من بشی حتما بیمارام بیشتر هم میشن چون نصفه شون برای دیدن تو هم كه شده حتما میان مطب .

    و من نمیدونستم كه در برابر این همه اظهار لطف رها چی باید بگم .

    از فردای اون روز توی مطب دندانپزشكی رها مشغول كار شدم.
    زمان به سرعت میگذشت اینقدر غرق در ظاهر و علایقم شده بودم كه كمتر احساس دلتنگی برای خانوادم میكردم .بعد از گذشت یكماه اصلا قابل تشخیص نبودم كه همون مارال ساده ای بودم كه با یك روسری 1500 تومانی و یك مانتوی 5000 تومانی از شهر ستان به تهران اومده بودم و از نظر ظاهر هم خیلی عوض شده بودم

    برای كارآموزی توی یك آرایشگاه مشغول شدم و عصرها به مطب رها میرفتم و اكثراً بعد از مطب با سیامك میرفتیم یه گشتی میزدیم یا با دوستهای جدیدم مشغول بودم

    سیامك از اینكه من هر روز خودمو به یك ریخت و قیافه در میاوردم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد
    ولی من مثل یك تشنه ای بودم كه انگار خیال سیر شدن هم نداشت .


    سعی میكردم با حرفام با بیان احساسات الكی دل سیامكو بدست بیارم سیامك تشنه محیت بود و عشق رو میشد در نگاه سیامك دید

    رابطه من و سیامك هر روز بهتر میشد سیامك به من گفته بود كه از همسرش نوشین جدا شده چون با هم تفاهم اخلاقی نداشتن و نوشین از نظر سیامك یك بیمار روانی بود .



    ادامه دارد .................

  2. 12 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (یکشنبه 06 تیر 89)

  3. #12
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    سیامك از لحاظ مالی پشتوانه بی نهایت خوبی برای من بود بطوری كه بعد از گذشت یكماه یك سیم كارت و گوشی موبایل بسیار گرون برام خرید و هر دفعه برام لباس و لوازم آرایش می خرید چون فهمیده بود من به تنوع در تیپ بسیار علاقه دارم و اونم دوست داشت همیشه با ظاهری جدید جلوی دوستاش ظاهر بشم .

    در آرایشگاه با خانمهای مختلفی آشنا شدم ولی همیشه گرایش به افرادی پیدا میكردم كه با همه فرق داشته باشن .هم خوش پوش تر باشن هم یه جورایی مثل خودم باشن.

    با سارا و شقایق در آرایشگاه آشنا شدم از اون دختر پولدارهای غرب تهران بودن كه خانه مجردی داشتن. من از اینكه احساس میكردم دوستای به این باحالی و شاد وشیطونی دارم خوشحال بودم و كم كم سعی میكردم من هم خیلی از رفتارها و تكه كلامهای اونهارو تقلید كنم اغلب آرایشگاه رو دودر میكردیم و میرفتیم استخر و سینما و فالگیر و......
    یك روز در مطب رها مشغول به كارم بودم كه احساس كردم اصلا حالم خوب نیست سرم گیج میرفت و دایما حالم بهم می خورد .
    رها متوجه این شد كه من حالم خوب نیست با سیامك تماس گرفت تا بیاد دنبالم .

    رها گفت : مارال جان زنگ زدم به دوستم شادی كه پزشكه سفارشتو كردم الان كه سیامك اومد باهم برید اونجا. منم از احوال خودت با خبر كن حتما با من تماس بگیر عزیزم

    سیامك بعد از نیم ساعت هراسان اومد
    سیامك : وای عزیزم چی شده ؟من صبح كه خواستم برسونمت آرایشگاه احساس كردم حالت خوب نیست باید استراحت میكردی .

    رها آدرس شادی رو به سیامك داد و به اتفاق به درمانگاهی كه دوست رها اونجا كار میكرد
    شادی كمی منو معاینه كرد و بهم یك سرم وصل كردن و ازم آزمایش خون گرفتنو سفارش كرد كه زود جواب آزمایش و بدن
    سیامك مدام قربون صدقم می رفت و موهامو نوازش میكرد .

    بعد از یكساعت شادی اومد تو اتاق و خواست كه با سیامك صحبت كنه
    سیامك پیشونی منو بوسید و از اتاق خارج شد ولی برگشتن سیامك خیلی طول كشید سرمم دیگه تموم شده بود ولی خبری از سیامك نبود

    از یكی از پرستارها پرسیدم : ببخشید این آقایی كه با من اومده بودن اینجارو شما ندیدی؟
    پرستار كمی فكر كرد و گفت : همون آقایی كه پیراهن خاكستری تنشون بود ؟چرا .... ایشون با خانم دكتر صحبت كردن كردن . نمیدونم خانم دكتر چی بهشون گفتن كه خیلی ناراحت شدن و رفتن

    با تعجب پرسیدم : رفتن ؟من منتظرشم كه باهم بریم خونه .. میشه دكتر موسوی رو ببینم
    با سر علامت مثبت داد و من رفتم اتاق شادی تا ببینم چه اتفاقی افتاده

    پرسیدم : سیامك كجا رفته ؟ چی شده شادی جون ؟ مگه من چمه كه به سیامك گفتین ناراحت شده؟
    شادی لبخندی زد و جواب آزمایش و بطرفم دراز كرد و گفت : مباركه داری مادر میشی. فكر كنم شوهرت از بچه زیاد خوشش نمیاد چون وقتی شنید اینگار بهش شوك وارد شده . ولی خوشگل خانم حتما بچتم مثل خودت خوشگل میشه ها
    دنیا روی سرم خراب شده بود بیچاره سیامك . تنها مردی بود كه مثل یك برادر بامن برخورد كرد و اینقدر قابل اعتماد بود .. حالا باید این قضیه رو چطوری جمع و جور میكردم .

    یك ماشین دربست گرفتم و خودمو به خونه سیامك رسوندم ولی سیامك اونجا نبود
    دلم می خواست بهش زنگ بزنم وازش گله كنم كه چرا منو با اون حالم تو درمانگاه تنها رها كرد و رفت ولی دستم به طرف تلفن نمی رفت میدونستم كه اون برای این كارش دلیل داشته واتفاقا حق رو هم بهش میدادم
    نمیدونستم چطور میتونم این ماجرا رو جمع و جور كنم .

    تو این افكار بودم كه زنگ موبایلم به صدا دراومد ، رها بود .
    رها : الو مارال سلام منم رها
    مارال : سلام رها جان خوبی؟

    رها : آره خوبم ولی انگار تو بهتری . شنیدم داری مادر میشی
    مارال : تو از كجا خبردارشدی ؟
    رها :من زنگ زدم به درمانگاه خواستم احوالتو از شادی بپرسم شادی هم همه چیزو بهم گفت ..........مارال تو واقعا آدم پستی هستی !!!!!!!!!
    مارال : رها این چه طرز حرف زدنه می فهمی داری چی میگی؟
    رها : خیلی پررویی ، اصلا انگار نه انگار كه چیزی شده . بیچاره سیامك اون از وقتی از درمانگاه اومده رفته پیش سعید و زار زار داره گریه میكنه . من هیچوقت اونو به این حال و روز ندیده بودم
    مارال : آخه چرا ؟ مگه حالا چی شده ؟ بخاطر اینكه من باردارم ؟
    رها : یعنی تو نمیدونی چی شده یا می خوای خودتو به موش مردگی بزنی . سیامك اصلا بچه دار نمیشه
    بیچاره ، تو، تورتو بدجایی پهن كردی

    مارال : چی میخوای بگی رها ؟ متوجه هستی چه تهمتی داری به من میزنی
    رها :آره خوب میدونم ، تو یك آدم بی هویت فراری هستی بیچاره سیامك كه به تو جا ومكان داد اصلا تو میدونی چرا نوشین وسیامك از هم جدا شدن ؟ چون نوشین عاشق بچه بود و سیامك بچه دار نمیشد برای درمان به كشورهای خارجی هم رفتند ولی همه متفق القول گفتند كه احتمال بچه دار شدن سیامك صفره . نوشین هم از سیامك طلاقشو گرفت و با یك نفر دیگه ازدواج كرد . حالا بازم میخوای انكار كنی؟ من شرم دارم كه تو از جنس منی .. سیامك میگفت تو از مردها گریزانی و به هیچكدوم اعتماد نداری اون با رفتاراش میخواست به تو ثابت كنه هنوز مردانگی نمرده و همه مردها مثل هم نیستن بخاطر همین مثل یك برادر باتو رفتار میكرده و بعد از اینكه تو رفتی خونش همیشه خونه پدر ومادرش میمونده شبها و كلا اون خونه رو در اختیار تو گذاشته بود ولی تو ، مارال لیاقت عشق پاك اونو نداشتی و از آزادی كه در اختیارت گذاشت تو سو استفاده كردی.... تو لایق مردنی .........لایق مردن

    رها حرفهاشو زد و گوشی رو قطع كرد.
    درها یكی یكی روم بسته میشد از این موجود نا خواسته كه در وجودم بود متنفر بودم . چقدر همیشه آرزوی مادر شدن داشتم چقدر تو رویاهام آرزوی یه دختر سفید و كپل و داشتم ..........و حالا
    تك تك آرزوهام مرده بودن
    برای بار دوم زندگی احساس خوشبخت بودن رو ازم گرفت
    به یاد اون راننده تاكسی افتادم و اون شب وحشتناك و حرفهای اون راننده كه شیطان رو میشد توی چشماش دید .
    باید همه جریانو برای سیامك تعریف میكردم باید بهش میگفتم كه از اعتمادش سواستفاده نكردم . در اون لحظه احساس میكردم چقدر به سیامك علاقه دارم و به حمایتش احتیاج دارم

    گوشی رو برداشتم و به موبایل سیامك زنگ زدم
    مارال : الو سلام منم مارال . آقا سعید شمایید ؟میشه خواهش كنم گوشی رو بدید به سیامك

    سعید : سیامك حالش خوب نیست و نمی خواد با شما صحبت كنه
    مارال : آقا سعید تو رو به هركسی می پرستید گوشی رو بدید به سیامك من باید باهاش صحبت كنم و خیلی چیزارو براش تو ضیح بدم



    ادامه دارد .....................

  4. 10 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (سه شنبه 31 خرداد 90)

  5. #13
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    سعید قبول كرد ..بعد از یك سكوت طولانی سیامك گوشی رو از سعید گرفت با صدای گرفته كه میشد ناراحتی رو توش احساس كرد

    مارال : الو عزیزم . بخدا تو در مورد من اشتباه میكنی من عاشقتم و دوستت دارم من هیچوقت به تو خیانت نكردم من از اعتماد تو سو استفاده نكردم
    سیامك : ببین ، دیگه نمی خوام صداتو بشنوم تو در حق من خیلی بدی كردی جواب خوبیهای من این بود ؟
    مارال : به جون عزیزت اشتباه میكنی سیامك بذار برات توضیح بدم ، تو كه همیشه منطقی بودی عزیزم
    سیامك فریاد زد : بس كن دیگه ، اینقدر عزیزم عزیزم به من نگو .. دیگه چی رو میخوای توضیح بدی ؟میخوای بازم به اون دروغات ادامه بدی ؟ تو یه دختر فراری هستی مارال ، اینو خیلی وقته میدونم وقتی عكستو جزء گمشده ها توی روزنامه دیدم ، ولی من احمق اینقدر عاشقت شده بودم كه راضی نشدم به كسی خبر بدم من چشمامو روی همه چیز بسته بودم ، من حتی می خواستم روز تولدم از تو خواستگاری كنم

    حالا هم از خدا ممنونم كه زودتر منو متوجه اشتباهم كرد تو یه آشغالی كه با فریب خودتو به من نزدیك كردی
    همین الان وسایلتو جمع میكنی و از خونه من میری بیرون تو لیاقت محبتهای منو نداشتی .. ازت متنفرم مارال ، متنفر ، تك تك وسایل خونمو میام چك میكنم كه چیزی ازش كم نشده باشه . صبح كه اومدم اونجا نمی خوام چشمم به ریختت بیافته و اگر هنوز اونجا بودی خودم تحویل پلیس میدمت .

    مارال : الو الو سیامك جان بذار برات توضیح بدم تو رو به كسی كه می پرستیش قطع نكن .
    گوشی رو گذاشتم و زار زار شروع به گریه كردم . خفت و خواری از این بیشتر؟

    من كه زمانی همه بهم نازكتر از گل نمیگفتن حالا چقدر بدبخت شده بودم . با صدای بلند بهراد و نفرین كردم و اون راننده تاكسی كه باعث بدبختی من شدن و آرزو كردم كاش هیچوقت یك زن نبودم .
    كاش یك مرد بودم كاش نذر ونیازهای پدرو مادرم هیچوقت برآورده نمیشد و خدا بهشون دختر نمیداد
    تمام طول شب راه رفتم ،بلند بلند گریه كردم و از خدا گله كردم
    به این فكر میكردم كه در این شرایط سخت باید چیكار كنم . از خدا كمك خواستم كه راهی رو جلوی پام قرار بده .
    اینقدر خسته و پریشان حال بودم كه بالاخره صبح ساعت 6 تازه خوابم برد
    ساعت 11 صبح با صدای زنگ شقایق از خواب بیدار شدم . من فكر كردم كه سیامكه . با عجله پریدم روی گوشی و گفتم : الو سیامك جان میدونستم زنگ میزنی تمام دیشب منتظر تماست بودم
    شقایق از اون طرف خط بلند بلند زد زیر خنده
    گفت : بابا سیامك جان كیه ؟ منم شقایق جان....... آدمم اینقدر دوست پسر ذلیل نوبره .........پایی بریم استخر از اونورم با یه اكیپ توپ بریم دربند؟

    با بی حوصلگی گفتم : شقایق تویی ؟ اصلا امروز حسش نیست .. حالم خوب نیست
    شقایق گفت : چته ؟ امروز میزون نیستی ..خیلی خوب الان من میام پیشت ببینم خانم خوشگل ما چشه ؟
    غم دنیا روی دلم سنگینی میكرد دلم می خواست تمام آنچه رو كه تا بحال برام اتفاق افتاده بود بی كم وكاست برای یكنفر تعریف میكردم دلم میخواست یك سنگ صبور داشته باشم دلم می خواست هر چی حرف دارمو برای یكنفر بزنم و خود واقعیمو لا اقل به یكنفر نشون بدم .
    یك ساعت بعد شقایق شاد وخوشحال مثل همیشه اومد پیش من .
    وقتی شقایق و دیدم ناخود آگاه پریدم بغلش و تا میتونستم گریه كردم شقایق بیچاره از همه جا بی خبر فقط می گفت چی شده ؟
    منم تمام اتفاقاتی رو كه این مدت برام افتاده بودو برای شقایق تعریف كردم شقایق مثل یك سنگ صبور خوب همه حرفامو گوش داد بدون اینكه بخاطر اتفاقاتی كه افتاده بود منو تحقیر م كنه یا منو مقصر بدونه .

    وقتی حرفام تموم شد شقایق لبخندی زد و گفت : پاشو دختر جمعش كن حالا فكر كردم چی شده / چیزی كه زیاده پسرای امثال سیامكه مخصوصا برای تو كه اینقدر خوشگلی ، تازه این مشكلم كه گفتی حل شدنیه فقط یك كم خرج داره كه خودم برای اینكه از شر این كوچولو خلاص بشی خرجشم میدم . همه چیز مثل یك آب خوردن میمونه فقط كافیه اراده كنی . شقایقت كه هنوز نمرده كه تو زانوی غم بغل كردی

    وجود شقایق برام مثل یك فرشته نجات میموند حرفاش آرومم میكرد
    شقایق در حالیكه آیینه جیبیشو در آورده بود و داشت آرایششو تجدید میكرد یه نگاه به من كرد و گفت : نیگا دختره هنوز نشسته ، پاشو پاشو می خوام از این حال و احوال بیرونت بیارم دیگه هم اخماتو باز كن یادته اون پسر خوشگله توی گلستان بهت شماره داد همون تو كفش مونده بودیم اونوقت تو مثل حالوها گفتی نه من بهش زنگ نمیزنم نمیتونم به سیامك خیانت كنم . یادته تو مهمونی فریبا روزبه خودشو كشت تا تو فقط بهش نیگا كنی ولی تو مثل بغل العمر نشسته بودی میگفتی الان اگه سیامك زنگ بزنه بفهمه من اینجام ناراحت میشه ........اون زمان فكر اینجاهاشو نمیكردی ولی خوشگل خانم الانم دیر نشده برو وسایلتو جمع كن دیگه نمی خواد منت سیامك و بكشی اون وقتی حتی نذاشت تو حرفاتو بهش بزنی اصلا لایق این نیست كه بخوای بخاطرش یه قطره از اشكای قشنگتو بریزی .... این قیافه ماتمم به خودت نگیر بیا از این سیگار بكش آرومت میكنه

    حرفای شقایق بدجوری روم تاثیر گذاشته بود سیگارو ازش گرفتم و با ولع شروع كردم به كشیدن .
    شقایق می گفت : این مردا اصلا لیاقت هیچی رو ندارن حتی لیاقت عشقو ندارن نمونه اش پدر من
    با تعجب پرسیدم : پدر تو!!!!!!!!!!!!!!!!
    گفت : آره تا حالا از خودت پرسیدی چرا من تنها زندگی میكنم در حالیكه پدرم توی تهران زندگی میكنه؟
    گفتم : راستش نه
    یك پكی به سیگار زد وگفت : بچه كه بودم شدیدا به مادرم وابسته بودم تك دختر بودم
    مادر وپدرم عاشق هم بودن زندگیشونو با عشق شروع كرده بودن و بدون رضایت خانوادهاشون
    10 سال پیش وقتی من 13 سالم بود پدر ومادرم برای فوت یكی از بستگانمون رفتن شمال و منو چون مدرسه داشتم گذاشتن پیش مادر بزرگم

    شقایق در حالیكه داشت تعریف میكرد چشماش پر از اشك شد و ادامه داد : توی راه برگشت ماشین پدر و مادرم تصادف میكنه و پدرم زخمی میشه و مادرم هم متاسفانه فوت میكنه در حالیكه مقصر پدر شناخته شد
    من موندم و پدر و افسردگی شدید من از فوت مادرم
    پدرم برای شاد كردن من هر كاری میكرد ولی من نمیتونستم با غم از دست دادن مادرم كنار بیام و از طرفی نمیتونستم پدرمو ببخشم از پدرم متنفر شده بودم كه مادرمو ازم گرفت

    پدرم خیلی پولداره وقتی مادرم فوت شد دوستای بابام اطرافشو گرفتن تا تسكین غم پدر باشن هر شب جشن ، هر شب مهمونی و پدر بدون در نظر گرفتن من اكثرا مست به خونه میامد

    كم كم با مراجعه به دكترای مختلف حالم بهتر شد ولی فهمیدم پدرم معتاد شده و محبت پدر روز به روز به من كمتر میشد و من هر چی بزرگتر میشدم بیشتر شبیه مادرم میشدم و پدرم دیگه دوست نداشت حتی منو ببینه فقط هر روز صبح یك دسته اسكناس میذاشت روی میز و از خونه میرفت بیرون و شب برمیگشت
    من می موندم با زهره خانم كلفتمون بود
    بعد از یه مدتی سر وكله سروناز توی زندگی بابام پیدا شد دختر 27 ساله ای كه منشی پدرم بود یك عقده ای پول ندیده كه حالا به یه مرد پولدار رسیده بود اونها با هم ازدواج كردن و سروناز خانم شدن خانم خونه ما

    وقتی دانشگاه قبول شدم درسمو بهونه كردم و گفتم مهمونیهای شما منو آزار میده و نمیتونم به درسام برسم
    پدرم هم از خدا خواسته یه خونه برام خرید تا تنها برم اونجا زندگی كنم و برای رفت و آمدم به دانشگاه هم برام یه ماشین شیك خرید و هر ماه پول هنگفتی به حسابم واریز میكرد.

    منم به عناوین مختلف از پدرم پول میكشیدم . دیگه پدرم كاری به كارم نداشت حتی گاهی وقتا یكماه یكماه هم همدیگرو نمیدیدم .

    اوایل تنهایی برام خیلی سخت بود ولی كم كم عادت كردم حالا هم اینقدر دوست ورفیق اطرافمو گرفتن كه اصلا احساس تنهایی نمیكنم احساس آزادی میكنم تا هر وقت دلم بخواد از خونه بیرون میمونم مهمونی میگیرم و بچه هارو دور هم جمع میكنم و خوش میگذرونیم ..........زندگی یعنی این مارال ، زندگی یعنی آزادی ، زندگی یعنی دم رو غنیمت شمردن و غصه روزهای رفته رو نخوردن



    ادامه دارد ...................





  6. 12 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (چهارشنبه 09 تیر 89)

  7. #14
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 14 اسفند 90 [ 23:46]
    تاریخ عضویت
    1387-7-21
    نوشته ها
    1,027
    امتیاز
    8,463
    سطح
    62
    Points: 8,463, Level: 62
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 287
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    4,165

    تشکرشده 4,222 در 1,018 پست

    Rep Power
    119
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    بابا فرشته جون بیا ادامه بده دیگه

    مردم از فضولی

    خواب به چشام نمیاد از صبح که ببینم اخرش چی میشه ،کاش نگه میداشتم وقتی کلا تموم شد بخونم

  8. 4 کاربر از پست مفید gole maryam تشکرکرده اند .

    gole maryam (سه شنبه 31 خرداد 90)

  9. #15
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    حرفهای شقایق آرومم میكرد فكر میكردم بالاخره یك نفرو كه مثل خودمه پیدا كردم

    وسایلمو جمع كردم گوشی موبایلی كه سیامك برام خریده بودو گذاشتم روی میز و كلید و زیر گلدون پشت در گذاشتم در حالیكه هنوز بغضی سنگین توی گلوم احساس میكردم .

    شقایق دختر بشاش و خنده رو و شادی بود هیچكس از ظاهر شاد شقایق نمی تونست به درون غمگین این دختر پی ببره . استقامت اون در برابر مشكلات باعث میشد بهش غبطه بخورم و از شقایق توی ذهنم یك اسطوره بسازم .

    شقایق هر چیزى رو كه اراده میكرد بدست می آورد . انرژی وصف ناشدنی داشت .
    شقایق پشت هم جوك می گفت و هر دو با هم خندیدیم
    كم كم حال و هوای من هم عوض شد و تا حدودی غمم و فراموش كردم

    شقایق گفت : مارال ، میخوای همین الان یه جایگزین توپ بجای سیامك برات پیدا كنم ؟
    گفتم : آخه چطوری ؟

    خندیدو گفت بزار به عهده شقایق همه فن حریفه.بیا این رژلب قیافتو درست کن انگار همین الان از عزا اومدی.

    فقط كافیه از هر كسی خوشت اومد یه لبخند بهش بزنی .. دختر چشمای تو جادو میكنه و تو از این موهبت الهی كه خدا بهت داده بی خبری .

    كمی به خودم رسیدم و شقایق شروع كرد به ویراژ دادن توی جاهایی كه به قول خودش پر از سوژه بود . جردن و ایران زمین و............

    جالب اینجاست كه در كمتر از چند دقیقه ماشین های پسر دنبالمون راه می افتادن و هی چراغ میزدن یا شروع میكردن به حرف زدن با ما .

    شقایق در حالیكه عینك آفتابیشو جابجا میكرد گفت : خوب خوشگله . حالا كدو مو پسندین ؟ اون بی ام و آلبالویی یا اون سی الو نقره ای یا اون پرادو سفیدرو ؟ اون پسر مو سیخ سیخی رو نیگا چقدر با مزست . همین شوهر خوبی میشه برات مارال آینده دارهاااااااا ............ و هر دو با هم شروع كردیم به خندیدن

    شب وقتی به خونه بر گشتیم شقایق 6 ، 7 تا شماره از جیبش ریخت بیرون ، یكی روی كاغذ مچاله شمارشو نوشته بود یكی كارت ویزیت داده بود ، یكی شمارشو تایپ كرده بود و همراه آدرس ایمیلش روی كاغذ نوشته بود یكی روی قوطی كبریت و اون یكی روی بسته آدامس ریلكس

    شقایق در حالیكه مانتوشو در می آورد پوز خندی زد و گفت : تو رو خدا ببین ، اون پسر آخریه یادته ؟ اینقدر هول شده بود كه شمارشو روی یك اسكناس 2000 تومانی نوشته ، آخه بنظرت مارال جون اینارو نباید گذاشت سر كار ؟ توی این كوچه به تو شماره میدن و چند تا كوچه بالاتر به یك صوفیا لورن دیگه ........

    ولی من به حرفهای شقایق گوش نمیدادم به یاد این موجود نا خواسته در وجودم افتاده بودم كه میدونستم روز به روز بزرگتر میشه و من نمیدونستم باید چیكار كنم ؟

    شقایق كه متوجه سكوت و ناراحتی من شد گفت : ای بابا سه ساعت دارم واسه كی روضه می خونم و نصیحت میكنم ؟ بیا این قرصو بخور آرومت میكنه فردا هم با مهشید دوستم تماس میگیرم حتما میتونه بهت كمك كنه اون برای این جور كارا آشنا زیاد داره ناراحت نباش خیلی زود از شر این مزاحم خلاص میشی .
    قرصو كه خوردم احساس آرامش عجیبی كردم و تا صبح به خواب رفتم و یك لچظه پلك باز نكردم .

    صبح با صدای بلند موسیقی از خواب بیدار شدم ، ساعت 2 بعد از ظهر بود ، با عجله از رختخوابم بلند شدم .
    سارا ، و مهشید اومده بودن خونه شقایق ، صدای هر هرو كركرشون تمام ساختمونو پر كرده بود . آبی به صورتم زدم موهامو مرتب كردم و به دیدن آنها رفتم .

    مهشید تا منو دید از روی مبل بلند شد و با لبخندی گفت : به به ، سیندرالایی كه می گفتی ایشونن ؟ خیلی خوشگل تر از اون چیزی كه فكرشو میكردم ماشالا تنهایی همه رو حریفه ، دو روز دیگه مارو میزاره تو جیب بغلش
    دستشو به سمتم دراز كرد و گفت : ببخشید سلام من مهشیدم از آشناییت خوشوقتم
    از طرز صحبت مهشید زیاد خوشم نیومد و منظورشو از این حرفش نفهمیدم به زور لبخندی تحویلش دادم و بهش دست دادم .

    سارا از اون طرف به مهشید چشم غره رفت و گفت : مهشید جون ، دوستمونو اذیت نكن

    مهشید ظاهرا از سارا و شقایق بزرگتر بود ولی از طرز نگاهش و طرز كلامش معلوم بود كه شدیدا معتاده و آدم سالمی نیست ، یه سیگار روشن كرد و یكی هم برای من روشن كرد و به سمتم دراز كرد یك پك به سیگار زد و گفت : ببین خوشگله ، شقایق در مورد تو و مشكلت با من صحبت كرده ، اگر بخوای همین امروز میریم پیش آشنای من كه یه دكتره و خلاص ...به همین راحتی .. فقط بهت گفته باشم بعدا احساس مادریت و عذاب وجدانت گل نكنه كه حوصله این بچه بازیهارو اصلا ندارم .. اگر می خوای این لوس بازیها رو در بیاری برو بچه تو بدنیا بیار بشین یه گوشه بزرگش كن ولی از ما گفتن اونوقت بچه ات نه شناسنامه داره و نه دیگه حتی كسی نیگات میكنه یك كلا م ! یعنی تباه شدن امروزت و آیندت ....حالا خود دانی ....من واسطم پولمو میگیرم میرم پی كارم ..
    با كنجكاوی پرسیدم : خرجش چقدر میشه ؟
    مهشید گفت : خوشگله، ا تو عالم رفاقت با هم از این حرفا نداریم . ولی با شقایق حساب میكنم فكر كنم یه 600 تومنی براش آب بخوره حالا چی شده؟ ok
    سكوت كردم

    مهشید بلند شد و گفت : بسه دیگه بلند شید پای كوبی بسه ، عروس خانم بله رو داد ، پیش بسوی دوكی جون خودمون .
    و همه با هم با خنده و شادی راه افتادیم بسمت دكتر در حالیكه من دل توی دلم نبود و ترس عجیبی تمام وجودمو گرفته بود ولی بچه ها در تمام طول راه باهم شوخی میكردن و می خندیدن .

    دكتری كه مهشید ازش تعریف میكرد توی یك خونه قدیمی در جنوب شهر بود یك خانم حدودً 50 ساله كه رفتار گرم وصمیمی داشت . مطب تر وتمیزی داشت ولی از تابلو خبری نبود.
    چاره ای نداشتم من حتی نمیدونستم آخر و عاقبت خودم چی میشه چطور میتونستم چنین موجود نازنینی و توی مشكلات خودم سهیم كنم ؟ توی این فكرها بودم كه چشمام بسته شد و بیهوش شدم.

    وقتی چشمامو باز كردم خونه شقایق بودم احساس درد شدیدی میكردم .
    شقایق لبخندی زد وگفت : سلام ، دیگه از شرش خلاص شدی خیالت راحت همه چیز تموم شد .

    چند روز بعد حسابی حالم بهتر شد و حالا بیش از قبل با سارا و شقایق و مهشید احساس صمیمیت میكردم خودمو مدیون شقایق میدونستم و قرار شد كه كار كنم و به مرور پول شقایقو بهش بر گردونم .

    از بعد از این ماجرا گاهی شدیدا در خودم فرو می رفتم و به گذشتم فكر میكردم به اینكه میتونسم توی زندگیم كجا باشم و الان كجا هستم ، به پدرم و مادرم وبرادرم فكر میكردم و ....................

    چند دفعه كه شقایق و سارا منو در این حالت دیدن سیگاری بهم دادن كه بكشم كه بعد از مصرفش بینهایت احساس آرامش میكردم كم كم خودم ازشون در خواست میكردم كه اون سیگارو بهم بدن.

    چند ماه بعد شقایق از پدرش خواست تا براش یك آپارتمان اجاره كنه كه اونجارو آرایشگاه كنه و با هم مشغول كار بشیم. آرایشگاه بسیار شیك و زیبایی بود در بالا شهر .

    اوایل اكثر كسانیكه به آرابشگاه رفت و آمد داشتن دوستای شقایق و سارا بودن ومن كار میكردم و به تدریج بدهی شقایقو بهش میدادم.

    كم كم متوجه شدم كه بیش از اینكه مشتری داشته باشیم در آمد داریم و متوجه این شدم كه اینجا داره اتفاقاتی می افته كه از زیر چشم من پنهونه.... تصمیم گرفتم كمی كنجكاوی كنم و سر از كار شقایق و سارا در بیارم .

    به تدریج متوجه شدم خیلی روزها شقایق و سارا رفتار طبیعی ندارن و زیادی شادن و سر حال و بعضی از مشتریها كه می اومدن خیلی مشكوك بودن و شقایق یك بسته كوچیك بهشون میداد و ازشون پول میگرفت .

    دیگه حسابی كلافه شده بودم اونها فكر كرده بودن كه من یه بچه شهرستانیم و هیچی حالیم نیست باید بهشون ثابت میكردم كه من سر از كاراشون در آوردم .

    یك روز وقتی آرایشگاه خلوت بود رو به شقایق و سارا كردم و گفتم : بچه ها دوستیمون سر جاش و لی لطفا با من تصفیه حساب كنید من دیگه نمی خوام توی آرایشگاه شما كار كنم
    سارا با تعجب پرسید : چرا ؟ مگه چی شده ؟ اینجا كه در آمدت خوبه
    گفتم : من در آمدی كه از فروش مواد مخدر باشه نمی خوام . خودتون خوب میدونید چی میگم . مدتیه كه اكثر مشتری هایی كه میان آرایشگاه شاكی هستن كه پول و وسایل قیمتیشون تو آرایشگاه ما گم میشه . من خنگ اول فكر كردم كه لابد مشتریهای دیگه هستن كه اینكار و میكنن ولی حالا فهمیدم كه................
    شقایق با عصبانیت گفت : فهمیدی كه چی ؟ كه ما دزدیم ؟ بدبخت من صدتای تورو می خرم و می فروشم.

    با عصبانیت فریاد زدم : آره ، آره دزدید شماها دزدید یادته دفعه پیش یك خانمی اومد گفت یك ملیون تومن ازش دزدیدن و شماها بهش گفتین حتما جایی جا گذاشته یا شاید مشتریهای دیگه ازش دزدیدن .........من دیدم كه اون روز سارا پولو از توی كیف اون خانم برداشت بعد هم گذاشت توی كیف خودش .

    شقایق با تعجب به سارا نگاه كرد.

    سارا بطرف من حمله ور شد و یك سیلی محكم بصورتم زد و فریاد زد : دختره دهاتی تو غلط بیجا كردی كه كشیك منو كشیدی . تو فكر كردی كه كی هستی كه توی كار دیگران فضولی میكنی . بدبخت اگر من و شقایق نبودیم كه تو الان تو كوچه ها بودی و سر ووضعت اینطوری نبود ، حالا دم در آوردی ؟



    ادامه دارد ..............

  10. 10 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (سه شنبه 31 خرداد 90)

  11. #16
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    فرشته جان اين داستان رو خودت نوشتي؟؟واقعيت كه نداره ان شاالله؟؟


    بدجوري روي ادم تاثير ميذاره من بعد از خوندنش دپرس ميشم

  12. کاربر روبرو از پست مفید parnian1 تشکرکرده است .

    parnian1 (سه شنبه 31 خرداد 90)

  13. #17
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    غزاله جان
    اصل داستان و ماجرا واقعیست ، که کمی پردازش شده ، و البته روند و مسیر و اتفاقات پیش اومده اما ویرایش هایی شده ، که به اصل اتفاقات چیزی اضافه نکرده ، بر عکس بعضی جاها برای حفظ بعضی مسائل مربوط به شخص و خانواده و.... مواردی ذکر نشده .

    واقعیت تلخیه . توصیه می کنم صبور باشید ادامه را هم بخونید ، در نهایت می خوام همه رو دعوت کنم به تحلیلی روانشناختی از بعد شخصیتی ، خانواده و اجتماع . تا بشه از آن درسهایی تکنیکی ارائه داد

    صدامو بلندتر كردم و گفتم : شماها دزدید و معتاد اینهمه در آمد آرایشگاه بخاطر اینه كه شماها مواد پخش میكنید .

    شقایق باچشمان غضب آلود كه توی این یك سال اینطوری ندیده بودمش بطرفم اومد و گفت : دفعه آخرت باشه با ما اینطوری حرف میزنی آرایشگاهمه اختیارشو دارم دوست داری برو لومون بده . ما كه از خونه فرار نكردیم اون كه از خونشون فرار كرده تویی اونوقت تو رو هم برمیگردونن خونه و لابد مادرت خیلی خوشحال میشه وقتی بفهمه داشته نوه دار میشده یا اینكه.............

    با بغض گفتم : اگر برگردم خونه بهتر از اینه كه پیش شما دو تا جونور باشم و در برابر كاراتون سكوت كنم.

    سارا با پوز خند گفت : آره حتما میتونی برگردی با این كارنامه درخشانی كه داری . تازه تو خودتم معتادی بیچاره اگر ما نبودیم از درد خماری تا حالا مرده بودی . كلی هم بدهی به شقایق داری كه تا بدهیتو صاف نكنی نمیتونی بری.

    با فریاد و اشك گفتم : گناه خودتونو به پای من ننویسیدالكی به من تهمت نزنید من مثل شما آشغالها نیستم من معتاد نیستم .

    شقایق با یك پوزخند گفت : فكر كردی زرت زرت سیگار می كشیدی دود میكردی تو هوا واقعا سیگار بود ؟ نه خوشگله فكر كردی اون قرصها كه هر شب می خوردی آسپرین بچه بود ؟ نه گاگول جون اونم مواد مخدر بود تو دیگه حتی نمیتونی یك روزم بدون اونها زندگی كنی . تا حالا من پول عملتو میدادم ، حالا به بعد برو خودت خرجتو در بیار ولی با این وضعی كه تو داری هیچ جا نمیتونی كار كنی . هنوز روز به شب نرسیده برمیگردی پیش خودمون مطمینم.........

    روسریمو سرم كردم مانتومو پوشیدم و از آرایشگاه زدم بیرون ، فضای اونجا حرفهای اونها دیگه داشت خفه ام میكرد باورم نمیشد حرفهای اونها حقیقت داشته باشه..........

    تا شب در خیابانها پرسه زدم و به خودم و به آخر عاقبتم فكر میكردم.

    تصمیمم رو گرفتم تهرون با این آدمهای رنگارنگش جای من نبود .
    از وقتی پامو توی این شهر گذاشته بودم چقدر نیرنگ و فریب دیده بودم.
    باید برمیگشتم شهرستان پیش خانوادم و به پاشون می افتادم تا منو ببخشن . حرفهای سارا وشقایق و در مورد اعتیادم باور نكرده بودم
    رفتم ترمینال متصدی مربوط گفت كه ساعت 12 شب اتوبوس حركت میكنه بلیط ر و خریدم .
    هنوز تا ساعت 12 خیلی مونده بود و من مجبور بودم خودمو مشغول كنم .
    تنهایی رفتم سینما فیلم زندان زنان . بعد از سینما هم رفتم رستوران و دلی از عزا در آوردم

    ولی كم كم احساس ضعیفی بر من چیره میشد اول فكر كردم بخاطر گرسنگیه ولی دیدم هر چی غذا می خورم فایده ای نداره و حالم داره بدتر میشه .
    به هر زحمتی بود خودمو به ترمینال رسوندم و روی صندلی كه برای انتظار مسافرها بود نشستم . به نفس نفس افتاده بود م و احساس خفگی میكردم عرق سردی روی صورتم نشسته بود .
    هر كس از كنارم رد میشد با دلسوزی نگاهم میكردن

    یاد حرفهای سارا و شقایق افتادم كه می گفتن تو نمیتونی شهرستان برای و هر جا بری شب نشده باید بر گردی پیش خودمون .


    هر لحظه حالم بد تر میشد و من با حقیقت تلخی روبه رو میشدم در مورد خودم كه باورش برام بی نهایت سخت بود . از درد به خودم می پیچیدم

    توی عالم خودم بودم كه خانمی حدودا 40 ساله اومد كنارم نشست یه سیگار كشید و یكی هم برای من روشن كرد : بیا اینو بكش حالت بهتر میشه ......... چند وقته معتادی ؟ چی میكشی ؟

    نیم نگاهی بهش كردم ظاهر جالبی نداشت تیپ شلخته ای داشت و یك آرایش زننده ای كرده بود سیگار و پس زدم و گره روسریشو گرفتم و

    گفتم : من معتاد نیستم عوضی ، اشتباه گرفتی ، برو ******** تا تحویل انتظاماتت ندادم
    پوزخندی زد و گفت : تو كه قیافت تابلو ... تا چند ساعت دیگه خود انتظامات از اینجا میندازنت بیرون . اگر دیر به خودت برسی تلف میشی ... .. معلومه بچه مایه داریم میكشیدیا ..... آخه تو دیگه دردت چی بود كه خودتو به این روز انداختی ؟ .........
    نگاه تاسف باری به من انداخت و گفت : معلومه فراری هستی ..ولی به حال من فرقی نداره من پاتوقم تو همین پارك كنار ترمیناله به هر كسی بگی ، مگی ملوسه، منو می شناسه ... اگرم نبودم این شماره موبایلمه .
    شماره موبایلشو روی یك تكه كاغذ سیگار نوشت و بهم داد و رفت
    هر ثانیه برام ساعتها می گذشت هر چی می رفتم آب به صورتم می زدم فایده ای نداشت حقیقتا احساس كردم روحم داره از بدنم خارج میشه .
    از تلفن ترمینال با شقایق تماس گرفتم
    مارال : الو سلام شقایق منم مارال
    صدای موزیك خیلی بلند بو د و به سختی میشد صدای شقایق و شنید صدای هم همه و خنده های دختر و پسرهایی هم به گوش میرسید

    شقایق : گفتی كی هستی ؟ مهدی ؟مهدی پاشو بیا اینحا همه جمیم خیلی خوش میگذره
    مارال : الو شقایق منم مارال
    شقایق : اه تویی .......... بازم كه آویزونی .. گفتیم رفتی از شرت خلاص شدیم .. اینقدر بی عرضه بودی نتونستی واسه خودت امشب یه جا پیدا كنی بكپی ؟ اینقدر بی عرضه بودی چرا از دهاتت اومدی تهران ؟

    آهان فهمیدم موادت ته كشیده آره ؟ حالا باورت شد معتادی؟؟؟؟؟؟؟؟
    و بلند بلند شروع كرد به خندیدن

    مارال : شقایق میتونم الان بیام اونجا.... من حالم خیلی بده !!
    شقایق : برو پی كارت دیگه پاتو اینجا نمیذاری فهمیدی؟ اگر پاتو بذاری اینجا قلم پاتو میشكنم ... چیزیم كه زیاد ریخته تو كوچه مواد فروشه ..........برو خودت پیداشون كن
    وگوشی رو قطع كرد
    وای اگر خانوادم می فهمیدن كه دخترشون از تهرون چه سوغاتی براشون آورده و دختر ناز پروردشون معتاد شده حتما دق میكردن .
    از ترمینال زدم بیرون و با سرعت رفتم توی پارك كنار ترمینال
    پیدا كردن اون زن اصلا كار سختی نبود

    با چند تا مرد روی نیمكت پارك نشسته بود و در حالا خندیدن بود تا منو دید بلند شد و بطرفم اومد و گفت : دیدی خوشگله خوب شناختمت من موهامو توی این راه سفید كردم كراك میكشی نه ؟
    گفتم : نمیدونم گاهی یه سیگار میدادن بهم كه نمیدونم چی توش بود . میگن گاهی هم قرص ولی نمیدونم چه قرصی!!!!!!!!
    بلند بلند شروع كرد به خندیدن : میگن ؟ تو نمیدونستی چی میخوری یا چی میكشی ؟
    گفتم : نه نمیدونستم

    گفت : خودتی كوچولو ...من الاغ نیستم ..بیا اینو بگیر میزونت میكنه ایكی ثانیه حالتو خوب میكنه . جای خوابم خواستی یه هتل توپ برات سراغ دارم .
    موادو از دستش قاپیدم و پول زیادی رو بهش دادم .
    با كشیدن اون مواد احساس انرژی زیادی كردم ولی از اینكه میدیدم اینقدر محتاج و خوار شدم از خودم بدم اومده بود . حالا علاوه بر اینكه یك دختر فراری بودم ، معتاد هم شده بودم .
    ساعت حوالی یك نصف شب بود از رفتن به شهرستان كاملا پشیمون شدم.

    باید دوباره سراغ شقایق می رفتم و ازش میخواستم كه منو ببخشه ، چاره ای نداشتم
    یه ماشین دربست گرفتم و آدرس خونه شقایق و دادم ...در بین راه همش فكر میكردم كه چطور میتونم شقایق و سارا رو راضی كنم تا دوباره باهاشون زندگی كنم؟
    وقتی به سر كوچه ای كه خانه شقایق در آن كوچه بود رسیدیم شلوغی عجیبی بود چند تا ماشین پلیس و یك آمبولانس در خونه شقایق ایستاده بود
    با عجله نگرانی از ماشین پیاده شدم و به سرعت خودمو به جمعیت رسوندم

    سارا روی زمین افتاده بودو چند تاپرستار سعی میكردن بلندش كنن و دیگری یك پارچه سفید روی سارا میكشید
    شقایق به همراه چند تا پسر و دختر دیگه از آپارتمان خارج شدن در حالیكه پلیس همشونو گرفته بود
    شقایق تا جنازه سارا رو دید خودشو از دست اون پلیس خلاص كرد و انداخت روی جسد بی جان سارا و بلند بلند شروع به جیغ زدن و گریه و زاری كرد .
    به زور شقایق و بلند كردن و راهنماییش كردن به طرف مینی بوس نیروی انتظامی..
    باور این صحنه هایی كه میدیدم برام غیر ممكن بود زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
    ازدحام و شلوغی هر لحظه بیشتر میشد و هر كس از لابه لای جمعیت چیزی می گفت
    یكی میگفت : از سر شب تا حالا كوچه رو گذاشته بودن رو سرشون اینقدر كه سر و صدا راه انداخته بودن.
    اون یكی میگفت : بیچاره دختر طفل معصوم ، می گن اینقدر كشیده بوده كه اوردوز كرده و در جا تموم كرده ، بیچاره خانوادش
    دیگری میگفت : همون بهتر شر همچین كسایی از روی زمین كنده بشه والا ما پسر جون داریم تو خونه...................

    مارال در حالیكه داستان زندگیشو تعریف میكرد اشك از چشمانش سرازیر بود
    مكث كوتاهی كرد و ادامه داد : بیچاره سارا ، دختر بذله گو و شادی بود باورم نمیشد كه به همین راحتی مرده باشه .....دختر با استعدادی بود كه توی دانشگاه از لحاظ هوش و استعداد زبانزد همه بود
    سارا اصالتا شهرستانی بود در یك خانواده پر جمعیت زندگی میكرد.

    وقتی تهران دانشگاه قبول میشه خانوادش بهش میگن یا حق نداری بری دانشگاه یا اگر رفتی خرج خودتو ، خودت باید در بیاری و باید هر ماه مبلغی هم برای ما بفرستی.
    سارا هم بخاطر علاقه شدیدی كه به درس خوندن داشته قبول میكنه و میاد تهران .
    در دانشگاه تهران در رشته مكانیك مشغول درس خوندن میشه و توی شركت پدر شقایق به عنوان منشی استخدام میشه
    شقایق كم كم با سارا آشنا میشه و بهش پیشنهاد در آمد بیشتری میده و سارا هم از شركت پدر شقایق میاد بیرون.
    و از اون به بعد میشن دوتا دوست خیلی صممیمی
    با اون همه زحمتی كه سارا اینجا میكشید فوق لیسانس هم قبول شد یادمه وقتی فوق قبول شد شقایق براش چه جشنی گرفت .

    سارا فقط 25 سالش بود كه با زندگی برای همیشه خداحافظی كرد .

    وقتی آمبولانس رفت جمعیت كم كم متلاشی شد و من بهت زده ، ناباورانه به اتفاقات صبح فكر میكردم و بغضی سنگین در گلوم احساس میكردم.
    وقتی به خودم اومدم ساعتها بود كه روی پله های یه خونه نشسته بودم و اینقدر اشك ریخته بودم كه تمام روسری و مانتوم خیس اشك بود .
    یكی از خانمهای همسایه آرام اومد كنارم نشست و یك دستمال كاغذی بهم داد و گفت : كمی آب بخور ، حالتو بهتر میكنه ، ساعتهاست كه تنها نشستی اینجا و داری گریه میكنی . اون دختره دوستت بود ؟ خدا بیامرزتش.... هرچند نمیدونم همچین آدمهایی آمرزیده هستن یا نه ؟ میگن كراك میكشیدن همشون ..... دختر نگون بخت ، حتی نمیشه جنازه همچین افرادی هم شست................
    تحمل شنیدن حرفهاشو نداشتم به زحمت دستمو به دیوار گرفتم و تلو تلو خوران رفتم به طرف سرنوشت نامعلوم خودم...

    نگاهی به ساعت مچیم كردم ، ساعت 3 نصفه شب بود اینقدر بی هدف رفتم تا به یك پارك رسیدم خوشبختانه در دستشویی پار ك باز بود خودمو به اونجا رسوندم صورتمو شستم وقتی توی آیینه خودمو نگاه كردم بغضم دوباره تركید ، آیا من هم عاقبتی مثل سارا انتظارمو میكشید ؟ با یك تصمیم بچگانه چه به روز خودم آورده بودم

    سوز سردی می آمد ، اینقدر كه تمام تنم می لرزید .

    صبح با لگدهای سنگین مسئول نظافت دستشویی از خواب بیدار شدم كه بلند بلند غر میزد
    معلوم نیست از كدوم جهنم دره ای در رفته اومده تو این خراب شده ، قیافشو نیگا ، همین شماها هستین كه شوهر های مردمو اغفال میكنین ، یه لبخند و یه ناز و كرشمه ، میاد واسه مرداو از را ه بدرشون میكنین ، بیچاره نصرت خانم چه شوهر رام و سربزیری داشت یه عوضی مثل تو زیر پای شوهرش تشست هر چی شوهر بنده خداش خواست از شر این جونور ، زالو راحت بشه مگه گذاشت... چه بی آبرو گری كه در نیورد .
    تازه شوهر نصرت خانم اهل خدا و پیغمبر و حلال و حرام بود ببین شماها چه می كنید با زندگی مردم ... خدا ازتون نگذره ایشالا..
    حرفهای زن نظافت چی عجیب می رفت تو مخم از طرفی بد جور از خواب پریده بودم و داشتم توی تب می سوختم و تحمل اینهمه توهینو نداشتم.
    بلند شدم و با خشم بسیار بطرفش پریدم و یقه شو گرفتم : بس میكنی زنیكه عوضی یا خفت كنم با دستام ؟ شوهرتو بچسب اتیغه ،تا از ما بهترون ندزدنش ،تو چطور بخودت اجازه میدی هر اراجیفی دم دهنت اومد به من ببندی ... تو خودت فكر كردی كی هستی ؟ اون نصرت خانم شما اگر یكم عرضه داشت و یكم ناز و كرشمه بلد بود خودش برای شوهرش بریزه كه نمی قاپیدنش.... حالا هم خفه ، برو به كارت برس............
    زن بیچاره رنگش پریده بود و به لكنت افتاده بود لباسشو مرتب كرد و رفت به نظافتش مشغول شد.
    از زور تب داشتم می سوختم از دسشتویی رفتم بیرون
    آفتاب قشنگی طلوع كرده بودو سوز سردی صورتمو نوازش میكرد. دوباره یك روز جدید شروع شده بود انگار نه انگار كه دیروز چه اتفاق وحشتناكی افتاده بود .. یك روز عاشقانه برای دختر و پسری كه دست در دست هم راه می رفتن . پیرمردهایی كه لنگ لنگان با عصا پیاده روی می كردند و یك گروه خانمهای میانسال كه در یكسوی پارك مشغول ورزش صبحگاهی بودن . و من بیش از قبل احساس تنهایی میكردم .

    تمام بدنم یخ كرده بود و احساس سرمای شدیدی میكردم .
    چند تا خانم كه از كنار من عبور میكردن متوجه حال نذارم شدن و كمكم كردن تا روی یك نیمكت توی پار ك نشستم .
    یكی از اون خانمها با مهربونی دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت : طفلكم ، تو كه تب داری حالت اصلا خوب نیست ، دهنتو باز كن ببینم گلوتم چرك كرده یا نه ؟
    دیگری گفت : سوری جون اینجا كه مطبت نیست دست بردار
    خانم دكتر چشم غره ای به اون خانم كرد و گفت : عاطفه ، انسانیت حكم میكنه كه این بنده خدارو با این حال نذارش تنها بذاریم؟ در حالیكه میتونیم كمكش كنیم
    بعد رو به من كرد و گفت : خوشگلم ، گلوت عفونت كرده لباساتم كه خیسه ، كجا میرفتی ؟ بیا من ماشین دارم میرسونمت خونتون.
    كمی من من كردم و گفتم : شما لطف دارید ولی داشتم میرفتم دانشگاه
    همراه خانم دكتر كه خانم میانسال و با كلاسی بود گفت : وای ......قربونت برم مگه دانشگاه حلوا خیر میكنن كه با این تبت می خوای بری دانشگاه؟ اینا .. آخرش میشی یكی مثل این خانم دكتر ما عوض اینكه الان دور ورش كلی شلوغ باشه و هر روز با نوه و نتیجش بره پارك ، چسبید به درس خوندنو شوهر نكرد .... حالا صبح به صبح مجبوره عوض اینكه با شوهر جونش بیاد پارك با من بیاد ...... دختر بجای درس خوندن برو سر زندگیت
    خانم دكتر با لبخند گفت : عاطفه بس میكنی یا نه .... تو هم كه به هركسی میرسی می خوای یا شوهرش بدی یا می خوای پسرارو زن بدی ....
    بعد رو به من كرد و گفت : پاشو پاشو خوشگلم میرسونمت خونه ، سر راه هم از داروخانه دواهاتو میگیریم
    گفتم : نه باور كنین حالم خوبه ، خودم میرم خونه
    گفت : چقدر تعارف میكنی دختر . برای ما هیچ زحمتی نیست باور كن .
    به اتفاق سوار ماشین خانم دكتر شدیم و به راه افتادیم
    از توی آینه به من نگاه كرد و گفت : گفتی خونتون كجاست ؟
    یك مكث طولانی كردم و ناخودآگاه آدرس خونه سیامك و دادم
    عاطفه خانم گفت : ا ... چه جالب خونه سوری هم چند كوچه بالاتره . .... كوچه ایمان پلاك 20 بلدی؟
    گفتم : نه ....آخه میدونید ما تازه اومدیم این محله
    خانم دكتر دم یك داروخانه ترمز كرد و رفت چند دارو گرفت .. وقتی برگشت داروهارو به سمتم دراز كرد و گفت : بیا عزیزم ، این كپسولهارو هر 8 ساعت بخور استامینوفن هم همینطور
    گفتم : وای ......... خانم دكتر واقعا شما امروز به من خیلی لطف كردید . كاش همه مثل شما بودن
    از گفتن این حرفم پشیمون شدم ولی حرفی بود كه دیگه زده بودم
    خانم دكتر و عاطفه خانم نگاهی به هم كردن
    عاطفه خانم گفت : اسمت چیه عزیزم :
    گفتم : شهره



    ادامه دارد ..........................

  14. 9 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (جمعه 11 تیر 89)

  15. #18
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    اسمم و تكرار كرد و گفت : هم اسم دختر من هستی الان 15 ساله ندیدمش .. كانادا زندگی میكنه

    شهره جون منظورت از اون حرفت چی بود؟ ما میتونیم بهت كمك كنیم؟

    از ته دلم آهی كشیدم و گفتم : شاید یه زمانی كسی میتونست بهم كمك كنه ....اما اما ... حالا دیگه هیچكس نمیتونه به من كمك كنه
    دیگه به خونه سیامك رسیده بودیم گفتم : من محبتتونو هیچوقت فراموش نمیكنم .
    چند تا خونه بالاتر از خونه سیامك پیاده شدم و با خانم دكتر و عاطفه خانم خداحافظی كردم .
    این خونه برای من پر از خاطرات شیرین بود سیامك با تمام مهربونیهاش و با تمام مردانگی كه در حق من كرده بود هیچوقت نمیتونستم فراموشش كنم

    اگر سیامك دركنارم بود و بخاطر اون سوء تفاهم منو اونطوری رها نمیكرد هیچوقت الان حال و روزم این نبود ولی اینو خوب میدونستم كه من لیاقت سیامك و عشق پاكشو نداشتم .

    در این افكار غرق بودم كه در آپارتمان سیامك باز شد و خانمی زیبا از خونه بیرون اومد در حالیكه داشت توی كیفشو میگشت ، انگار چیزی گم كرده بود .
    زنگ آیفونو زد و گفت : سیامك جان من موبایلمو بالا جا گذاشتم لطف كن برام بیارش عزیزم .

    قلبم فرو ریخت ، یعنی سیامك ازدواج كرده بود ؟ خیلی كنجكاو شدم و دوست داشتم بدونم واقعا این خانم كیه كه اینقدر صمیمانه با سیامك صحبت میكنه ؟
    رفتم به طرف اون خانم و گفتم : سلام خانم شما مال این ساختمونید

    گفت : بله فرمایشی داشتید؟
    كمی من من كردم وگفتم : راستش به من گفتن طبقه دوم این ساخنتمونو برای اجاره گذاشتن ............
    تعجب كرد و گفت : نه ، طبقه دوم كه من و همسرم زندگی میكنیم ، قصد اجاره هم نداریم ، مطمینید آدرسو درست اومدید ؟

    با عجله نگاهی به پلاك كردم و گفتم : اااا...... اینجا پلاك 93 هست ؟ شرمنده خانم مزاحمتون شدم انگار آدرسو اشتباه اومدم .
    در حالیكه هنوز بهت زده به من خیره شده بود به سرعت از كنارش دور شدم.
    بغضی در گلوم سنگینی میكرد به اون دختر حسادت میكردم و آرزوم در اون لحظه این بود كه بجای اون دختر من همسر سیامك بودم ولی این حقیقتو باید قبول میكردم كه من نمیتونستم خوشبختش كنم
    خواستم از دور بیاستم و سیامك و ببینم ولی حتی جرات اینو نداشتم كه بخوام از دور ببینمش .
    به یك فروشگاه رفتم وآب معدنی خریدم و قرصهایی كه خانم دكتر برام تجویز كرده بودنو خوردم .

    توی این فكر بودم كه كجا میتونم چند ساعت راحت بخوابم تا حالم كی بهتر بشه كه به فكر آرایشگاه شقایق افتادم چون كلید آرایشگاه را داشتم .
    سوار تاكسی شدم و خودمو به آرایشگاه رسوندم و با عجله پله هارو یكی بعد از دیگری طی كردم همین كه خواستم كلید بندازم و در و باز كنم تازه متوجه شدم كه در آرایشگاه پلمپ شده و یك كاغذ زده بودن كه (این مكان به علت تخلف تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد
    مستاصل و درمانده شده بودم نمیدونستم باید كجا برم روی زمین پشت در آرایشگاه نشستم چندتا روزنامه انداختم و دراز كشیدم و به خواب رفتم.
    وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 2 بعد از ظهر بود و به شدت احساس گرسنگی میكردم.
    از سر جام بلند شدم كمی خودمو مرتب كردم و آینه رو از توی كیفم در آوردم و كمی آرایش كردم و از پله ها پایین رفتم تا به یك رستوران برم و ناهار بخورم .
    توی افكار خودم غرق بودم و می خواستم از یك سمت خیابون به سمت دیگه برم كه متوجه شدم چند ماشین ائل از كنارم با ملایمت رد میشن بعد پاشونو میزارن روی ترمز و برای من می ایستن.

    تصمیم گرفتم اتو زدن رو هم تجربه كنم.
    و آرام و با طمانینه از كنار ماشینهایی كه برام ایستاده بودن عبور كردم و سوار شیكترین ماشینی شدم كه برام ایستاده بود.

    كمی احساس ترس میكردم و تا سوار شدم بدون اینكه به راننده نگاه كنم گفتم : زودتر از اینجا برو
    و راننده هم پاشو گذاشت روی گاز و بدون معطلی رفت.
    كمی كه دور شدیم نگاهی به راننده انداختم.
    بدون اغراق اندازه پدر من سنش بود چاق بود و كمی هم جلوی موهاش كم پشت بود ولی كت شلوار كتان شیكی پوشیده بود و كراوت زده بود.و بوی ادكلنش تمام فضای ماشینو پر كرده بود.
    نیم نگاهی به من انداخت ولی عمیق و موشكافانه لبخنده مسخره ای زد و گفت : شما واقعا به من افتخار دادید كه از بین اونهمه طرفدارتون كه براتون ایستاده بودن من حقیرو انتخاب كردید ، از آشنایتون خوشوقتم ، من كوروش هستم
    و دستشو به طرف من دراز كرد و دستای منو به گرمی و محكم فشرد.
    و ادامه داد: اسم شما چیه ؟ بانوی جذاب و زیبا
    از طرز كلامش خندم گرفته بود و توی دلم میگفتم ( ای مارال بیچاره همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی .. نیگا چه عتیقه ای به تورم خورده)

    لبخندی زدم و گفتم : افسون ، من اسمم افسون هست
    گفت : واقعا هم اسم برازنده ای دارید چون آدمو واقعا افسون میكنید. كجا تشریف میبردید افسون خانم آیا مقصد مشخصی داشتید؟

    گفتم : نه ، داشتم قدم میزدم
    گفت : عالیه ، پس من میتونم نهار در خدمتتتون باشم ؟
    من كه از بی حالی و ضعف دیگه داشتم پس می افتادم گفتم : باشه ، مشكلی نیست ، ولی من می خواستم برم بعد از قدم زدن خرید
    گفت : مساله ای نیست . بازهم در خدمتتون هستم . ولی بهتره اول بریم به یك رستوران و نهار بخوریم
    و بعد شروع كرد از خودش تعریف كردن و تمام طول راه حرف زد و جوك گفت.

    با خودم میگفتم : سر پیری چه روحیه ای داره
    دستان منو توی دستاش گرفته بود و گاهی كه دیگه از حد میگذروند دستش و روی پاهام میذاشت
    احساس چندش آوری داشتم و دوست داشتم یك تو د هنی محكم بهش بزنم و پیاده بشم ولی تمام طول راه به این فكر میكردم كه چطور میتونم حال این پیر پاتال هوس رانو بگیرم كه دیگه از این غلطا نكنه ؟

    پاكت سیگاری روی داشبرد بود سیگاری از پاكت برداشتم و با ولع شروع كردم به كشیدن .
    كوروش زیر چشمی نگاهی به من كرد و گفت : شما هم خیلی شیطونید هم خیلی جذاب .و... من عاشق خانمهای شیطونم . افسون خانم جسارت نباشه شما چند سالتونه؟

    با گستاخی گفتم : فكر میكنم هم سن و سال دختر شما باید باشم . شاید هم چند سال كوچیكتر
    كوروش از این حرف من كمی جا خورد ولی به روی خودش نیورد و بلند بلند شروع كرد به خندیدن.
    حین خنده گفت : نه ، من راجع به شما اشتباه نكردم خیلی شیطونید و حاضر جواب .. ببخشید سوالم احمقانه بود چون خانمها هیچوقت دوست ندارن سنشونو بگن ولی عزیزم . اون چیزی كه برای یك مرد مهمه و هر زنی رو میتونه جذب خودش كنه سن و سال و قیافش نیست پولشه عزیزم .. پولش
    همونطور كه شما اول جذب زیبایی و قیمت ماشین من شدید و بعد تازه متوجه سن وسال من
    تازه هر چی سن مرد بالاتر بره پخته تر و با تجربه تر میشه و چی بهتر از این برای شما خانمها..؟
    یك هیچ به نفع من افسون خانم

    سعی كردم اهانتشو به روی خودم نیارم سكوت سنگینی بین ما حكمفرما شد و من از عصبانیت پشت هم سیگار میكشیدم و توی دلم می گفتم : بخند خیكی .... شب دراز هست و قلندر بیدار
    بعد از چند دقیقه كوروش نگاهی به من كرد و گفت : دلخور شدی ؟ ببخشید من یه ذره ركم دیگه ... حالا به رستوران كه رسیدیم حسابی از دلت درمیارم

    لبخندی زدمو گفتم : نه عزیزم اصلا ، من عادت ندارم از حرفای دیگران ناراحت بشم شما اینقدر منطقی صحبت می كنید كه آدم چاره ای جز سكوت در برابر حرفاتون نداره ... من از رك بودن شما خیلی خوشم اومد.
    لبخندی زد و دستهای منو بوسید و چشمكی به من زد.
    در حالیكه كه من دوست داشتم دو دستی خفه اش كنم.
    به رستوران كه رسیدیم دستهای كوروش و محكم گرفتم و پیاده شدیم و به اتفاق به یك رستوان بسیار شیك رفتیم .
    چندین مدل غذا و دسر سفارش داد و میز مفصلی برامون چیدن.
    با لبخند گفتم :كوروش جان ، اینهمه غذا برای 2 نفر خیلی زیاده.
    گفت : نه عزیزم . دوست دارم امروزو جشن بگیرم كه با همچین فرشته ای آشنا شدم ..
    لبخندی زدم و شروع كردیم به غذا خوردن .

    چند دقیقه بعد موبایل كوروش زنگ زد .
    --- الو سلا م عزیزم .
    حالت چطوره ؟
    كجایی ؟
    وای ببخش عزیزم ... الان یك جلسه مهم توی شركت هستم حتی نرسیدم نهار بخورم ... شب حتما بهت سر میزنم .
    نه نه دلخور نشو باشه ؟
    بای

    از طرز صحبت كوروش فهیدم آن طرف خط یك زن بود .
    ولی كوروش خیلی خونسردانه گفت : بچه خواهرم بود . خیلی دوست داشتنیه.
    لبخندی زدم و غذا خوردنمو ادامه دادم.
    وقتی غذام تموم شد گفتم : كوروش جان از غذا ممنونم.
    گل از گلش شكفت و گفت : عزیزم خوشحالم كه از غذا خوشت اومد.
    با لحن جدی گفتم : من گفتم خوشم اومد ؟ فقط ادب حكم میكرد كه ازت تشكر كنم همین ، وگرنه من نه باقالی پلو دوست دارم و نه چلو كباب برگ .... فقط چون دیدم ممكنه بهت بر بخوره و اگر نخورم ناراحت بشی ، غذاهارو خوردم.
    انگار آب یخ روش ریخته باشن لبخند به روی لباش خشك شد .
    صورت حسابو حساب كرد و باهم سوار ماشین شدیم در حالیكه معلوم بود اونم توی ذهنش داره نقشه میكشه.
    گفتم : كوروش جان انگار ناراحت شدی !!!!!!!! ببخش من یه ذره ركم دیگه.
    گفت : نه عزیزم ، چیزی كه عوض داره گله نداره .



    ادامه دارد ....................





  16. 10 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (شنبه 26 تیر 89)

  17. #19
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    نوار تكنوی بلندی گذاشت و با موسیقی شروع به خوندن كرد و یك تیك آف آنچنانی زد و به راه افتادیم.
    گفت : حالا كه از این غذا خوشت نیومد من حتما باید از خجالتت در بیام . تو تاحالا دست پخت منو نخوردی . زبون با سس قارچ عالی درست میكنم ... مطمئنم كه از این یكی خوشت میاد.
    گفتم : ا ... چه جالب .. مگه شما آشپزی هم بلدین؟
    گفت : آره ، بخاطر اینكه سالها خارج تنها زندگی میكردم .

    لبخندی زد و دوباره گرمای چندش آور دستاشو احساس كردم

    میدونستم كه حرفاش دروغه و طرز نگاهش و حركاتش میفهمیدم كه چی توی فكرشه.
    توی ذهنم دنبال یك راه فرار میگشتم و در عین حال دوست نداشتم همچین شكاری رو راحت رها كنم دیگه مثل چند سال پیش كه تازه به تهران اومده بودم اینقدر ضعیف نبودم كه بزنم زیر گریه و التماسش كنم كه نقشه شومشو اجرا نكنه . تنها زندگی كردن هیچ مزیتی كه برام نداشت لااقل این مزیتو داشت كه به من دل و جرات داده بود .
    از كوچه پس كوچه ها به سرعت می گذشت شور و شوق غیر قابل وصفی داشت .

    تا اینكه بالاخره به یك خانه ویلایی رسیدیم و تر مز كرد .
    گفت :خوب اینجا هم كلبه حقیر منه . مقدم شما گلباران افسون خانم ببخشید نمیدونستم وگرنه گاوی ..گوسفندی جلوی پاتون میكشتم..... فقط چند لحظه شما تو ماشین باشید من ببینم همه وسایل برای حاضر كردن غذا رو دارم یا نه .. اگر نداشتم اول بریم بخریم بعد بیایم خونه.

    لبخندی زدم و گفتم : برو عزیزم منتظرتم .
    دستمو بوسید و گفت : ببخشید تنهات میذارم .

    حسابی دست و پاشو گم كرده بود مثل ماهیگیری بود كه مروارید صید كرده
    توی دلم گفتم : نگاه كن خرس گنده خجالتم نمیكشه.

    چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود كه گفتم مارال بجنب وگرنه فاتحه ات خوندست .
    وقتی داشتیم میرفتیم رستوران كوروش یك دسته اسكناس از داشبرد برداشته بود و گذاشته بود توی جیبش و من متوجه شده بودم چند دسته اسكناس دیگه هم در داشبرد هست.
    در داشبردو باز كردم 2 دسته اسكناس 2000 تومانی همراه یك تراول 50000 تومانی بود با عجله پولهارو برد اشتم و گذاشتم توی كیفم .
    خواستم پیاده بشم كه چشمم به گوشی موبایلش افتاد.

    یك پوزخندی زدم و گفتم : خیكی ، زیادی با موبایلت پوز میدادی ، دلم نمیاد ازت یه یادگاری نداشته باشم .
    موبایل هم برداشتم و گذاشتم توی كیفم و از ماشین پیاده شدم و آرام در را بستم.
    و بعد كیفمو زدم زیر بغلم و شروع كردم به دویدن 2 تا كوچه دویدم كه به یك خیابان اصلی رسیدم .
    جلوی یك تاكسی رو گرفتم و سوار تاكسی شدم.
    تصور قیافه كوروش خیلی برام خنده دار بود .
    بیچاره چه صابونی به دلش زده بود .

    بی اختیار لبخند زدم و احساس پیروزی كردم و گفتم : تا اون باشه كه حال منو نخواد بگیره.
    هنوز ده دقيقه از اون ماجرا نگذشته بود كه موبايل كوروش زنگ زد .
    از راننده تاكسي خواستم كه نگه داره تا پياده بشم ، كرايه رو حساب كردم و پياده شدم .
    گوشي مرتب زنگ مي خورد نميدونستم بايد جواب بدم يا نه؟ تصميم و گرفتم دكمه پاسخگويي رو زدم ولي حرفي نزدم ، از اونطرف خط صداي زن جواني ميامد.
    _ الو چرا جواب نميدي.؟ قربونت بشم من الهي ، لابد تا حالا بخاطر من نهار نخوردي . ببخشيد ظهر باهات تند حرف زدم . كپل خودمي ........ با من قهري ؟ چرا حرف نميزني؟ آشتي ديگه .. خوب؟

    خيلي جدي گفتم : من كپلت نيستم ...شما؟
    كمي جا خورد و گفت : تو كي هستي؟ سينا كجاست ؟گوشيش دست تو چيكار ميكنه؟

    گفتم : من كه معلوم هست كيم ولي تو كي هستي؟
    گفت : به تو چه ربطي داره ايكبيري كه .من كيم . معلومه ديگه من زنشم .
    گفتم : ااااااا.......اگه زنشي كپلت الان پيش من چيكار ميكرد ؟ تو چه زني هستي كه نميدوني شوهرت كجاست ؟ منم زنشم
    گفت : ميام چشاتو از كاسه در ميارما سينا كجاست ؟ تو نميتوني زنش باشي چون زنش چند روز پيش رفته سفر خودم راهيش كردم آمريكا .... نكنه!!!!!!!!!!!!

    گفتم : حرص نخور عزيزم .... پس بيشتر بسوز چون آقاتون الان نهارشو خورده و مثل يك خرس خوابيده . باهم نهار خورديم موبايلشم داده به من هر وقت كاري داشتم بهش زنگ بزنم يا اينكه اون بهم زنگ بزنه ....آخه ميدوني دلش مثل يه گنجيشك كوچيكه زود زود دلش برام تنگ ميشه .... ديگه هم مزاحمم نشو شايد پشت خط باشه نمي خوام معطل بشه..
    مي خواست چيزي بگه كه گوشي رو قطع كردم.
    و بلند بلند شروع كردم به خنديدن .
    حقت بود خرس چاق ، حالا برو اين خانمو قانع كن.
    گوشي موبايل مرتب زنگ مي خورد . اين كار برام هيجان داشت . توي يه پارك نشسته بودم و تماسهارو جواب ميدادم.
    اينبار كوروش بود

    الو ، واسه چي اون گوشي و برداشتي ، من بيشتر از جونم اون گوشي و دوست دارم كلي مي ارزه . پولامو نمي خوام ولي اون گوشيو بر گردون.
    گفتم : خوراك زبون با سس قارچ چطور بود ؟ بازم هوس ميكني سر راهت اتو سوار كني ؟ حيف شد بيشتر پول تو داشبردت نبود.
    گوشي و كه گذاشتم بلافاصله دوباره زنگ خورد .

    گفتم : آه ، خسته ام كردين ديگه ، شيطونه ميگه گوشيو پرت كنم تو جوب
    دوباره همون خانمي بود كه اول زنگ زده بود .
    گفتم : چيه ؟ چي ميگي ؟
    گفت : ببين اگه راست ميگي الان سينا كجاست ؟
    گفتم : اين آقاي شما چند تا اسم داره ؟ بهت ميگم ولي ديگه زرت زرت زنگ نزن چون جواب نميدم .
    گفت : باشه قول ميدم فقط تو بگو .
    گفتم : يه خونه ويلايي تو شهر ك غرب توي كوچه...........
    با صداي بلند گفت : الاغ ، خيكي ، يعني تو رو برده بوده خونه من ؟ اين آدرس كه خونه منه
    بعد با جيغ بلند و كلي فحش گفت : تو دروغ ميگي اصلا بگو ببينم تو كي هستي ؟ چرا بايد حرفاي تو رو باور كنم ؟
    با خونسردي گفتم : دوباره شروع كردي ؟ ببين ديگه داري حوصله منو سر ميبري ....
    و گوشيو قطع كردم و سيم كارتو از گوشي در آوردم و به شكستم و در سطل آشغال انداختم .
    با خودم گفتم : عجب جونوري بود اين كوروش ، كاش بيشتر ازش كف رفته بودم .

    حوالي عصر شده بود و باز بايد فكر يك جاي خواب براي شب مي بودم .
    تصميم گرفتم به يك آژانس مسكن برم و ببينم ميتونم با اين پولي كه دارم يك سوئيت اجاره كنم يا نه
    وارد آژانس كه شدم اينقدر شلوغ بود كه هيچكس متوجه ورودم نشد .
    كمي خودمو جمع و جور كردم و به سمت قسمتي رفتم كه مربوط به اجاره بود .
    يك آقاي خوش برخوردو مسن مسئول اون قسمت بود به من خوش آمد گفت و گفت : عرضي داشتيد ؟ ميتونم كمكتون كنم ؟
    گفتم : بله ، من دنبال يك سوئيت كو چيك هستم براي اجاره
    گفت: شما دانشجوييد ؟
    گفتم : بله بله ، از شهرستان اومدم متاسفانه نتونستم خوابگاه بگيرم .
    گفت : بله متوجه هستم ، اين روزها دانشگاه هم شده يك معضل ... چقدر پول پيش ميتونيد بديد ؟
    گفتم : پول پيش ؟
    كمي تعجب كرد و گفت : بله ديگه دخترم ، پول پيش ، اگر پول پيش نداريد چقدر ميتونيد هر ماه اجاره بديد ؟
    گفتم : 200 تا 300 تومان ،
    پوزخندي زد وگفت : اين مبلغ كه خيلي كمه دخترم يك سوئيت خيلي شيك و مبله براتون سراغ دارم پول پيش نميخواد ولي ماهي 700 تومن اجارشه .
    گفتم : نه نميتونم اجارشو بدم
    نا اميد از سر جام بلند شدم و تشكر كردم و بيرون اومدم .
    داشتم با خودم فكر ميكردم كه الان 450000 تومان پول دارم اگر توي يك آرايشگاه هم كار كنم شايد بتونم ماهي 200 تومن اجاره بدم ولي اونوقت چي بخورم ؟ خرج موادمكو از كجا بيارم .
    در همين افكار غرق بودم كه ديدم از پشت سرم كسي منو صدا ميكنه
    - خانم خانم
    - برگشتم و ديدم يك پسر مو فرفري قد بلند و سبزه هست كه حدودا 28 ساله هست .

    گفت : سلام خانم ، من ميتونم كمكتون كنم ، من توي همين بنگاهي كار ميكنم كه الان شما اونجا بوديد صحبتاتونو با آقاي سلامي شنيدم .
    خوشحال شدم و گفتم : راست ميگيد ؟ خيلي لطف ميكنيد ولي من پول زيادي ندارما ...
    لبخندي زد و گفت : ميدونم . قبلانم اينو گفته بوديد . مي خواين باهم بريم سوئيت و ببينيد ؟
    گفتم : آره ، آره حتما
    به اتفاق سوار ماشين پرايد اون آقا شديم و براي ديدن اون سوييت راهي شديم .
    يك آپارتمان 6 طبقه بود كه طبقه همكف و پاركينگ بصورت دو تا سوئيت كوچيك و جمع و جور وشيك بود .
    با هيجان گفتم : اينجا خيلي قشنگه . آقاي؟؟؟؟؟؟؟




    ادامه دارد ...................





  18. 10 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (شنبه 12 تیر 89)

  19. #20
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    گفت : من سعيد هستم ، خوشحالم كه خوشتون اومده راستش اين آپارتمان كلا براي خاله من است و خالم ايران زندگي نميكنن من آپارتمانهارو براشون اجاره ميدم و پولشو براشون ميفرستم .
    سويئت روبه رو هم خودم زندگي ميكنم . از اينكه همسايه من بشيد خيلي خوشحال ميشم .

    پرسيدم : چرا توي بنگاه نگفتيد كه اينجارو سراغ داريد ؟
    گفت : راستش اگر اونجا معامله ميكرديم تا حدود زيادي حق من خورده ميشد يعني حق دلاليم . اينطوري خيلي بهتره هم براي من هم براي شما . در ضمن با اين مبلغي كه شما گفتيد اصلا نميتونيد خونه پيدا كنيد ولي چون من خيلي از شما خوشم اومده دوست دارم اينجارو به شما اجاره بدم .

    گفتم : ولي من پول حق دلالي و اين جور چيزارو ندارما . خيلي هنر كنم بتونم پول اجاره خونه رو بدم .
    لبخندي زدو گفت : گفتم كه باهم كنار ميايم . ولي اجاره اين ماه و ماه ديگه رو پيش ميگيرم .عوضش.
    گفتم : ايرادي نداره ولي چند روز طول ميكشه تا پولتونو جور كنم .

    خيلي زود همه چيز جور شد و من از خوشحالي روي پاهام بند نبودم از اينكه تونسته بودم يك جايي پيدا كنم كه شب توش بخوابم بينهايت خوشحال بودم ... راه مي رفتم وميگفتم ....باورم نميشه اينجا خونه منه

    از فرداي اون روز شروع كردم بدنبال كار گشتن توي آرايشگاهها
    ولي فايده اي نداشت . چون همشون مدرك ميخواستن و مدرك من پيش شقايق بود .
    همه وسايلم هم خونه شقايق بود و بناچار مجبور شدم براي برداشتن وسايلم برم خونه شقايق ، خوشبختانه شقايق از كليد خونه اش يكي به من يدكي داده بود.
    وقتي وارد خونه شقايق شدم تك تك خاطراتي كه باهم داشتيم برام زنده شد .
    و به ياد سارا افتادم با اون خنده هاي شيرينش
    اشك در چشمانم جمع شد و بعد به ياد بلايي افتادم كه سارا وشقايق به سرم آورده بودن .
    به ياد اين افتادم كه براي اينكه مواد بهم برسه بايد منت هر كس و ناكسي رو ميكشيدم .
    و به ياد اين افتادم كه آخرين بار كه چند روز پيش بود وقتي از درد خماري تمام بدنم درد ميكردم و پولي نداشتم تا باهاش مواد بخرم مجبور شدم تن به چه خفتي بدم .

    به ياد نگاههاي هرزه اون مواد فروش افتادم كه بعد از اينكه خواسته شومشو اجرا كرد بهم گفت خوشگل خانم از اين به بعد هر وقت مواد خواستي فقط يه زنگ بهم بزن هر جاباشم خودمو فورا بهت ميرسونم ..
    در صورتي كه تا چند ساعت قبلش داشت مثل يك زباله با من برخورد ميكرد.

    دلم گرفت و احساس كردم چقدر حقيير شدم و اختيار خودم و جسمم و دادم دست مواد.
    وقتي چشمم به قاب عكس شقايق روي ميز افتاد بلند كردم و با تمام حرصم كوبيدمش به ديوار . و بلند بلند گريه كردم .
    يك چمدان برداشتم و همه لباسهامو جمع كردم و چندتا از لباسهاي شقايق و كه هميشه دوست داشتم توي چمدانم گذاشتم ، مدرك آرايشگري هم برداشتم . توي كمدها مقداري پول پيدا كردم كه ميشد باهاش لااقل اجاره خو نه رو بدم و خرج چند هفته رو داشته باشم . پولهارو توي كيفم گذاشتم .
    و يك آژانس گرفتم و راهي خونه كوچيك خودم شدم.

    با سعيد كم كم صميمي شدم پسر ساده و بيشيله پيله اي بود و از هر كمكي به من دريغ نميكرد .
    توي يك آرايشگاه كار پيدا كرد م و مشغول كار شدم .

    يه روز كه حسابي خمار بودم بعد از كارم رفتم سراغ ابراهيم ( مواد فروش ) وقتي جنسو ازش گرفتم يه دربست گرفتم و رفتم خونه كه ديدم دم در خونه يك خانم نشسته .
    نزديكتر رفتم و گفتم : بفرماييد . اينجا با كسي كار داريد
    از چهره دختر معلوم بود كه بشدت كتك خورده يك عينك آفتابي هم زده بود تا چشمان كبودش معلوم نشه

    گفت : سلام خانم ، من با آقا سعيد كار دارم ولي انگار خونه نيستن
    كمي تعجب كردم و گفتم : باهاشون چيكار دارين ؟
    گفت : من خواهرش هستم
    گفتم : ا.... ببخشيد بجا نيوردم شمارو ... آقا سعيد رفتن سفر نميدونم كي برميگردن
    با نااميدي روي زمين نشست و گفت : واي چقدر بد شد پس حالا من كجا برم ؟
    با لبخند گفتم : من در خدمتتون هستم ، من همسايه آقا سعيدم اسمم ماراله ، ميتونيد بيايد پيش من ، من تنها زندگي ميكنم .

    تشكر كرد و از خدا خواسته با من وارد خونه ام شد ولي انگار اصلا متوجه اطرافش نبود .
    من كه ديگه داشت حسابي حالم بد ميشد خودموبه آشپزخونه رسوندم و شروع كردم به كشيدن همش خدا خدا ميكرد كه اين دختر نياد و منو در اون حال نبينه ولي اصلا انگار توي اين عالم نبود.

    بعد از اينكه كارم تمو م شد اومدم پيشش ، ديدم عينكشو در آورده و اشك ميريزه و زير چشماش كبود و خونمرده شده بود .
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم : چشمات چي شدن ؟
    سكوت كرد وهيچ چيز نگفت . بلند شدم و يك ليوان شربت براش آوردم
    كمي شونه هاشو ماليدم وگفتم : نمي خواي اسمتو بهم بگي؟
    با صداي غمگيني گفت : اسمم سانازه
    سكوت سنگيني بين ما حكمفرما بود و اين سكوتو هيچ جور نميشد شكست . شب كه شد منتظر بودم كه خداحافظي كنه و بره ولي انگار خيال رفتن نداشت.
    گفت : مارال خانم ببخشيد مزاحم شماهم شدم ، من اينجا جز برادرم كسي و ندارم اونم كه نيست ميشه امشب پيش شما بمونم؟
    من كه ديگه از تنهايي خسته شده بودم گفتم : آره عزيزم ... حتما .. اتفاقا خيلي هم خوشحال ميشم .
    گفت : خوش بحالت مارال خانم چه زندگي آرومي داري ، برعكس زندگي من .

    نشستم كنارش و گفتم : كي اين بلارو سرت آورده ؟ كي اينطوري كتكت زده ؟
    بغضش دوباره تركيد و گفت : عشقم ، شوهرم
    با تعجب گفتم : اگر عشقته پس چرا اينطوري كتكت زده ؟
    گفت : قصه اش مفصله . نمي خوام ناراحتت كنم
    گفتم : نه بگو خيلي كنجكاو شدم



    ادامه دارد .....................





  20. 10 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (شنبه 12 تیر 89)


 
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. عدم اطلاع خانواده از قصد و تاريخ عمل زيبايى روى بينى و چانه من
    توسط بركه در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: جمعه 02 مهر 95, 14:22
  2. مشكلات زندگي عنوان ندارند!!!!! خيلي زيادن
    توسط خزان زندگي در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: یکشنبه 03 شهریور 92, 15:11
  3. زندگي با ظاهري زيبا ولي باطني سرشار از مشكلات و اختلافات
    توسط azar58 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 48
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 اردیبهشت 88, 08:59
  4. ارزيابي وضع بي نماز
    توسط hossein.tajalla در انجمن اعتقادی،‌اخلاقی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 04 آبان 87, 12:45

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:39 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.